حديث عهد و وفا شد فسانه در كشور
نويسنده:محمود حكيمي
محمدتقي بهار معروف به ملكالشعراي بهار (1266 ـ 1330 شمسي) بدون شك يكي از بزرگترين شاعران قصيدهپرداز در تاريخ معاصر ايران است. استحكام و استواري قصيدهها ، مثنويها ، غزلها و رباعيات وي را هرگز نميتوان منكر شد. بهار گذشته از اين اشعار كتاب با ارزشي چون «سبكشناسي» را تأليف كرد كه دربارة سير تحول شعر فارسي از دوران اسلام تا عصر حاضر است. كتاب ديگر او به نام «تاريخ احزاب سياسي» ايران از احاطه و آگاهي او از احزاب و رجال سياسي ايران از زمان انقلاب مشروطه تا اواخر سلطنت احمدشاه قاجار حكايت ميكند. اما بهار در كنار اين همه نقاط قوت و فضايل بسيار، يك نقطه ضعف بزرگ داشت و آن اينكه در مواضع سياسي ـ اجتماعي در بيشتر مواقع جانب حق و حقيقت را نميگرفت و به دوستيها و روابط شخصي بيش از مواضع حق اهميت ميداد. او با وثوقالدوله و احمد قوامالسلطنه، دو برادري كه بارها در تاريخ صدسالة اخير ايران نقشهاي بسيار داشتند، دوست بود. زماني كه وثوقالدوله قرارداد شرمآور سال 1919 را با انگلستان منعقد ساخت و مردم ايران يكپارچه بر ضد آن قرارداد بپاخاستند، محمدتقي بهار آنچنان كه بايد نخروشيد و آزاديخواهان ايران را دچار حيرت ساخت.
محمدتقي بهار در سال 1298 كه وثوقالدوله رئيس دولت بود و با همكاري سردار سپه نهضت جنگل به رهبري ميرزا كوچكخان را سركوب كرد، شعري بلند در ستايش وثوقالدوله سرود و نهضت جنگل را محكوم كرد و آن را «دولت دزدان جنگل» ناميد. او در شعر معروف جنگلي وثوقالدوله را «بوذرجمهر كامل» و «وزير هوشمند» ناميد. بهار در طرفداري از قوامالسلطنه نيز سنگ تمام گذاشت، به طوري كه در سال 1324 در زمان نخستوزيري دوم قوام، وزير فرهنگ كابينة او شد و در سال 1325 در دورة پانزدهم كه از تهران انتخاب شد، رياست فراكسيون حزب دموكرات ايران را كه مؤسس آن احمد قوام بود، پذيرفت.
دوران وزارت بهار چند ماهي بيش نپاييد. او پس از واقعة آذربايجان استعفا داد و آن دوران را «چند ماه شوم» ناميد و خيلي زود فهميد كه حمايت او از قوام چه اشتباه بزرگي بوده است. دوران نمايندگي بهار نيز چند ماهي طول نكشيد. او متوجه شد كه جز «لئيمان و سفلگان» كسي از قوام طرفداري نميكند و خود قوام نيز كسي نيست كه از آنهمه فداكاري او سپاسگزاري كند. بهار پشيمان و خشمگين از آن همه ناسپاسي، قصيده معروف «حديث عهد و وفا شد فسانه در كشور» را سرود كه درس عبرتي است براي همة شاعراني كه اشعار بلند و غرّاي خود را به پاي سفلگان ميريزند:
حديث عهد و وفا شد فسانه در كشور
زكس درستي عهد و وفا مجوي دگـر
به كارنامة من بين و نيك عبرت گيــر
كه كارنامه احــرار هست پر ز عبــر
من آن كسم كه چهل ساله خدمتم باشد
بر آســمان وطن ز آفتاب روشــنتر
ز نظـم و نثـر كس ارپايهور شده بـودي
مــرا به كنگــرة تـاج آفتـاب، مقــر
بهاي خدمت و سعي خود ار بخواستمي
به كـوه زرّيـن بايستمـي نمـود گـذر
جهان و نعمت او پيش چشم همّت من
چنان بود كه پشيزي به چشم مليون در
نه چشـم دارم از اين مردمان كــوتهبين
نه بيم دارم از اين روزگار مــردشگـر
به زير منّت كس يك نفس بسـر نبــرد
كسي كه شصت خزان و بهار برده بسر
ولي دريغ كه خـوردم زفرط ســادهدلي
فـريب دوستـي اندر سـياست كشور
آنگاه بهار به تفصيل به شرح خدمات خود ميپردازد و اينكه چگونه در تمام دوران نخستوزيري اول قوام ـ قبل از روي كار آمدن رضاشاه ـ طرفدار او بوده است. بهار از قوام به عنوان «خواجة خويش» نام ميبرد و در اين قصيده نيز همه جا او را «خواجه» مينامد:
به خواجه از سر صدق و خلوص دل بستم
زپيش آنكـه رضـا شـه به ســر نهـد افسر
به هـفت نامـه نوشتـم مقالتـي هــر شب
چنانكه از پس آنم نه خواب ماند و نه خور
بسـا شبــا كه نشستـم ز شــام تا گـه بام
به نوك خامه نمودم ز خـواجه دفع خطـر
نه ماه و هفته كه بگذشت ساليان كامــروز
به نـام خـواجه نمـودم هــزار گـونه اثــر
زخـواجه نفع نبـردم به عمر خويش وليك
ز دشـمنانش بديـدم هــزار گــونه ضـرر
آنگاه بهار خدمات خود را براي قوام يك يك شرح ميدهد: اينكه چگونه بعد از به زندان افتادن قوام پس از كودتاي 1299 و روي كار آمدن سيدضياءالدين طباطبايي، او همه كوشش خود را براي آزاد كردن او به كار بست:
به راه خواجه زجان عزيز شستم دست
اگرچه نيست زجـان در جهـان گـراميتر
همين نه روز عمل در وفا فشردم پاي
كه هـم به عـزل نپيچيدم از ولايش ســر
قـوام خانهنشين بود و منعـزل آن روز
كه بانگ سيلي من كرد گوش خصمش كر
قوام بود به زندان و دشمنش بـر كـار
كـه بسـت از پـي آزادياش بهــار كمــر
بهار آنگاه تلويحاً شرح ميدهد كه پس از روي كار آمدن رضاشاه، قوام تصميم گرفت به خارج سفر كند و گلهمند است كه قوام حتي از او خداحافظي هم نكرد:
سپس كه سوي سفر شد زبنده ياد نكرد
كـه چـون همـي گــذرد روزگـار مــا ايـدر
به جرم دوستي خواجه نفي و طرد شدم از آن
سپس كـه به هر لحظه بود جان به خطر
چو خواجه آمد و آن آب از آسياب افتاد
به كـوي مهـديه آمـد فـرود و جسـت مقــر
شـدم به ديـدن و دادم نشـان و نـام ولي
به رسـم عــرف نيامد زخـواجه هـيچ خــبر
نه نوبتــي تلفــن زد نــه بازديـد آمــد
نه يـاد كــرد كـه سـويش روم به وقـت دگــر
به خويش گفتم كز بيم شاه پهلوي است
كه خـواجه مـي نكـند يـاد ازيـن سـتايشگـــر
بلي چو خواجه بديدهست حبس و نفي مرا
زبيـم شـاه بشسـته اسـت نامــم از دفتـــر
ملكالشعراء آنگاه به حوادث بعد از رفتن رضاشاه اشاره ميكند:
گذشت بر من و بر خواجه قرب هجده سال
كه هر دو بوديم اندر مظان خوف و خطر(1)
چـو شـاه رفت شـدم معتكف به درگــه او
ميان ببسـته و بـازو گشـاده شـام و سحــر
اما معتكف شدن به درِ خواجهاي چون قوامالسلطنه عاقبت خوشي ندارد. قوامالسلطنه، ملكالشعرا را به وزارت دعوت ميكند. بهار ميپذيرد، اما در كابينه هيچكس، حتي قوامالسلطنه، حرمت پيري و نام او را نگاه نميدارد:
نداشت حرمت پيري نداشت حرمت نام
نديد قـدر شــرافت نديـد قـدر هنر
بهار معاون قوامالسلطنه يعني مظفر فيروز را «سفله، سفيه و جاهطلب» ميداند:
زمام كار جـهان را به سـفلهاي بســپرد
كه كس بدو نسپردي زمام اسـتر و خر
سـفيه و غـرّه و نااعتمــاد و جاهطلـب
حسود و سفله و نيرنگ ساز و افسونگر
بهار از كابينه استعفا ميدهد و از سر يأس و نااميدي تصميم ميگيرد به خارج سفر كند. قوامالسلطنه از وي ميخواهد كه همچنان در ايران بماند:
به امر خواجه بماندم ولي از اين ماندن
همي تو گويي افتادهام به قعر سقر
فتادهام به مغاكـي درون كــژدم و مـار
نه راه چاره همي بينم و نه راه مفر
و به راستي بهار هيچ راه فراري نمييابد. نيروهاي ملي بهار را كه سالها دنبالهرو وثوقالدوله و قوامالسلطنه بوده است، مدح آنها را گفته و پيوسته از آنها دفاع كرده است، نميپذيرند. بهار كه تازه از خوابي گران بيدار شده و متوجه گرديده است كه چطور بيست سال تمام همة نيرو و استعداد خود را براي محبوب ساختن قوام به كار برده و اكنون او «در ميان گروهي خبيث، ابله و لئيم» محاصره شده است، بيمحابا و با تندترين كلمات بر آنها ميشورد:
گـرفتهاند گـــروهي حــريم حضـرت او
كه ره نيابد از آنجا نسيم جـان پــرور
هـمه به طـبع لئيم و همه به نفس خبيـث
همه به معني ابله، همه به جنس بتــر
هم از فضيلت دور و هم از شرافت عــور
هم از دقايق كور و هم از حقايق كــر
دروغگوي چو شيطان، دسيسهكار چو
ديو فراخ روده چو يابو، چموش چون استر
معـاونند و وزيـر و كميتهســاز و وكيـل
گهـي ز توبـره تناول كنند و گه زآخور
كسـان زفـرط گــراني و قلت مـرسـوم
كنند ناله و ايناد به عيش و عشـرت در
من اين مـيانه نگه ميكـنم بر اين عـظما
چـو اشـتري كه بـود نعلبندش انـدر بر
و در پايان اين قصيدة مفصل كه به نام «حديث عهد و وفا شد فسانه در كشور» مشهور شد. بهار، دريغآلود از اين تأسف ميخورد كه آنها با همة بديهايشان تصور ميكنند كه هميشه بر خر مراد سوار خواهند بود؛ در حالي كه همة مردم را براي هميشه نميتوان فريفت و آنها روزي كيفر كارهاي خود را خواهند ديد:
دريغ از آنكه ندانند كاين سيه كاري
به هيچ روي نيابد خلاصي از كيفر(2)
ملكالشعراي بهار شعري دارد تحت عنوان «خر مراد» كه در آن ضمن اطلاق «خريت» به حكومتها و افرادي كه بر پايه تصميمات نادرست و نسنجيده حكومت ميرانند، تصريح ميكند كه اينگونه حكومتها و حكومتگران سرانجام قرباني عملكرد خود ميشوند. شعر از اين قرار است:
چـون زعهـــد مسـيح پيغمبــر
شد صد و شصتوهشت سال بسر
پادشاهي به چين قــرار گــرفت
كـه از او بايــد اعـتبـار گــرفـت
سست مغزي و «لينگ تي» نامش
در حــرم بسـتـه دائــم احـرامش
بود سـرگـرم خُفت و خيز زنان
خــادمـان را ســپرده بـود عـنان
تاجــري بهــر او خــري آورد
عشق خــر شـاه را مسـخر كــرد
داد فــرمان به گــرد كـردن خر
ريش گـاوي و خـر خـري بنگـر
اســبهـا از ســطبلهــا رانـدنـد
جــاي آنهــا حمــار بنشــاندند
قصر و ايوان، همه پر از خر شد
نـذرها بهــرشــان مــقرر شــد
خـر به عـرّادهها همـي بسـتند
خــر سـواري شكــوه دانســتند
شه به هـر سو كه عـزم فرمودي
شاه و موكب ســوار خـــر بودي
قيمـت اســبها تنــزّل يـافــت
خــر مقام بـراق و دلــدل يـافت
خلـق تقليــد پادشــا كــردنـد
جــل و افسـار خــر طـلا كردند
همـه عــرّادهها به خــر بستند
به خـران نعل سـيم و زر بســتند
رايضـان سـر بسـر فقـير شدند
ليك خـر بندگــان اميــر شـــدند
چـون توجه نشـد زاسبْ دگـر
اسب معدوم شــد به دولـت خــر
كار در دست خادم و خـواجـه
شـاه سـرگـرم نــر خر و مــاچــه
هر چه خـر بُد بـه شهر آوردند
اســبهــا را بــه روســتـا بــردند
مــردم روسـتا ســوار شــدند
صــاحب فــرّ و اقــتدار شـــدند
چون كه خود را بر اسبها ديدند
راه يـاغـــيگــري بســيجــيدند
لشـكري گــرد شد از آن مردان
نـامشـــان دســـتـة كُــلـه زردان
گشـت معروف در همـه كشـور
«لينگ تي» هسـت پـادشــاهي خـر
جمله بــردند بـر شـه و سپهش
عاقبت پَسـت شد ســر و كُـــلهش
گشت سرگشـته پادشـاه خـران
ملكش افتـــاد در كــف دگــــران
خواه در روم گير و خواه به چين
خرخري را نتيجه نيست جـــز ايـن
«محمدتقي بهار»
/ن
محمدتقي بهار در سال 1298 كه وثوقالدوله رئيس دولت بود و با همكاري سردار سپه نهضت جنگل به رهبري ميرزا كوچكخان را سركوب كرد، شعري بلند در ستايش وثوقالدوله سرود و نهضت جنگل را محكوم كرد و آن را «دولت دزدان جنگل» ناميد. او در شعر معروف جنگلي وثوقالدوله را «بوذرجمهر كامل» و «وزير هوشمند» ناميد. بهار در طرفداري از قوامالسلطنه نيز سنگ تمام گذاشت، به طوري كه در سال 1324 در زمان نخستوزيري دوم قوام، وزير فرهنگ كابينة او شد و در سال 1325 در دورة پانزدهم كه از تهران انتخاب شد، رياست فراكسيون حزب دموكرات ايران را كه مؤسس آن احمد قوام بود، پذيرفت.
دوران وزارت بهار چند ماهي بيش نپاييد. او پس از واقعة آذربايجان استعفا داد و آن دوران را «چند ماه شوم» ناميد و خيلي زود فهميد كه حمايت او از قوام چه اشتباه بزرگي بوده است. دوران نمايندگي بهار نيز چند ماهي طول نكشيد. او متوجه شد كه جز «لئيمان و سفلگان» كسي از قوام طرفداري نميكند و خود قوام نيز كسي نيست كه از آنهمه فداكاري او سپاسگزاري كند. بهار پشيمان و خشمگين از آن همه ناسپاسي، قصيده معروف «حديث عهد و وفا شد فسانه در كشور» را سرود كه درس عبرتي است براي همة شاعراني كه اشعار بلند و غرّاي خود را به پاي سفلگان ميريزند:
حديث عهد و وفا شد فسانه در كشور
زكس درستي عهد و وفا مجوي دگـر
به كارنامة من بين و نيك عبرت گيــر
كه كارنامه احــرار هست پر ز عبــر
من آن كسم كه چهل ساله خدمتم باشد
بر آســمان وطن ز آفتاب روشــنتر
ز نظـم و نثـر كس ارپايهور شده بـودي
مــرا به كنگــرة تـاج آفتـاب، مقــر
بهاي خدمت و سعي خود ار بخواستمي
به كـوه زرّيـن بايستمـي نمـود گـذر
جهان و نعمت او پيش چشم همّت من
چنان بود كه پشيزي به چشم مليون در
نه چشـم دارم از اين مردمان كــوتهبين
نه بيم دارم از اين روزگار مــردشگـر
به زير منّت كس يك نفس بسـر نبــرد
كسي كه شصت خزان و بهار برده بسر
ولي دريغ كه خـوردم زفرط ســادهدلي
فـريب دوستـي اندر سـياست كشور
آنگاه بهار به تفصيل به شرح خدمات خود ميپردازد و اينكه چگونه در تمام دوران نخستوزيري اول قوام ـ قبل از روي كار آمدن رضاشاه ـ طرفدار او بوده است. بهار از قوام به عنوان «خواجة خويش» نام ميبرد و در اين قصيده نيز همه جا او را «خواجه» مينامد:
به خواجه از سر صدق و خلوص دل بستم
زپيش آنكـه رضـا شـه به ســر نهـد افسر
به هـفت نامـه نوشتـم مقالتـي هــر شب
چنانكه از پس آنم نه خواب ماند و نه خور
بسـا شبــا كه نشستـم ز شــام تا گـه بام
به نوك خامه نمودم ز خـواجه دفع خطـر
نه ماه و هفته كه بگذشت ساليان كامــروز
به نـام خـواجه نمـودم هــزار گـونه اثــر
زخـواجه نفع نبـردم به عمر خويش وليك
ز دشـمنانش بديـدم هــزار گــونه ضـرر
آنگاه بهار خدمات خود را براي قوام يك يك شرح ميدهد: اينكه چگونه بعد از به زندان افتادن قوام پس از كودتاي 1299 و روي كار آمدن سيدضياءالدين طباطبايي، او همه كوشش خود را براي آزاد كردن او به كار بست:
به راه خواجه زجان عزيز شستم دست
اگرچه نيست زجـان در جهـان گـراميتر
همين نه روز عمل در وفا فشردم پاي
كه هـم به عـزل نپيچيدم از ولايش ســر
قـوام خانهنشين بود و منعـزل آن روز
كه بانگ سيلي من كرد گوش خصمش كر
قوام بود به زندان و دشمنش بـر كـار
كـه بسـت از پـي آزادياش بهــار كمــر
بهار آنگاه تلويحاً شرح ميدهد كه پس از روي كار آمدن رضاشاه، قوام تصميم گرفت به خارج سفر كند و گلهمند است كه قوام حتي از او خداحافظي هم نكرد:
سپس كه سوي سفر شد زبنده ياد نكرد
كـه چـون همـي گــذرد روزگـار مــا ايـدر
به جرم دوستي خواجه نفي و طرد شدم از آن
سپس كـه به هر لحظه بود جان به خطر
چو خواجه آمد و آن آب از آسياب افتاد
به كـوي مهـديه آمـد فـرود و جسـت مقــر
شـدم به ديـدن و دادم نشـان و نـام ولي
به رسـم عــرف نيامد زخـواجه هـيچ خــبر
نه نوبتــي تلفــن زد نــه بازديـد آمــد
نه يـاد كــرد كـه سـويش روم به وقـت دگــر
به خويش گفتم كز بيم شاه پهلوي است
كه خـواجه مـي نكـند يـاد ازيـن سـتايشگـــر
بلي چو خواجه بديدهست حبس و نفي مرا
زبيـم شـاه بشسـته اسـت نامــم از دفتـــر
ملكالشعراء آنگاه به حوادث بعد از رفتن رضاشاه اشاره ميكند:
گذشت بر من و بر خواجه قرب هجده سال
كه هر دو بوديم اندر مظان خوف و خطر(1)
چـو شـاه رفت شـدم معتكف به درگــه او
ميان ببسـته و بـازو گشـاده شـام و سحــر
اما معتكف شدن به درِ خواجهاي چون قوامالسلطنه عاقبت خوشي ندارد. قوامالسلطنه، ملكالشعرا را به وزارت دعوت ميكند. بهار ميپذيرد، اما در كابينه هيچكس، حتي قوامالسلطنه، حرمت پيري و نام او را نگاه نميدارد:
نداشت حرمت پيري نداشت حرمت نام
نديد قـدر شــرافت نديـد قـدر هنر
بهار معاون قوامالسلطنه يعني مظفر فيروز را «سفله، سفيه و جاهطلب» ميداند:
زمام كار جـهان را به سـفلهاي بســپرد
كه كس بدو نسپردي زمام اسـتر و خر
سـفيه و غـرّه و نااعتمــاد و جاهطلـب
حسود و سفله و نيرنگ ساز و افسونگر
بهار از كابينه استعفا ميدهد و از سر يأس و نااميدي تصميم ميگيرد به خارج سفر كند. قوامالسلطنه از وي ميخواهد كه همچنان در ايران بماند:
به امر خواجه بماندم ولي از اين ماندن
همي تو گويي افتادهام به قعر سقر
فتادهام به مغاكـي درون كــژدم و مـار
نه راه چاره همي بينم و نه راه مفر
و به راستي بهار هيچ راه فراري نمييابد. نيروهاي ملي بهار را كه سالها دنبالهرو وثوقالدوله و قوامالسلطنه بوده است، مدح آنها را گفته و پيوسته از آنها دفاع كرده است، نميپذيرند. بهار كه تازه از خوابي گران بيدار شده و متوجه گرديده است كه چطور بيست سال تمام همة نيرو و استعداد خود را براي محبوب ساختن قوام به كار برده و اكنون او «در ميان گروهي خبيث، ابله و لئيم» محاصره شده است، بيمحابا و با تندترين كلمات بر آنها ميشورد:
گـرفتهاند گـــروهي حــريم حضـرت او
كه ره نيابد از آنجا نسيم جـان پــرور
هـمه به طـبع لئيم و همه به نفس خبيـث
همه به معني ابله، همه به جنس بتــر
هم از فضيلت دور و هم از شرافت عــور
هم از دقايق كور و هم از حقايق كــر
دروغگوي چو شيطان، دسيسهكار چو
ديو فراخ روده چو يابو، چموش چون استر
معـاونند و وزيـر و كميتهســاز و وكيـل
گهـي ز توبـره تناول كنند و گه زآخور
كسـان زفـرط گــراني و قلت مـرسـوم
كنند ناله و ايناد به عيش و عشـرت در
من اين مـيانه نگه ميكـنم بر اين عـظما
چـو اشـتري كه بـود نعلبندش انـدر بر
و در پايان اين قصيدة مفصل كه به نام «حديث عهد و وفا شد فسانه در كشور» مشهور شد. بهار، دريغآلود از اين تأسف ميخورد كه آنها با همة بديهايشان تصور ميكنند كه هميشه بر خر مراد سوار خواهند بود؛ در حالي كه همة مردم را براي هميشه نميتوان فريفت و آنها روزي كيفر كارهاي خود را خواهند ديد:
دريغ از آنكه ندانند كاين سيه كاري
به هيچ روي نيابد خلاصي از كيفر(2)
ملكالشعراي بهار شعري دارد تحت عنوان «خر مراد» كه در آن ضمن اطلاق «خريت» به حكومتها و افرادي كه بر پايه تصميمات نادرست و نسنجيده حكومت ميرانند، تصريح ميكند كه اينگونه حكومتها و حكومتگران سرانجام قرباني عملكرد خود ميشوند. شعر از اين قرار است:
چـون زعهـــد مسـيح پيغمبــر
شد صد و شصتوهشت سال بسر
پادشاهي به چين قــرار گــرفت
كـه از او بايــد اعـتبـار گــرفـت
سست مغزي و «لينگ تي» نامش
در حــرم بسـتـه دائــم احـرامش
بود سـرگـرم خُفت و خيز زنان
خــادمـان را ســپرده بـود عـنان
تاجــري بهــر او خــري آورد
عشق خــر شـاه را مسـخر كــرد
داد فــرمان به گــرد كـردن خر
ريش گـاوي و خـر خـري بنگـر
اســبهـا از ســطبلهــا رانـدنـد
جــاي آنهــا حمــار بنشــاندند
قصر و ايوان، همه پر از خر شد
نـذرها بهــرشــان مــقرر شــد
خـر به عـرّادهها همـي بسـتند
خــر سـواري شكــوه دانســتند
شه به هـر سو كه عـزم فرمودي
شاه و موكب ســوار خـــر بودي
قيمـت اســبها تنــزّل يـافــت
خــر مقام بـراق و دلــدل يـافت
خلـق تقليــد پادشــا كــردنـد
جــل و افسـار خــر طـلا كردند
همـه عــرّادهها به خــر بستند
به خـران نعل سـيم و زر بســتند
رايضـان سـر بسـر فقـير شدند
ليك خـر بندگــان اميــر شـــدند
چـون توجه نشـد زاسبْ دگـر
اسب معدوم شــد به دولـت خــر
كار در دست خادم و خـواجـه
شـاه سـرگـرم نــر خر و مــاچــه
هر چه خـر بُد بـه شهر آوردند
اســبهــا را بــه روســتـا بــردند
مــردم روسـتا ســوار شــدند
صــاحب فــرّ و اقــتدار شـــدند
چون كه خود را بر اسبها ديدند
راه يـاغـــيگــري بســيجــيدند
لشـكري گــرد شد از آن مردان
نـامشـــان دســـتـة كُــلـه زردان
گشـت معروف در همـه كشـور
«لينگ تي» هسـت پـادشــاهي خـر
جمله بــردند بـر شـه و سپهش
عاقبت پَسـت شد ســر و كُـــلهش
گشت سرگشـته پادشـاه خـران
ملكش افتـــاد در كــف دگــــران
خواه در روم گير و خواه به چين
خرخري را نتيجه نيست جـــز ايـن
«محمدتقي بهار»
پينويسها:
1ـ انقلاب اسلامي به روايت اسناد ساواك، مركز بررسي اسناد تاريخي، كتاب ششم، ص 282.
2ـ انقلاب اسلامي، همان، ص 283.
3ـ همان، ص 285.
4ـ همان، ص 286.
5ـ همان، ص 289.
6ـ همان، ص 290.
/ن