جبر و اختیار (1)
نویسنده : محمد قیصریان
مقدمه
به هر تقدير، در پاسخ به پرسش يادشده همواره دو راى كلى وجود داشته است: گروهى طرفدار جبرند و هيچ يك از اعمال انسان را اختيارى نمى دانند و گروهى ديگر، از اختيار انسان جانبدارى كرده، او را در پاره اى از رفتارهاى خود (و نه در همه آنها) مختار مى پندارند.
خداوند انسان را آزاد و مخير آفريده و بارزترين شاخصه انسان خود آگاهی است ! او در مسير تکامليش به ميزانی که آگاهيش رشد ميکند نيروی تشخيص و انتخاب و اختيار نيز در او قوی ميشود .ودر نتيجه ميتواند بر نيروهای طبيعت که بر او حکومت ميکند چيره شود ! انسان ميتواند تقدير خويش را در حرکت زمان به دست خود بسازد ! انسان با خود آگاهی و اختيار تحقق می يابد !
اما بعضی ميگويند : که انسان را اختياری نيست وآنچه را که او انجام ميدهد در واقع فعل خدای تعالی است . بدين معنی جبر، افراط در واگذاری امور به خدای يگانه است ! چنانکه گوئی بندگان همچون جمادات هستند ! جبريان را عقيده بر اينست که انسان هيچگونه اراده واختياری در افعال خود ندارد !
حال این سوال مطرح است :
۱- انسان در افعال واعمال خود مختار است ؟ و قدرت مطلق دارد ؟
2- يا اينکه مسلوب الاختيار و وابسته است ؟
۳- يا اينکه نه آزاد مطلق است و نه مجبور محض بلکه در حالتی از بينابينی قرار دارد ؟
گمانهاى بشرى از رسيدن به خطى مشخص در اين زمينه ناتوان مانده استواين پندارهاى پوسيده، گاهى به جبر و گاهى به تفويض، ره برده است. ما اينموضوع و راه حل اين مشكل را در پر تو دريافت خود از آيات قرآن كريم، رواياتپيامبر و اهل بيتعليهم السلام مىكاويم و جزئيات راه حل را توضيح مىدهيم و شبهههايىرا كه بر مسأله اختيار خيمه افكنده ردّ مىكنيم.
پیشینه
بدينترتيب دوري او از مرحله بدوي حيوانيت و رشد تكاملياش با درك وجود اراده در نهاد خود و نحوه بكارگيرياش، سازگاري داشت. كمااينكه اولين مذهب زماني به او ابلاغ شده كه فهم و توان فهميدن برايش فراهم شده بود. آنوقت بود كه مجموعهاي از قوانين و ارزشهاي مذهبي با ماهيتي ارادي در اختيارش گذارده شد.
عدهاي انسان را در تمامي رفتارهايش مجبور و بياختيار فرض نموده و كل حوادث و اتفاقات را تمام و كمال به اراده خداوندي نسبت ميدادند و براي انسان كمترين ارادهاي قائل نبودند.
در مقابل عدهاي با اصالت دادن به اراده انسان هيچگونه جبر و زوري را بر اختيار انسان حاكم نميدانستند و خدا را در امور دخيل نميدانستند.
دسته اول اشاعره و گروه دوم معتزله نام گرفتند.
قرآن كريم از مشركان مكه نقل مى كند كه آنها به منظور توجيه شرك خويش از نظريه جبر سود مى جستند و مى گفتند: اگر خدا مى خواست ، ما و پدرانمان مشرك نمى شديم : «سيقول الذين اشركوا لو شاء الله ما اشركنا و لا اباؤ نا...» (1)
به اين ترتيب ، مشركان مشيت الهى را موجب جبر آدمى مى دانستند. در زمان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در ميان مسلمانها بحث جبر و اختيار و اختلاف بر سر آنها مطرح نشده بود اما گزارشهاى تاريخى نشان مى دهد كه در زمان عمر و عثمان و على عليه السلام اعتقاد به جبر و يا دست كم پرسش پيرامون جبر و اختيار به طور جدى مطرح بوده است.(2)
نخستين كسانى كه اعتقاد به آزادى مطلق انسان و نفى قضا و قدر الهى را مطرح كرده اند معبد جهنى (80 ق.م)، غيلان دمشقى (1045 ق .م) بوده اند و در مقابل ، جهم بن صفوان (128 ق .م) و استادش جعد بن درهم (124 ق .م) افرادى بودند كه نخستين بار به جبر مطلق معتقد شدند.
اختلاف پيرامون جبر و اختيار انسان منجر به پديد آمدن دو فرقه جبريه ، يعنى پيروان اعتقاد به جبر و مختار نبودن انسان ، و قدريه ، يعنى پيروان تفويض و اختيار مطلق انسان ، انجاميد.
گفته شده است دو فرقه جبريه و قدريه از فرقه هاى فرعى مرجئه بوده اند. بنابراين ديدگاه ، مرجئه خود به چند گروه تقسيم مى شوند. نخست كسانى كه تنها به بحث پيرامون ايمان و كفر مى پردازند؛ اينان مرجئه خالص هستند. دوم كسانى كه در زمينه جبر و اختيار به نظريه جبر معتقدند و مرجئه جبريه ناميده مى شوند. سوم افرادى كه به اختيار مطلق انسان قائل اند و مرجئه قدريه نام دارند(3). به دليل همين تنوع و تكثر در ديدگاه مرجئه ، بعضى معتقدند كه اساسا مرجئه را نبايد يك فرقه مستقل به شمار آورد بلكه مرجئه بيشتر اشاره به يك گرايش فكرى بوده است كه در بين فرقه هاى مختلف طرفدارانى داشته است .
جهميه يعنى پيروان جهم بن صفوان ، كه جبريه هستند جزء مرجئه جبريه غيلانيه ، پيروان غيلان دمشقى قدرى ، جزء مرجئه قدريه محسوب مى شوند. البته قدريه و جبريه به زودى نابود گشتند و عقايد آنها در فرقه هاى مهم ديگر همچون معتزله و اصحاب حديث و اشاعره پى گيرى شد، تا آنجا كه واصل بن عطا، در عقيده قدر، ادامه دهنده راه قدريه و معبد جهنى و غيلان دمشقى دانسته مى شود.(4) و اصحاب حديث و اشاعره از حاميان قضا و قدر حتمى خدا به شمار مى روند،گر چه اشاعره با طرح نظريه كسب سعى كردند براى اختيار انسان نيز نقشى قائل شوند.
اصل اختيار در انسان و اين كه او بر كارهاى اختيارى خود قدرت دارد، مورد قبول مذاهب مختلف كلامى، اعم از عدليه و اشعريه مىباشد. البته، در تفسير اختيار ديدگاههاى آنان متفاوت است كه پس از اين بيان خواهيم كرد، در اين جا اين نكته را ياد آور مىشويم كه در كتب ملل و نحل از جهم بن صفوان و پيروان او به عنوان معتقدان به جبر خالص و صريح ياد شده است. چنان كه شهرستانى نخست اعتقاد به جبر را به دو گونهى: خالص و متوسط تقسيم كرده و گفته است: جبر خالص آن است كه اساسا صفت قدرت را در انسان نفى مىكند، و جبر متوسّط آن است كه صفت قدرت را مىپذيرد ولى تأثير آن را در فعل نفى مىكند، آن گاه از جهم بن صفوان به عنوان طرفدار جبر خالص ياد كرده است. به اعتقاد وى، نسبت دادن افعالى چون أكل و شرب و قيام و قعود به انسان، مانند نسبت دادن حركت به باد، و زوال به خورشيد، و باريدن به باران و مانند آن مىباشد.(5)
در كوفه بعد از عاشورا بين انديشمندان بحث و مناقشاتي پيرامون فاجعه، كربلا و شهادت امام حسين عليهالسلام و يارانش در گرفت آناني كه از امام دعوت به عمل آورده بودند و بعد دست از بيعت كشيده و امام حسین علیه السلام را تنها گذاشته بوند از عمل خود سخت پشيمان گشته و جزء توابين در آمدند، عدهاي ديگر با وجداني شرمنده به سرزنش خود پرداخته و براي خود تمهيدي را جستجو ميكردند. آشوب در بواطن موج ميزند هر گز چنين عمقي براي آنان فاجعه پيشبيني نميكردند و بالاخره هر گروه به دنبال توجیهي براي گروه خود بودند.
بر سياق تفكر روشنفكران وامانده كه وقتي خود را در عذاب جدایي جامعه ميبينند خروارها تئوري و فلسفهبافي را به كمك توجيهات خود در ميآورند، دست و پا زده تا به آيات قرآن تمسك جويند. آيات چندي با مفاهيم جبري ،دستاويز تأويلات آنان قرار گرفت. از جمله آيه بيستودوم از سوره حديد كه صراحتاً مصيبتهاي وارده را به حضرت حق نسبت داده و عليالظاهر نقشي براي انسانها در بروز حوادث قائل نميباشد.
خلاصه آنكه چنانچه در اخبار آمده در مجلسي يزيد خطاب به مولي عليابنالحسين امام سجاد عليهالسلام ميگويد: «در حادثه عاشورا من قابل سرزنش نيستم بلكه پدر بزرگوار شما نتيجه رفتار خودش را لمس نموده و همه اين مصيبتها عكسالعمل اعمال ايشان در قبل است».
و استناد ميكند به اين آيه:« و ما اصابكم من مصيبه فيما كسبت ايديكم و يعفوعن كثير»(6)
«آنچه بر سر شما ميآيد هيچ نيست مگر به دليل چيزهايي است كه به دست خود ايجاد كردهايد و در گذرد از بسياري» پس بنابراين نقش من بعنوان عمل شهادت امام يك نقش جبري بوده است. امام سجاد عليهالسلام در جواب ميفرمايد: فرق است بين ما اهل بيت و شما عوامالناس بنابر اين آيهاي كه قرائت كردهاي در مورد ما اهل بيت نيست. آنچه مربوط ميشود به حال و وضعيت ما اين است:«به شما مصيبتي نميرسد نه در زمين و نه در خود شما جز آنكه در كتاب خدا مشخص است»(7) به هر حال آياتي از اين قبيل منشأ بروز دو تفكر متضاد قرار گرفت.
در بيان اعتقادات هر يك از اين دو گروه انديشمندان رسالات و كتب بسياري نوشتهاند. حاصل كشمكش اين دو گروه در زمان ولايت جعفربنمحمد امام صادق عليهالسلام به قضاوت حضرت واگذار گرديد. اما صادق ضمن ارايه رديههاي استدلالي بر دو نظريه فوق ، نظريه جامع و فراگيري را ارائه نمودند كه بالاشاره چنين است:
«لاجبرا و لا تفويض بل امر بين الامرين» (8) نه جبر است و نه تفويض بلكه امري است بين اين دو.
مفهوم جبر و اختيار
اختيار: اختيار در لغت به معناي: «برگزيدن، انتخاب کردن و...».(12) به کار ميرود. يا به معناي خواستن و اختيار کردن چيز بهتر است وقتي که انسان مخير شود ميان دو کاري و يکي را برگزيند.(13) بنا بر اين اگر کسي توان ترک و انجام چيزي را داشته باشد به او ميتوان لفظ مختار را صادق دانست، به تعبير مولانا:
اين كه گويي اين كنم يا آن كنم
خود دليل اختيار است اي صنم
بر خلاف مجبور که از عالم بالا، محيط و... بر او کارها تحميل ميگردد.
برسی نظریه جبر
مبلغان فلسفه بشرى، بطور كلّى انسان را موجودى مىپندارند كه در رفتار خودمجبور است، آنها به هنگام پرسش از علّت اين كه خداوند سبحان بديشان امرونهى مىكند، تكاليف شرعى و اخلاقى بر دوش آنها مىنهد از اعتراف به خطاىفاحش خود مىگريزند، به علاوه، عرف و جامعه نيز آنها را به تعهّداتى وا مىداردكه مورد اتّفاق است.
به نظر مىرسد جاهليت نوين غربى نيز با همه مكاتبش به "جبر گرايى" كه تعبيرديگرى از جبر است اعتقاد دارد. نمونه آن ماركسيسم - ماترياليسم است كه قائل بهجبر است و نيز مكتب اجتماعى كه دموكراسى حاكم غربى بر آناستوار است چنين مىباشد، زيرا اين مكتب نيز بر جبر تأثير قوانين اجتماعى برعملكرد انسان، تأكيد مىورزد. مكتب سكس نيز معتقد است كه سمت و سوىحركت آدمى را نيازهاى جنسى براى او محتوم مىسازد.
اين مكاتب و ديگر مكاتب نوين همگى وجود جبر و حتمى گرى، اتفاق نظردارند و آدمى را موجودى نا توان مىپندارند كه نه نيرويى دارد و نه قدرتى، ليكناين مكاتب در عامل مسلّط بر اين موجود با هم اختلاف دارند. برخى اين عامل راجامعه مىدانند و برخى اقتصاد و پارهاى ابزار توليد و گروهى عقدههاى روانىوجماعتى نيز بر حركت و گردش تاريخى پا مىفشرند.
بر اين اساس آدمى در كژ راهه اين ديدگاهها چيزى بيش از يك نيست كه رانندهاو را به هر كجا بخواهد مىبرد و انسان در اين ميان بطور كلى اختيارى ندارد.
در بررسى جبرانديشى كلامى، مهمترين مبانى و ادله اشاعره را از نظر مى گذارنيم و ارزيابى دلايل فرعى را به مجالى ديگر وا مى گذاريم. بخشى از مهمترين مبانى اشاعره در پذيرش جبر از قرار ذيل اند:
الف) توحيد در خالقيت:
با توجه به آنچه در توضيح حقيقت توحيد افعالى و شاخه هاى مختلف آن گفتيم, پاسخ استدلال فوق روشن مى شود: حقيقت توحيد در خالقيت آن است كه تنها خالق مستقلى كه بدون نياز به اذن و اجازه موجودات ديگر، دست به آفرينندگى مى زند خداوند سبحان است. از اين رو، توحيد در خالقيت منافاتى با اين مدعا ندارد كه موجودات ديگر، با اذن الهى و در چارچوب قوانين و سنتهايى كه او وضع كرده است، منشا خلق و ايجاد باشند و همان گونه كه قبلاً گفتيم، در آيات متعددى از قرآن كريم، ايجاد و تاثير به مخلوقات خداوند نسبت داده شده است .
بنابراين، توحيد در خالقيت (براساس تفسير صحيح آن) منافاتى با نقش آفرينى انسان در اعمال خويش ندارد. آرى، مقتضاى توحيد در خالقيت آن است كه انسان (و هر مخلوق ديگرى) در افعال خويش كاملاً مستقل نباشد، بلكه فعل او و ايجاد او در طول فعل خداوند قرار دارد.
ب) علم ازلى خداوند:
چكيده استدلال مبتنى بر علم ازلى خداوند چنين است: خداوند پيش از وقوع افعال انسان، از وقوع (يا عدم وقوع) آن آگاه است. از سوى ديگر، عدم مطابقت علم الهى با واقعيت خارجى و به عبارت ديگر، تبدل علم خدا به جهل، ممتنع است. بنابراين، صدور فعلى كه خدا به عدم وقوع آن علم دارد، از انسان، ممتنع خواهد شد و صدور فعلى كه خدا به وقوع آن علم دارد، واجب مى گردد و از آنجا كه احتمال سومى در ميان نيست، افعال انسان از دو حال خارج نخواهند بود: يا ممتنع اند و يا ضرورى. از سوى ديگر، قدرت صرفاً به امور ممكن تعلق مى گيرد. بنابراين، افعال انسان در حيطه قدرت او انجام نمى پذيرند و در نتيجه، اختيارى نيستند.
قويترين پاسخى كه به اين استدلال داده شده، آن است كه علم الهى به فعل انسان با تمام خصوصيات آن تعلق مى پذيرد. بنابراين، معناى اينكه خداوند از پيش مى داند كه فعلى اختيارى (مانند ايستادن، راه رفتن و...) از انسان سر مى زند، آن است كه خداوند مى داند شخص خاصى در زمان و مكان خاصى, با بهره گيرى از اختيار خويش فعل مزبور را انجام مى دهد. بديهى است كه در اين صورت وقوع فعل مزبور ضرورى خواهد بود، اما اين ضرورت هيچ گونه منافاتى با اختيارى بودن آن ندارد، زيرا معناى اين ضرورت آن است كه فعل مورد بحث، در ظرف تحقق علت تامه اش، كه مشتمل بر اختيار فاعل نيز هست، ضرورت يافته است. آن چنان كه هر معلولى در فرض وجود علت تامه اش، ضرورت مى يابد.
بسيارى از حكماى اسلامى، براى دفع شبهه ناسازگارى علم ازلى خداوند با افعال اختيارى انسان به پاسخ بالا اشاره كرده اند براى مثال, علامه طباطبايى مى گويد:
«علم ازلى (خداوند) به هر شيئى با حفظ خصوصيات آن (على ما هو عليه) تعلق مى پذير د، لذا متعلق اين علم افعال اختيارى انسان با وصف اختيارى بودن (بما هى اختياريه) است از اين رو، محال است اين افعال به صورت غير اختيارى انجام پذيرند. به عبارت ديگر، متعلق قضا (ى الهى) آن است كه فعل از فاعل خاص خود به نحو اختيارى صادر شود. لذا اگر فعل مزبور به جهت تعلق قضاى الهى غير اختيارى گردد، لازم مى آيد قضاى الهى خود را نقض كند( كه اين امر محالى است)»(14)
ج ـ عموميت اراده الهى:
پيش از پاسخگويى به استدلال بالا، جا دارد به اين نكته اشاره كنيم كه بر خلاف اصل شمول علم پيشين الهى نسبت به اعمال انسان (كه در مورد آن اختلاف نظر اساسى وجود ندارد) درباره تعلق اراده الهى به افعال بندگان، اختلاف شده است اشاعره شمول اراده خداوند نسبت به افعال انسانها را مى پذيرند و معتزله، به انگيزه دفاع از اختيار انسان، با آن مخالفت مى ورزند. بنابراين، در بحث حاضر ، مى بايد به دو مساله پاسخ گفت:
1ـ آيا اراده الهى شامل اعمال انسان نيز مى گردد؟
2ـ در صورت تعلق اراده الهى به اعمال انسان آيا اين مطلب آن گونه كه استدلال اشاعره مى گويد، مستلزم جبر و سلب اختيار است؟
حق آن است كه پاسخ سوال اول مثبت و پاسخ سوال دوم منفى است؛ اراده (تكوينى) خداوند شامل اعمال انسان نيز مى گردد و اساساً در نظام هستى هيچ حادثه و پديده اى خارج از حوزه اراده و مشيت او واقع نمى شود. اما، بر خلاف پندار اشاعره، اين حقيقت مستلزم جبر نيست، زيرا در اينجا نيز (مانند بحث علم) اراده الهى به ((وقوع فعل به صورت مطلق)) تعلق نمى پذيرد، بلكه متعلق اراده الهى آن است كه هر فعلى از علت مباشر آن، با حفظ تمام خصوصيات، صادر گردد. بنابراين، همان گونه كه اراده خداوند به صدور حرارت از آتش، بدون علم و اراده، تعلق مى پذيرد، متعلق اراده او در مورد افعال (اختيارى) انسان آن است كه فعل مزبور همراه با علم و اراده و اختيار فاعل و ساير شرايط لازم آن، به وقوع پيوندد.
نظريهى كسب
در اينجا اين اشكال مطرح مىشود كه هرگاه افعال اختيارى انسان فقط مخلوق و معلول قدرت خداوند است و قدرت و ارادهى انسان در تحقّق آن تأثيرى ندارد، او فاعل مجبور خواهد بود، و حال آن كه اشاعره نظريهى جبر را مردود دانسته، انسان را فاعل مختار مىدانند.
اشاعره براى رهايى از اين تنگنا و توجيه اختيار انسان و اين كه قدرت و ارادهى او به گونهاى با افعال اختيارى وى ارتباط دارد، نظريهى «كسب» را مطرح نمودهاند.
دو مذهب كلامى اشعريه و ماتريديه، اختيار انسان را براساس كسب تفسير كردهاند. ظاهرا آنان اين اصطلاح را از قرآن كريم برگرفتهاند، زيرا در بسيارى از آيات قرآن در مورد كارهايى كه انسان انجام مىدهد واژهى كسب به كار رفته است؛ چنانكه مىفرمايد: «كلّ نفسٍ بما كسبت رهينة»(17) و «كلّ امرىءٌ بما كسب رهين»(18)
از مطالعهى مجموع اقوال و آراى متكلّمان اهل سنّت (اشعرى و ماتريدى) در تفسير كسب دو ديدگاه به دست مىآيد: ديدگاه نخست براى قدرت و ارادهى انسان در حدوث و وقوع فعل تأثيرى قايل نيست، ولى ديدگاه دوم براى قدرت وارادهى انسان به نوعى تأثير در فعل او قايل است، اگر چه در چگونگى تأثيرگذارى آن وجوه مختلفى گفته شده است:
وجه اوّل: كسب يا تقارن فعل با قدرت
ديدگاه نخست، كسب را به تقارن فعل با قدرت و ارادهى انسان تفسير كرده است، يعنى فعل توسط خداوند ايجاد مىشود، ولى خداوند همزمان با ايجاد فعل، قدرت و اراده را نيز در انسان پديد مىآورد، ولى اين قدرت و اراده در تحقّق فعل و حدوث آن تأثيرى ندارد، و تنها نسبت آن با فعل، نسبت مقارنت زمانى است. اين مقارنت «كسب» ناميده مىشود، و مبناى تكليف و كيفر و پاداش انسان به شمار مىرود.(19)
نقـد
شيخ محمود شلتوت گفته است:
«تفسير كسب به اين معنى، نه با معناى لغوى كسب سازگار است و نه با كاربردهاى قرآنى آن. گذشته از اين، چنين معنايى نمىتواند اصل تكليف دينى، و مسؤول بودن انسان را توجيه كند، زيرا تقارن مذكور ناشى از قدرت و اختيار انسان نيست. تا اين كه به لحاظ آن فعل به قدرت انسان نسبت داده شود، اگر صرف تقارن در نسبت دادن فعل به قدرت كافى باشد، بايد بتوان فعل را به قوا و صفات ديگر انسان نيز نسبت داد (مثلاً فعل خوردن همان گونه كه مقارن با قدرت انجام مىشود، مقارن با ديدن و شنيدن هم تحقّق مىيابد، پس، بايد بتوان خوردن را به ديدن يا شنيدن نسبت داد)
بنابر اين، مطابق تفسير ياد شده از كسب، انسان در واقع و نفسالأمر مجبور است، بدين جهت است كه برخى از علما گفتهاند: «كسب اشعرى، هم چون نظريهى «طفره» كه توسط نظّام مطرح شد، و نظريهى «حال» كه توسط ابوهاشم معتزلى مطرح شد، از سخنان نادرست و فاقد معناست».(21) وجه دوم: كسب يعنى عدم استقلال در تأثير
از سخنان برخى از متكلّمان اهل سنّت به دست مىآيد كه آنان تأثير قدرت انسان را در فعل او پذيرفتهاند، ولى از به كار بردن كلمهى خالق يا موجد و مانند آن در مورد انسان حذر مىكنند، زيرا (به اعتقاد آنان) واژهى ياد شده بر استقلال فاعل در فعل خود دلالت مىكند، اما واژهى كسب چنين دلالتى را ندارد، جُوينى در اين باره چنين گفته است:
«نفى اصل قدرت و استطاعت در انسان بر خلاف عقل و حس است، و اثبات قدرتى كه فاقد تأثير است، با نفى قدرت تفاوتى ندارد، چنان كه اثبات تأثير براى قدرت نه در اصل فعل، بلكه در حالات يا صفاتى كه نقشى در تحقّق فعل ندارد»(22) قول به نفى تأثير تفاوتى ندارد، بنابر اين، بايد پذيرفت كه قدرت انسان حقيقتا در فعل او تأثير مىگذارد، اما نه در احداث و خلق آن، زيرا خلق به استقلال فاعل و ايجاد فعل از عدم دلالت مىكند، و انسان، همان گونه كه قدرت را در خود احساس مىكند، عدم استقلال در تأثير را هم در خود احساس مىكند.بنابر اين، فعل انسان مستند به قدرت او است، و قدرت او به اسباب ديگر، و سرانجام به قدرت خداوند كه غنىّ مطلق است منتهى مىگردد».(23)
ملاّ على قارى در شرح كلام ابوحنيفه كه گفته است: «جميع افعال العباد من الحركة و السكون كسبهم على الحقيقة، و اللّه «اسناد افعال انسان به او نه از قبيل اسناد مجازى است، و نه از طريق اكراه و غلبه (جبر) است، بلكه آنان براساس تمايلات و خواستههاى خود افعال خويش را برمىگزينند. نه آن گونه كه معتزله گفتهاند كه انسان خالق افعال اختيارى خود باشد، و نه آن گونه كه جبريّه گفتهاند، كه كسب و اختيار را از انسان به كلّى نفى كردهاند.
حاصل آن كه: فرق ميان كسب و خلق در اين است كه كسب آن است كه كاسب در آن استقلال ندارد، ولى خلق آناست كه خالق در آن استقلال دارد»(24)
از عبارات ديگر متكلّمان ماتريدى نيز همين مطلب به دست مىآيد. اين تفسير از كسب قابل قبول است، و به گونهاى به امر بين الأمرين كه نفى جبر و تفويض است باز مىگردد.
آيا اسلام يك دين جبرى است؟
مىگويد:« ذلك بما قدمت ايديكم نمىگويد اين به موجب اعمالشماست،كه بگوييم ما اختيار داشتيم يا نداشتيم.مىگويد: بما قدمتايديكم به موجب كارهايى كه به دستخودتان يعنى به اراده و اختيارخودتان بدون هيچ اجبارى انجام داديد.خدا شما را مختار و آزاد آفريد فمن شاء فليؤمن و من شاء فليكفر هر كه مىخواهد-يعنى بهاختيار خودش ايمان آورد و هر كه مىخواهد كفر بورزد» .« انا هديناهالسبيل اما شاكرا و اما كفورا ما راه را به بشر نموديم،اين ديگر بهخود او بستگى دارد كه شاكر باشد يا كافر»(26)
اينجا همين مطلب را ذكر مىكند: ذلك بما قدمت ايديكم وان الله ليس بظلام للعبيد .اينها به دست و اختيار خودتان به وجودآمده است نه به دستخدا كه در نتيجه ظلم باشد كه كسى كار را مرتكب شده باشد،و عذاب را ديگرى متحمل بشود؛خدا كار را انجامدهد ولى عذاب را بر بنده بكند.نه،آنوقت مىشود ظلم. و ان الله ليسبظلام للعبيد و اينكه بايد بدانيد خدا هرگز به بندگان خود ظلمنمىكند.اينجا دو نكته است كه بايد برسی شود.يكى اينكه كلمه«عبيد»آورده كه علامت استرحام است.يعنى خدا چگونه به بندهخودش ظلم مىكند؟! يعنى بنده از آن جهت كه بنده است مستحقاسترحام است.بنده در مقابل حق چيزى نيست كه خدا بخواهد به اوظلم كند و حقش را العياذ بالله پايمال نمايد.بنده چه ارزش و شخصيتىدر مقابل خدا دارد كه خدا به او ظلم كند؟! اينكه كسى به ديگرىظلم مىكند علامت اين است كه براى او شخصيت قائل است.انسانبا كسى كينه مىورزد كه براى او شخصيت قائل باشد.انسان اگربراى كسى و چيزى شخصيت قائل نباشد هيچگاه احساساتش عليه اوتحريك نمىشود و نسبت به وى كينه نمىورزد.آيا شما اگر پايتان به يكسنگ بخورد و مجروح بشود ممكن است كينه آن سنگ در دلتان راهپيدا كند و در صدد انتقام از آن برآييد؟ ابدا.يك حيوان اگر به شمالگد بزند،آيا ممكن استشما كينه او را به دل بگيريد و منتظر فرصتباشيد كه از او انتقام بگيريد؟! نه.چون برايش شخصيتى قائلنيستيد.البته به همان اندازه كه او جان دارد اندكى شخصيت داردو ممكن استيك شلاق به او بزنيد.اما اگر يك انسان همان لگدى راكه مثلا اسب به شما زده بزند،يك كينهاى از او در دل شما پيدامىشود كه خدا مىداند.منتظريد هر طور هست انتقام خودتان رابگيريد،چون او انسان است و برايش شخصيت قائل هستيد.خدا بهبندگان خودش ظلم بكند؟! اصلا بنده كى هست در مقابل خدا؟!
نسبت بنده با خدا از نظر ناچيزى و ناقابل بودن براى انتقام گرفتن (جزاى عمل غير از انتقام است) و العياذ بالله براى ظلم و تجاوز، از نسبتيك سنگ با انسان خيلى كوچكتر است.آيا خدا عبيد خودشرا ظلم كند؟! نكته ديگر اين است كه مسئلهاى در كتب ادبى مطرح استكه مىگويند چرا خدا مىگويد ان الله ليس بظلام للعبيد .«ظلام» صيغه مبالغه است، و اين جمله يعنى خدا بسيار ظلم كننده نيست. پسآيا معنايش اين است كه كم ظلم كننده هست؟! معمولاجوابمىدهند كه در اينجا مقصود از ظلام، ظالم است. ليس بظلام للعبيد يعنى ظالم نيست. «فعال»به معنى«فاعل» هم استعمال شده است.
ولى وجه صحيحش همان است كه علامه طباطبايى دامت بركاته درتفسير«الميزان»مىفرمايند كه براى خداوند ظالم بودن فرض نمىشود.
اگر خدا ظالم باشد، ظلام است و اگر ظالم نباشدعادل است. بهعبارت ديگر خدا يا عادل استيا ظلام. يعنى خدا عادل استهمانطورى كه هست؛ اگر بنا بشود خدا ظالم باشد، ظلام يعنى بسيارظلم كن است. چون اگر العياذ بالله قانون عالم بنايش بر ظلم باشد، ديگر شامل يك فرد بالخصوص و يك كار بالخصوص نيست، شاملهمه چيز است. كار خدا شامل همه چيز است؛ يا عدالت مطلق استهمين طورى كه هست و يا فرضا اين عدالت نباشد ظلم كامل و مطلق وحد اعلاى ظلم است.پس آنچه درباره خدا مىتوان مطرح كرد درارتباط با نظام كلى عالم كه آيا اين نظام عادلانه استيا ظالمانه،ايناست كه آيا خدا ظلام استيا عادل؟كه مقصود از عادل بر پادارنده كمال عدالت است.
«كداب آل فرعون و الذين من قبلهم كفروا بآيات اللهفاخذهم الله بذنوبهم ان الله قوى شديد العقاب»(27) وضع اينها وعادت و روش اينها از اين جهت عينا مانند داب و روش آل فرعون است. همچنان كه خدا آنها را به موجب گناهانى كه خودشان مرتكبشدند،گرفت و اخذ كرد و در دنيا و آخرت معذب ساخت،با اينها همچنين خواهد كرد؛كه آيه بعد تفسير همه اينهاست:« ذلك بان الله لميك مغيرا نعمة انعمها على قوم حتى يغيروا ما بانفسهم و ان اللهسميع عليم»(28) . تكيه اين چند آيه روى اختيار بشر است.دراين آيه يك اصل كلى ذكر مىكند كه يكى از شاهكارهاى قرآناست.ما دو آيه شبيه يكديگر در قرآن داريم كه هر يك داراى نكتهاىاست كه ديگرى فاقد آن است.يكى در سوره رعد است كهمىفرمايد:« ان الله لا يغير ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم»(29) يعنى خداآن اوضاع و احوالى را كه در يك قومى وجود دارد هرگز عوض نمىكندمگر آنكه خود آن قوم آنچه را كه مربوط به خودشان استيعنى مربوط به روح و فكر و انديشه و اخلاق و اعمال خودشان است عوض كنند.
يعنى اگر خداوند اقوامى را به عزت مىرساند و يا اقوامى را از عزت بهخاك ذلت فرو مىنشاند،اگر اقوامى را كه پايين بودند بالا برد واقوامى را كه بالا بودند پايين آوردبه موجب آن است كه آن اقوامآنچه را كه مربوط به خودشان است تغيير دادند.البته همه به دستخداست:« قل اللهم مالك الملك تؤتى الملك من تشاء و تنزعالملك ممن تشاء و تعز من تشاء و تذل من تشاء،بيدك الخيرانك على كل شىء قدير»(30) همچنين در دعاى افتتاح مىخوانيم:
«الحمد لله الذى يؤمن الخائفين، و ينجى الصالحين، و يرفعالمستضعفين، و يضع المستكبرين، و يهلك ملوكا و يستخلفآخرين، و الحمد لله قاصم الجبارين، مبير الظالمين، مدركالهاربين» (31) . همه چيز به مشيتخداست؛ عزت به هر كس بدهد خدامىدهد،ذلت به هر كس بدهد خدا مىدهد،ملك را به هر كسبدهد خدا مىدهد،از هر كه بگيرد خدا مىگيرد.اما تصور نشود كارخدا بر اساس گزاف است،مثل آدمى كه بنشيند قرعهكشىبكند كه از اين بگيريم بدهيم به آن،از آن بگيريم بدهيم به اين،و هيچحكمت و قانونى در كار نباشد.همه چيز به دستخداست اما با حساب به دستخداست.كار خدا از روى حساب است.در آن آيهمىگويد: عزت و ذلت فقط به دست اوست،و در اين آيه مىگويد:امابدانيد كه ما عزت و ذلت را روى چه حساب و قانونى مىدهيم.مانگاه مىكنيم به اوضاع و احوال روحى و معنوى و اخلاقى و اجتماعىمردم و به هر چه كه در حوزه اختيار و اعمال خود مردم است.تا وقتىكه خوبند،به آنها عزت مىدهيم؛وقتى كه خودشان را تغيير دادند،ماهم آنچه را كه به آنها داديم تغيير مىدهيم.عزت و ذلت به دستماست،اما روى اين حساب مىدهيم.اگر بىحساب باشد كه خداحكيم نيست.حساب در كار است،يعنى تابع يك جريانهاى منظم وقطعى است.« ان الله لا يغير ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم»(32) خدا عوض نمىكند اوضاع و احوال مردمى را تا آنكه آن مردم يغيروا (اين«يغيروا»استقلال مردم را مىرساند)خودشان به دستخودشاناوضاع خودشان را تغيير بدهند.
اين آيه اعم است،هم شامل اين است كه قومى از نعمت وعزت به نقمت و ذلت برسند،يا بر عكس از نقمت و ذلت به نعمت وعزت برسند.يعنى هم شامل آن جايى مىشود كه مردمى خوب وصالح باشند و نعمتهاى الهى شامل حالشان شده باشد،بعد فاسد بشوند،خدا نعمتها را بگيرد،و هم شامل قومى مىشود كه فاسد باشند ولىبعد بازگشت كنند،توبه و استغفار كنند،به راه راست بيايند،خدا بهآنها عزت بدهد.
آيه مورد بحثشامل يكى از اين دو قسمت است و آن ايناست كه مردمى عزت و نعمت داشته باشند،بعد فاسد بشوند و خداوندعزت و نعمت را از آنها بگيرد،به جايش نقمت و ذلت بدهد. آيه ايناست:« ذلك بان الله لم يك مغيرا نعمة انعمها على قوم حتىيغيروا ما بانفسهم» (33) خدا چنين نبوده است كه نعمتى را كه به قومىمىدهد از آنها به گزاف و بگيرد مگر آنكه آنها آنچه را كه مربوط به خودشان است تغيير داده باشند.ممكن استشما بگوييد پس آن آيهاول عام است و اين آيه،خاص است و نيمى از محتواى آن آيهرا مىگويد.چرا اينطور است؟جواب اين است كه در اين آيه نكتهاىهست كه در آن آيه نيست.قرآن اگر آيات را تكرار مىكند،هر جا روى حساب معينى است.در آنجا همين قدر مىگويد: «ان الله لا يغيرما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم» (34) خدا عوض نمىكند وضع مردمى را مگر خودشان ، خودشان را عوض كنند.
اما يك وقت تعبير لم يك مغيرا به كار رفته است.قرآنوقتى كه مىخواهد سنتخدائى را بگويد كه خدايى ما چنين ايجاب مىكند و غير از اين محال است و اين قطعى و ضرورى و لا يتخلفاست،با اين تعبيرها مىگويد.مثلا مىگويد:« ما كان ربك ليهلكالقرى بظلم و اهلها مصلحون» (35) چنين نبوده و نيست ذات پروردگار توكه به مردمى به صرف اينكه منكر خدا هستند اما وضع خودشان را ازنظر عدالت اصلاح كردهاند ظلم كند.يا:« و ما كنا معذبين حتىنبعث رسولا»(36) كه اصوليين مىگويند اين آيه«قبح عقاب بلا بيان»رابيان كرده است.ما هرگز چنين نبوده و نيستيم كه مردمى را كه به آنهااتمام حجت نشده است عذاب كنيم.يعنى خدايى ما ايجاب نمىكند وبر ضد خدايى ماست كه مردمى را كه به آنها اتمام حجت نشده است عذاب كنيم.
در آن آيه همين قدر گفت:« ان الله لا يغير ما بقوم .ولى اينجامىفرمايد: ذلك بان الله لم يك مغيرا نعمة انعمها على قوم»اين بدان جهت است كه خدا هرگز چنين نبوده و نيست،در امورى كه بهخدا نسبت داده مىشود زمان مطرح نيست،خدا اصلا چنين نيست،خدايى خدا چنين ايجاب نمىكند كه نعمتى را از مردمى سلب كند پيشاز آنكه آن مردم خودشان، خودشان را عوض كرده باشند.
در اين آيات تامل كنيد.ببينيد در دنيا كتابى را مىتوان پيداكرد مانند قرآن كه متكى بر حقايق عالم باشد؟افسوس كه ما مسلمانهاامروز درست بر ضد آنچه قرآن هست فكر مىكنيم. خيال مىكنيم كهكار خدا و كار عالم كه خدا آن را ساخته است بر اساس همين اوهام وخيالاتى است كه خودمان درست كردهايم.مثلا انتسابها.مىگوييمبالاخره هر چه هست اسممان مسلمان كه هست.ما كه شيعه هستيماسممان در رعاياى على بن ابى طالب هست. خيال مىكنيم كه صحبتاسم و اسم نويسى است كه اگر كسى اسمش مسلمان شد ديگر خدايك لطف خاصى نسبت به او دارد.در حالى كه قرآن مىگويد اصلاسنت و قانون ما اين است كه محال است مردمى فاسد باشند و نعمت ولطف و رحمت الهى به آنها برسد،و محال است مردمى خودشان،خودشان را اصلاح كنند و خداوند فيض خودش را به آنها نرساند، حالايا دنيوى يا اخروى. «كلا نمد هؤلاء و هؤلاء من عطاء ربك » (37) لااقل بعضى از مردم اين مقدار صالح هستند كه در دنيا خداوند به آنهاعزت بدهد گو اينكه از نظر اخروى معذب خواهند بود.(38)
ادامه دارد ...
پی نوشت ها :
1ـ سوره انعام آیه 148.
2ـ رك : ابن المرتضى ، طبقات المعتزله ، ص 9-11، ابوهرزه ، تاريخ المذاهب الاسلامية ، ص 95-96.
3ـ رك : الفرق بين الفرق ، ص 211، الملل و النحل ، ج 1، ص 139، مقالات الاسلاميين ، ص 132 و 136.
4ـ رك : الملل و النحل ، ج 1، ص 47.
5ـ الملل و النحل،ج1 ص 85 ـ 86.
6ـ سوره شوری آیه 30.
7ـ بحارالانوار جلد 45 صفحه 168 باب 39 .
8ـ اصول کافی ، ج1 ، ص159.
9ـ فراهيدي، خليل بن احمد: كتابالعين، تحقيق: مهدي المخزومي/ ابراهيم السامرائي، دوم، مؤسسة دارالهجره. 1408ق.
10ـ ابن منظور، لسان العرب، اول، ادب الحوزه، 1405ق.
11ـ دهخدا، علي اكبر: فرهنگ دهخدا، انتشارات و چاپ دانشگاه تهران، 1373. مادة جبر.
12ـ همان، مادة اختيار.
13ـ طريحي، فخرالدين، مجمع البحرين، تحقيق: سيد احمد حسيني، دوم، دفتر نشر فرهنگ اسلامي، 1408ق.
14ـ محمد تقى, مصباح يزدى, آموزش عقايد, ج 1, ص 177 ـ 157.
15ـ شرح مواقف ج 8ص 146.
16ـ الإبانة، ص 20.
17ـ سوره مدّثرآیه 38.
18ـ سوره طور آیه 21.
19ـ شرح المواقف ج 8 ص 164؛ شرح المقاصدج 4 ص 226؛ شرح تجريد، قوشچى، ص 341.
20ـ تلخيص المحصّل، ص 333.
21ـ تفسير القرآن الكريم، ص 240 ـ 241؛ بحوث في الملل و النحل: 2 / 153.
22ـ اشاره است به نظريهى ابوبكر باقّلانى كه گفته است: قدرت انسان در حدوث فعل او تأثير ندارد، ولى در صفات عارضى بر فعل اثر مىگذارد. (الملل و النحل: 1 / 97 ـ 98).
23ـ الملل و النحلج 1 ص 98 ـ 99.
24- شرح الفقه الاكبر، ص 59 ـ 60.
25ـ سوره كهف،آيه 29.
26ـ سوره انسان،آيه 3.
27ـ سوره آل عمران آیه 11.
28ـ سوره انفال آیه 53.
29ـسوره رعد آیه 11.
30ـ سوره آل عمران،آيه 26.
31ـ ترجمه:سپاس خدائى راست كه خائفان را امان،و صالحان را نجات مىبخشد، ومستضعفان را بلند مرتبه،و مستكبران را خوار مىگرداند،و پادشاهانى را هلاك ساخته وديگران را به جاى آنان مىنشاند،و سپاس خداى را كه شكننده جباران،و نابود كنندهظالمان،و دريابنده فراريان(از درگاه خود)است.
32ـ سوره رعد آیه 11.
33ـ سوره انفال آیه 53.
34ـ همان.
35ـ سوره هود،آيه 117.
36ـ سوره اسراء،آيه 15.
37ـ سوره اسراء،آيه 20.
38ـ برگرفته از کتاب آشنايي با قرآن 3.