آمريکايي سازي

آمريکايي سازي چند دهه است که مورد توجه پژوهشگران امور فرهنگي و اجتماعي و سياسي واقع شده است. به دنبال جنگ جهاني دوم و تضعيف موقعيت اروپا به ويژه انگلستان، آمريکا توانست نقش مسلطي در تحولات جهاني ايفا کند و همپاي گسترش سلطه سياسي، به گسترش ارزش هاي فرهنگي خود که فرهنگي برآمده از تمدن
سه‌شنبه، 23 شهريور 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آمريکايي سازي

آمريکايي سازي
آمريکايي سازي


 

نويسنده:عبدالوهاب المسيري(1)




 

چکيده:
 

آمريکايي سازي چند دهه است که مورد توجه پژوهشگران امور فرهنگي و اجتماعي و سياسي واقع شده است. به دنبال جنگ جهاني دوم و تضعيف موقعيت اروپا به ويژه انگلستان، آمريکا توانست نقش مسلطي در تحولات جهاني ايفا کند و همپاي گسترش سلطه سياسي، به گسترش ارزش هاي فرهنگي خود که فرهنگي برآمده از تمدن الحادي و مادي غرب بود، بپردازد و اين همان روندي است که از آن با عنوان آمريکايي سازي ياد مي شود. آقاي المسيري محقق برجسته مصري در اين به تحليل پديده آمريکايي سازي و ابعاد آن مي پردازد.
«آمريکايي سازي» (Americanization) يک اصطلاح مورد اختلاف در لغت نامه هاي سياسي عربي و غربي مي باشد که بر خلاف رواجش، تعريف کاملي از آن ارائه نشده است. من مي کوشم تا اقدامات اوليه اي را در راستاي تعريف و توضيح مستلزمات فلسفي آن عرض کنم. به نظر من، آمريکايي سازي تلاشي است براي رنگ آميزي هر جامعه و يا هرفردي به رنگ آمريکايي و گستراندان سبک زندگي آمريکايي. اصطلاح ديگري وجود دارد که بسيار نزديک به اين معني مي باشد و آن «کوکاکولاسازي يا کوکاکولازيشن» است. کوکاکولا نماد سبک زندگي آمريکايي و گستراندن آن و جهاني کردن آن است. يکي از اين لغت نامه ها مي نويسد که مسئله،تنها کوکاکولاسازي نيست بلکه ترکيبي از کوکاکولا سازي و استعمار است. يعني کوکاکولاسازي روش جديد استعمار در عصر مصرف گرايي جهاني است؛ استعماري که به جاي زور، به نيرنگ متوسل مي شود. همان گونه که يکي ازعلماي جامعه شناسي کتابي به اسم «مک دونالد سازي جهان» نوشته و در آن به جاي کوکاکولا، مک دونالد نماد آمريکايي سازي شده است. قرينه دلالت کننده بر کلمه آمريکايي سازي (کوکاکولاسازي و يا مک دونالد سازي) مشترک با کلمه «غربي سازي» و «سکولاريزاسيون» است، با اين اعتبار که سکولاريزاسيون فراگير، تنها جداسازي دين از حکومت و بعضي عرصه هاي اجتماعي زندگي نيست، بلکه سکولاريزاسيون فراگير، عمليات جداسازي کل ارزش ها و اصول ثابت و مطلق(با اين پندار که شکلي ازاشکال متافيزيکند) از جهان و طبيعت و زندگي اجتماعي و سپس زندگي فردي انسان است،و ناگهان جهان تماماً تبديل به يک ماده مصرفي مي شود که هيچ قداست، ويژگي خاص و هيچ نقطه اتکايي به جز يک نقطه اتکاي نهفته در ماده ندارد؛ يعني همان چيزهايي که به عنوان قوانين «حرکت» (مکانيسم بازار، سود مادي، حرص در حکمراني، شهوت جنسي و روابط توليد) ناميده مي شوند. لذا مي توان اين ماده را براي هر هدفي و به هر طريقي، بدون هيچ گونه خودداري و تنگنايي به کار گرفت.
براي فهم دقيق آمريکايي سازي، ناچاريم آن را در بستر تاريخي و تمدني اش بررسي کنيم. مي توان گفت که در نيمه قرن نوزدهم، مجموعه تمدني غرب، با نگاه خاص به عالم، ديگران و خويشتن شکل گرفت. اين نگاه با اين تلقي به وجود آمد که جهان در ذات خود ماده است و آن چيزي که بر آن سيطره دارد، قانون حرکت مادي است و هر آنچه غيرمادي مي باشد، ذات ندارد و نمي توان آن را در هنگامي که امور دنيوي و اجتماعي مان را اداره مي کنيم، معتبر بشماريم. و قطعاً هيچ چيز ثابتي در عالم و از جمله در طبيعت بشري وجود ندارد و همه چيز دائماً در حال تغيير است. با اين نگاه، جهان از ارزش ها جدا شد و به قول انگليسي ها value - freeشد، به اين معني که هيچ معيار انساني و اخلاقي و ديني يافت نمي شود و حتي اگر چيزي مثل اين معيارها يافت شود، بي شک تغيير خواهد کرد و اگر هم غير مادي باشد، نمي توان به آن اعتماد کرد. همه اينها به معني از بين رفتن قدرت کنترل رفتار افراد و گروه ها و ظواهر اجتماعي است. در نبود اين معيارها، آن نقطه اتکاي انساني از بين رفته و نژاد پرستي و فلسفه دارويني- که
قدرت را تنها معيار براي حکومت و تنها مکانيسم براي حل اختلاف مي داند- ظهور کرده است. در همين چهارچوب، ساختار استعماري غرب با نگاهي مادي متولد شد و استراتژي غربي براي بقيه جهان به شکلي ساده طراحي شد که بر اساس آن، جهان يک ماده مصرفي است( منبع مواد خام، اشتغال ارزان، بازارهاي بيمه شده و ...) و نژاد سفيد مي تواند آن را به کار گيرد، با اين پندار که او نژاد برتر و قوي تر است. با همين رويکرد، ارتش هاي اروپا و سپس آمريکا به راه افتادند و جهان را - يعني آنچه بين خودشان و اطرافشان بود- به مناطق تحت نفوذ تقسيم کردند و نگاه خود را به همه جهان تحميل کردند که مي توان ويژگي هاي اساسي آن را در امور زير خلاصه کرد:
1. نزاع و درگيري؛ که اساس رابطه بين همه دولت ها، بين دولت و فرد و بين انسان و برادرانساني اش مي باشد. يعني آنچه که حکومت مي کند، تنها نگاه ماکياولي وهابز به انسان (انسان گرگ انسان است) مي باشد که داروين آن را ارتقا بخشيد و مارکس از آن استفاده کرد. اين نگاهي است که بر روابط دولت ها و انسان ها و بازار- چه در سطح منطقه اي و چه در سطح جهاني- حاکم است.
2. پيدايش انديشه دولت ناسيوناليستي که همه قوا را زير دست خود جمع مي کند، تا آن حد که مي تواند همه عناصر جامعه را به خدمت خود درآورد و حتي مي تواند شهروندان را بر اساس قالب هاي معيني که سيطره کاملش را تضمين کند، بسازد.
3. ظهور انديشه ناسيوناليستي افراطي که هيچ نقطه اتکاي انساني و اخلاقي ندارد. در اين چهارچوب، وابستگي نژادي داشتن، حقوق مطلقه اي را به صاحبش عطا مي کند. لذا اگراعضاي يک قوم يا يک نژاد تصميم بگيرند که زمين هايي را به اموال خود ضميمه کنند يا آنکه اين مردم را طرد کنند يا حتي آنها را ريشه کن کنند (همانطور که در آمريکاي شمالي و در آلمان نازي و اسرائيل صهيونيست روي داد) هيچ کس نمي تواند عليه اين عمل اعتراض کند و اين قانوني است که امکان تجديدنظر در آن وجود ندارد.
4. اين چهارچوبه فکري و بنيادي، انديشه نژادپرستانه زشتي را به وجود مي آورد که جهان را به جهان پيشرفته غربي و جهان عقب مانده غيرغربي تقسيم کرد.
5. در نتيجه اين نگاه نژادپرستانه، جامع دموکراتيک غربي با همه ضعف و قوت هايي که دارند، تبديل به نمونه هاي عالي انساني و مدل هاي قابل اتکايي از مجموعه اقداماتي شدند که خود به منظور اداره جوامعشان،آن اقدامات را پياده مي کنند. اما در مقابل، کشورهاي «عقب مانده» جهان سوم صلاحيت دموکراسي را ندارند.
6. آنچه که بر شدت اين نزاع و کشمکش و حرص کشورهاي استعماري مي افزايد آن است که پيشرفت بر اساس ميانگين توليد و مخصوصاً مصرف سنجيده مي شود (و اين امر در نگاه مادي منفصل از ارزش ها، امري منطقي است) با اين رويکرد، ارزش هاي اصلي انساني مثل عدالت، برابري، توازن، آرامش و حفاظت از محيط زيست فراموش شده است.
اين همان قالب کلي نظام تمدن غرب است و همان چيزي که همه جهان - آگاهانه يا ناآگاهانه- در درون آن حرکت مي کند. ايالات متحده آمريکا نمونه تجسم يافته اين نگاه است. مي توان گفت که بين سکولاريسم فراگير و امپرياليسم و جهاني سازي (و آمريکايي سازي و سکولاريزاسيون)، تلازم و حتي ترادف وجود دارد. اين تصادفي نيست که لائيک ترين کشور جهان، سردمدار امپرياليسم غربي در جهان است، ميانگين گرايش به جنگ را تشديد کرده و جهان را در دست نخبگان سياسي و نظامي خود قرار داده و در بازاريابي اين سياست، موفق هم شده است. گسترش ظواهر آمريکايي سازي در جهان، به افزايش مداوم هيمنه نظامي و تمدني آمريکا برمي گردد و شايد الان سينماي آمريکا از بزرگ ترين مکانيسم هاي سکولاريزاسيون و آمريکايي سازي در جهان است. مثلاً فيلم هاي «تام و جري» ارزش هاي دارويني را بدون هيچ حيله و يا حيايي مجسم مي کند. فيلم هاي کابويي و کليه فيلم هاي خشونت آميز مثل فيلم هاي «جيمز باند» به ستايش خشونت و عادي سازي آنها مي پردازند. و فيلم هاي درام و کمدي مي کوشند که تفکر ارزشي را کنار بگذارند.در ادامه ما به اين مسئله مي پردازيم که نظامات مادي هميشه تناقضي اساسي را در درون خود دارند. اين نظامات با تأکيدي خاص و مستقيم و ملموس شروع مي شوند و تدريجاً به سمت آن قانون عمومي مادي و مبدأ يگانه نهفته در زير همه ظواهر مي روند. مثلاً نظام ناسيوناليست سکولار (درچهارچوب مادي) به وسيله برتري دادن به گذشته انسان ناسيوناليست خاص بر
انسان طبيعي عام شکل مي گيرد. همچنين نظامات مادي عموماً به شکلي قاطع بر اهميت انسان طبيعي (بعد اقتصادي و جنسي او) تأکيد مي کنند و مشروعيتشان را در برابر مردم،ازطريق تأکيد بر اين انسان طبيعي به دست مي آورند. به همين خاطر، تدريجاً نسل هاي جديدي ظاهر مي شوند که به آن گنجينه هاي ملي و يا به آن فرهنگ خاص اهتمام زيادي ندارند و دقيقاً مثل حرکت ماده، به سمت طبيعي، عمومي، غيرمتعالي و مدل گونه براي زندگي، حرکت مي کنند و صحبت در مورد ارضاي اقتصادي و جنسي در خارج از چهارچوب يعني خارج از نظامات تعالي مدار، شروع مي شود. در نتيجه، ويژگي هاي ملي از بين رفته و انساني که تنها به دنبال راحتي و ارضاي فوري است، ظهور مي کند. محصولات فرهنگي آمريکا با مستلزماتي همراه است که اميال اين انسان طبيعي و عمومي و بين المللي را ارضا مي کند. چه بسا کسي که ژاپن را بررسي مي کند، بداند که چه اتفاقي براي آن در حال اتفاق افتادن است؛ زيرا بعد از سال ها، سخن گفتن از فرقه شنتو، بوديسم، جشن چاي، کيمونو، کابوکي، نوه وهايکو (نماد سنتي ژاپن) و بعد از سالهاي طولاني تمسک به هويت مستقل خود از بين رفته است، فرهنگ آمريکايي به نسل هاي جديد حمله کرده و در نتيجه، آنها هم اکنون «تي شرت» مي پوشند و کوکاکولا مي نوشند و همبرگر مي خورند، در ديسکو مي رقصند و چشمانشان را جراحي مي کنند تا همانند چشمان آسيايي ها باريک نباشد. همين مطلب در مورد دولت يهودي، دولتي که علت وجودي اش به شکل گيري هويت موهوم يهودي تکيه دارد، صادق است. اين دولت خودش را به خاطر گرايش به آمريکا،تماماً از بين برده است؛ اگرچه ادعا کنند که هويتي يهودي در آنجا وجود دارد.به همين خاطر به جاي مک دونالد،ماکيفيد مي خورند. چه هويتي!! (حتي اين اواخر، اين هم از رواج افتاده و تبديل به يک مک دونالد شده و هيچ شکي در آن نيست و همانطور که مي گويند،پايتخت دائمي اسرائيل در قدس ساخته شده است و مغازه هاي همبرگر فروشي، احکام شريعت يهود در مورد طعام را رعايت نمي کنند). گسترش آمريکايي سازي در جهان، انتقال از مرحله خصوصي به مرحله عمومي را در جوامع آمريکايي سازي در جهان ، انتقال از مرحله خصوصي به مرحله عمومي را در جوامع ملي گراي سکولار آشکار مي کند و اين آن چيزي است که ما به آن اشاره مي کنيم، يعني انتقال از مرحله نخست به مرحله نرم و از تجدد به پسا تجدد. همچنين بازار و کارخانه که دو عنصر اساسي بوده اند و لذت و مصرف-
حوزه اي که ما به وسيله باشگاه و شرکت گردشگري آن را مي شناسيم-نيزبه آنها پيوسته است. لازم است که درک کنيم، اين آمريکايي سازي يک توطئه و يا حتي يک نقشه نيست، بلکه يک آرايش تمدني (يا شبه تمدني) است که تنها تمدن ديگر را نابود نمي کند بلکه ويژگي آمريکايي و فرهنگ آمريکايي خودش را هم نابود مي کند. لذا همبرگر يک غذاي آمريکايي و ديسکو يک موسيقي آمريکايي نيست بلکه آنها اشکالي تمدني هستند که همراه با انتقال تمدن و فرهنگ سکولار آمريکايي از مرحله خصوصي و سخت و انسجام به مرحله عمومي و نرم پديد آمده اند. اين انتقال منجر به نابود شدن ويژگي هاي آمريکايي (فرهنگ ساحل شرقي، فرهنگ آمريکايي ميانه و فرهنگ جنوب و ...) مي شود. اين تمدن هاي بومي در نهايت غنا، در اثر فرايند آمريکايي سازي و سکولاريزاسيون (در اين جهان مادي) دچار فرسودگي سريع شده اند. از اين رو مي توان گفت که آمريکايي سازي، درحقيقت امر با جهاني سازي و جهاني شدن که موانع بين انسان هاو بين انسان و طبيعت را برمي دارند تا انساني طبيعي که هيچ ويژگي و يا هويتي ندارد شکل بگيرد، مترادف است.
ايالات متحده به دلايل تاريخي و اقتصادي و سياسي و نيز فرهنگي و فکري، بيشتر از ديگران علاقه مند است که يک تمدن سکولار مادي نمونه باشد. براي اين امر، دلايل به هم پيوسته اي وجود دارد،ولي ما آنها را به خاطر ضرورت تحليل از يکديگر جدا کرده و از دلايل تاريخي شروع مي کنيم:
1. کوچ دادن ساکنان اصلي سرزمين هايي که انسان سفيد پوست آنجاها را دوست مي داشت، به مناطقي که از آنها نفرت داشت. کما اينکه آن کوچ دادن احياناً شکل راديکال به خود مي گرفت و آن زماني بود که کوچ ساکنان اصلي از اين جهان به جهان ديگر، به وسيله کشتار آنها کامل مي شد. انجام اين کار جزبا انکار تاريخ اين قربانيان ممکن نيست و به اين طريق، به چيزهايي تبديل مي شوند که به راحتي مي توان آنها را ريشه کن کرد.
2. دزديدن عنصر بشري از آفريقا و جدا کردن آن از اصل خويش و کوچ دادن آن به مناطق جديد، تا به ماده مصرفي و نيروي عضلاني صرف تبديل شود، بدون آنکه گذشته تاريخي يا ميراثي داشته باشد.
3. کوچ دادن عناصر مهاجر، غالباً از اروپا و از بعضي تمدن هاي ديگر. عناصر مهاجر معمولاً عناصر پرتحرکي هستند که بدون داشتن تقيد زياد به امور مطلق، به دنبال يک حرکت اجتماعي مي گردند و گذشته تاريخي خود را کنار مي گذارند تا در سرزميني جديد، ازنقطه صفر شروع کنند. آنها عناصري بشري هستند که رؤياي بازگشت به بهشت زميني و پايان تاريخ را و نيز زندگي در جامعه اي که ارزش هاي همچون راحتي و کسب لذت فوري برآن حاکم باشد- لذتي که هيچ احساس گناه و يا دوگانگي و يا وجود امورمطلق سنتي در آن نباشد-را دارد و ايالت متحده،آن سرزمين دست نخورده، به مثابه مهدي بزرگ براي آنها بود.

پي نوشت ها:
 

1- محقق و نويسنده شهيرو فقيد مصري.
منبع:www.elmessiri.com
 

منبع:نشريه سياحت غرب،شماره 72



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.