پرواز والفجر هشت

بعد از عمليات والفجر هشت، از هر لشکر تعدادي را به عنوان نماينده، براي ديدار با حضرت امام و تعدادي از مسئولان مملکتي انتخاب کردند که من هم جزء آن ها بودم. اول به تهران رفتيم و بعد از آن، زيارت حرم سلطان عشق، آقا علي بن موسي الرضا(ع)، از لشکر 14 امام حسين (ع) يازده نفر بوديم که همسفر شديم.
شنبه، 27 شهريور 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پرواز والفجر هشت

پرواز والفجر هشت
پرواز والفجر هشت


 

نويسنده: محمد احمديان




 
بعد از عمليات والفجر هشت، از هر لشکر تعدادي را به عنوان نماينده، براي ديدار با حضرت امام و تعدادي از مسئولان مملکتي انتخاب کردند که من هم جزء آن ها بودم. اول به تهران رفتيم و بعد از آن، زيارت حرم سلطان عشق، آقا علي بن موسي الرضا(ع)، از لشکر 14 امام حسين (ع) يازده نفر بوديم که همسفر شديم.
آن روزها آقاي هاشمي رفسنجاني، رئيس مجلس بود. براي ديدار، رفتيم به ساختمان مجلس و بعد ازطي تشريفاتي امنيتي، موفق به ديدار ايشان شديم. يک جمله ازسخنراني آن روز را هيچ گاه فراموش نمي کنم و اين روزها بيشتر در گوشم صدا مي کند: «دشمنان فکر مي کنند ما در حال ساخت بمب اتمي هستيم. ما که به دنبال آن نيستيم، اما خوب است در همين تفکرات بمانند.»
اين حرف آقاي هاشمي با تکبير بچه ها همراه شد. در پايان بچه ها شعار مي دادند: هاشمي خط امام/ ما را ببر پيش امام.
آقاي هاشمي هم درجواب گفت که بايد با بيت امام تماس بگيرم. حال امام مساعد نيست و همه ي ملاقات هاي خصوصي هم لغو شده، اشک همه ي بچه ها درآمد. خيلي از بچه ها آن روز، اگر مي فهميدند امام تب کرده، جان مي دادند.
کم ترين رنج امام، بزرگ ترين مصيبت زندگي شان بود گريه مي کرديم و سينه زنان مي خوانديم: دردوبلات خميني/ به جون ما خميني.
با اينحال قرار شد تا در محوطه ي مجلس بمانيم تا خبرمان کنند. يکي از سخت ترين انتظارات زندگي مان بود. خيلي ها دمق، گوشه اي کز کرده بودند و عده اي هم به دنبال نمايندگان مجلس، از اين اتاق به آن اتاق مي رفتند و سر خود را گرم کرده بودند.آقاي بخشي که مسئوليت کل کاروان را داشت، بچه ها را صدا کرد و با لبخندي که به لب داشت، معلوم بود خوش خبر است. بچه ها دورش حلقه زده بودند و هر کدام با سؤالي قصد داشت زودترخبردارشود. اما ايشان هم راه و رسم حال گيري را خوب بلد بود، همه جمع شده و سراپا گوش شده بوديم.
«...بچه ها، مي دونم خيلي هاتون از منطقه به عشق زيارت امام همراه ما شديد. مي دونم خيلي ها تون هنوز حتي يک نگاه هم امامتون را نديدين و اين گونه دل به درياي خروشان اروند زديد و حماسه ي والفجر هشت را خلق کرديد که دنيا را انگشت به دهان کرديد.» اشک و صداي گريه بچه ها کم کم شنيده مي شد تا اينکه آقاي بخشي گفت: «مي دونم تک تک شما حاضريد تکه تکه شويد، فقط به خاطر اينکه امامتون يک نفس بيشتر بکشه.» ديگه صداي گريه بچه ها بلندتر شده بود. بعضي ها را مي ديدم که همديگر را بغل کرده بودند و بلند بلند گريه مي کردند. «مي دونم هيچ کدام از شما راضي نمي شيد حضور شما باعث اذيت امامتون بشه.» تعدادي از بچه ها به ديوار ها تکيه داده بودند و سر روي زانو، اشک مي ريختند و معلوم بود داشتند با امامشان که بي صبرانه انتظار ديدنش را داشتند، وداع مي کردند. «آقاي هاشمي با بيت امام تماس گرفتند. اعضاي دفتر و پزشکان مرافب و معالج امام اجازه ندادند. آقاي هاشمي براي رساندن شما با خود حضرت امام صحبت مي کنند و امام با شنيدن خبر حضور بچه هاي رزمنده در تهران و در نزديکي بيت، مي فرمايند نگذاريد اين بچه ها اذيت شوند، بياريدشان پيش من. من هم دلم براي آن ها تنگ شده.»
ديگر يادم نمي آيد چه اتفاقي افتاد. اشک و لبخند، ناله و هلهله، خيلي ها ديگر پايشان روي زمين نبود.
صبح فردا قرارمان بود که آن روز بوسه بر دستان امام، آراممان کرد.
ما را برده بودند کاخ شاه را ببينيم. داخل محوطه بوديم که خبر رسيد در فاو بچه ها عمليات کردند. کارخانه نمک، فقط همين. کدوم گردان؟ کيا شهيد شدند؟ و...!
توي دلمان غوغا بود؛ به خصوص بچه هاي لشکر ما که مي دانستيم نيروهاي عمل کننده، لشکر ما بودند. امکان هيچ تماسي نداشتيم. حدوداً يک هفته بعد که به اهواز رسيديم، تازه فهميديم خيلي از دوستانمان پرواز کرده اند: شهيد مهدي احمديان، سيد حميد حسيني، شهيد اسدي و...!
امروز خيلي حسرت مي خورم که اگه اون روزها موبايل بود، لااقل براي آخرين بار، شب عمليات باهاشون تماس مي گرفتيم، يا لااقل زودترخبردار مي شدم و...
وارد مشهد که شديم، در حسينيه اي دو طبقه که نمي دانم کجاي مشهد بود، ساکن شديم. نزديک حرم بود. همه، حوله و شامپو به دست وارد يک حمام عمومي شديم. چند نفري غير از ما داخل حمام بودند که به محض شنيدن سر و صداي ما، احتمالاً ترسيده بودند و سريع حمام را ترک کردند و چند نفر هم دست از کيسه و شامپو زدن کشيده و برُّ و بِر ما را نگاه مي کردند. بچه ها حمام را روي سرشان گذاشته بودند. هر کسي زير دوش مي رفت، دوستان با سطل آب يخ از بالاي در، صفايش مي دادند. صداي جيغ و خنده لحظه اي قطع نمي شد. بچه ها هيچ گاه از ورزش کردن غافل نبودند و پرطرفدارترين رشته ي ورزشي هم فوتبال بود.
خيلي کم هزينه و سهل الوصول بود. کوچه ي مقابل حسينيه شده بود ورزشگاه. تنها تفاوتش عبور مداوم چرخ و موتور و بعضي آقا و خانم هايي بود که دقيقاً از وسط ورزشگاه ما رد مي شدند!
يک توپ پلاستيکي دوپوسته که اگر صدپوسته هم بود، دلمان برايش مي سوخت؛ فوتباليست هايي با کفش هاي پوتين نماي بي ملاحظه و احتمالاً با در نظر گرفتن دشمن بعثي، به توپ ضربه مي زدند.
جالب تر ازهمه سيستم بازي بود به جاي 2-4-4 يا 2-5-3 سيستم مغولي، يعني هر کجا توپ بود همه بالاي سرش حاضر و هر کس استخوان بنديش خوب بود و توان دست هايش بيشتر مي شد، جادوگر تيم.
مهم نبود تيم مقابلت چند نفرند، مهم اين بود که چه کساني بيشتر رفيق دارند. يک تيم مي شد بيست نفر و تيم ديگر به زور، تعدادش به هفت نفر مي رسيد!
جالب تر رنگ لباس بود که همه خاکي بود. چون خانم ها هم گاهي از کوچه عبور مي کردند، هيچ کس لباسش را از تن خارج نمي کرد.
باورش سخت بود که اين جوان باصفاي باحياي فوتباليست، چند روز ديگر خالق حماسه اي باشد و دفتر حياتش مزين به مهر خون رنگ شهادت شود و براي هميشه بسته خواهد شد.
باورش سخت است که اين بازيکن پاي بند به همه ي منشورهاي اخلاقي و اعتقادي، با دريافت مبلغ دو هزارودويست تومان، قراردادي امضا کرده و چنان در ميدان مسابقه درخشيده که دروازه هاي سخت ترين قلب ها را فتح کرده است.
هر روز تعدادي از بچه ها، خادم الحسين يا به تعبيري شهردارمي شدند. نظافت،سِرو غذا و شست وشوي ظروف به عهده ي شهردارها بود. شهيد رئيسي يکي از کساني بود که هميشه داوطلبانه به عنوان خادم الحسين يا شهردار در حسينيه مي ماند. اغلب اوقات خيس عرق بود و با دست هاي سياه شده از قابلمه هاي غذا و... ديده مي شد. برايم خيلي عجيب بود، کسي از جنوب غربي ايران به شمال شرقي ايران برود به عشق زيارت حرم امام رضا (ع)، اما هيچ گاه او را در صف بچه هاي راهي به سوي حرم نبيني! يک روز هم قسمت مي شد تا به عنوان خادم در حسينيه کنار او بمانم و نوکري شهداي آينده را کنيم. آن روز به حقيقتي بزرگ پي بردم. رئيسي همه اش در حال حرکت و تکاپو بود، اما با کسي حرف نمي زد حال عجيبي داشت. يک آن آرام و قرار نداشت. سفره ي غذا را پهن کرده بوديم و آماده ي استقبال از بچه هايي بوديم که براي زيارت و اقامه ي نماز به حرم رفته بودند. تقريباً کاري نمانده بود. مشغول نماز بودم که متوجه شدم همه ي بچه ها داخل حسينيه هستند. تعدادي مشغول نماز و تعدادي هم خسته، دراز کشيده بودند تا استراحت کنند که به محض رسيدن بچه ها ازحرم غذا را سِرو کنيم. متوجه شدم او نيست. توي زيرزمين هم خبري از او نبود. به سمت پشت بام حسينيه رفتم. گوشه اي از پشت بام تکه موکتي را پهن کرده بود و به سمت آقا نشسته و مثل باران اشک مي ريخت. تازه فهميدم بعضي ها چطور دل را به ضريح مي بندند، ولي از آقا فرسنگ ها فاصله دارند و بعضي از دور، سر بر زانوي امام دارند. ديگر برايم شکي باقي نمانده بود. چند روز باقي مانده را به عنوان مهمان دو روزه ي دنيا و شهيد آينده به او نگاه مي کردم. فصل زيارت تمام شد و به دارخوين برگشتيم.
از هم جدا شديم، من به سمت مقر گردان امام حسين(ع) و او به سمت مقر گردان حضرت اباالفضل(ع). يک ماه نشده بود که عکسش را بين شهداي گردان حضرت اباالفضل(ع) در مسجد گردان ديدم. شايد بيش از يک ساعت نشسته بودم و به عکسش خيره شده بودم. به خودم مي گفتم من کور فهميدم او ماندني نيست. آيا او که چشم به دنيا بسته بود، نمي دانست. او قرار بود برود و مي دانست که رفتني شده، پس چرا اين همه خودش را به زحمت مي انداخت؟ بعد دلم پاسخ مي داد که هر چه به او دادند از همان اعمالش بود.
يک کاغذ روزنامه و جعبه ي کفش که بعضاً صدايي از داخلش مي آمد، کنار ساک همراهش توجه خيلي ها را به خودش جلب کرده بود. هر وقت به حرم مي رفتيم، آن جعبه را با خودش مي آورد. يک روز توي صحن گوهرشاد ديدمش. تکيه داده بود به ديوار و يک کبوتر سفيد هم توي دستش بود و بي توجه به اطرافش داشت با کبوتر حرف مي زد و اشک هاش غلتان غلتان روي گونه هايش جاري مي شد و روي پر و بال کبوتر مي چکيد. تقريباً کار هر روزش بود. داخل حسينيه هم برنج باقي مانده از غذاي بچه ها را بهش مي داد و روز آخر، همه براي وداع به حرم رفتيم. محمد هم کبوتر را برداشت و با ما به حرم آمد. باز هم مثل هميشه در صحن گوهرشاد کبوتر را به صورتش چسبانده بود. چيزي زير لب گفت و اشک مي ريخت. نزديک ظهر بود که بايد براي نماز آماده مي شديم. کبوتر را در فضاي حرم آزاد کرد. کبوتر پرواز کرد و چند متر اون طرف تر روي زمين نشست. انگار دل کندن از محمد برايش آسان نبود. چند قدمي برداشت و بعد به سوي گنبد پرواز کرد.
نوجوان بودم و کنجکاو. بهش نزديک شدم. دو سال بزرگ تر از من بود. نماز ظهر و عصر را که خوانديم، محمد آرام شده بود. کنارش نشستم. پرسيدم قصه کبوتر چي بود؟گفت خريدمش. اين چند روز مي خواستم چيزي بهش بگم. پرسيدم: چي؟ گفت: «بهش گفتم اي کبوتر، يادت باشه من تو را از قفس بيرون آوردم، قراره اينجا آزادت کنم. شايد من ديگه نتونم بيام مشهد تو در عوض اين آزادي به من قول بده به نيابت من هر روز فقط يک دور دور گنبد امام رضا (ع) بچرخي. غصه ي آب و دون هم نداشته باش. اينجا همه چيز هست. غصه مرگ هم نداشته باش که تو دامن امام، جون مي دي.»
امروز وقتي يادش مي افتم احساس مي کنم اون کبوتر همه قصه ي زندگي اش را براي ساير کبوترها تعريف کرده و همه ي کبوترهاي حرم امام رضا(ع) به نيابت از آن کبوترهاي به خون نشسته هر روز دور گنبد طواف مي کنند. وقتي کبوتر هاي سرگردان حرم را مي بينم احساس مي کنم جنس آن ها هم در دلتنگي مثل من است. دارند بين زائران آقا دنبال بچه هاي خاکي پوش عصر خميني مي گردند.
روز وداع بود. خيلي سخت بود جدا شدن از فضاي ملکوتي بارگاه امام هشتم و از طرفي جدا شدن از بچه ها يي که چند روزي با آن ها زندگي کرده بوديم. نمي دانم اين حس را چه کسي درک مي کند. رزمندگاني که يقين داشتي بار آخري است که زائر اين حرم اند، بچه هايي که بقين داشتي خيلي زود بايد زائر مزارشان باشي. قرار بود ساعت چهار حرکت کنيم به سمت اهواز. آن روزها هر کسي را مي ديدي با چشمان پر از اشک آماده ي رفتن به حرم شده بود همه ي بچه ها به ستون شدند. هشت نفر جلو، بقيه پشت سر آنها و پارچه اي که روي آن نوشته شده بود: «فاتحان شهر فاو». با ذکري که يادم نمي آيد اما درباره ي زيارت و حضور رزمندگان به نيابت از شهداي عمليات والفجرهشت بود، وارد حرم شديم. قرار شد قبل از نماز، همه در صحن سقاخانه جمع شويم. خيلي راحت مي شد بچه ها را در حرم پيدا کرد. همه لباس خاکي و چفيه بر دوش در گروه هاي چند نفره که غالباً بچه هاي يگان ها بودند، به سمت صحن سقاخانه حرکت مي کردند. آخرين اذان ظهر حرم مطهر همراه شده بود با اشک و ناله. زائران آستان مقدس همراه بچه ها اشک مي ريختند و خيلي ها هم هاج و واج نظاره گر کبوتران خاکي حرم بودند. نماز ظهر و پس از آن زيارت و مداحي، غوغايي شده بود.
زيباترين جلوه ي مراسم، آخر کار بود که مداح گفت: اشکهاي تان را با کف دست پاک کنيد. حالا دستتان را بالا بياوريد و به سمت حرم آقا. دست هاي پر اشک بالا آمد و جلوه اي عجيب به حرم داد. زائران همه اطراف بچه ها حلقه زده بودند. مداح به مردم گفت: اي مردم، اي زائران حضرت، اي مجاوران، شاهد باشيد خيلي از اين دست ها ي پر اشک تا چند روز ديگر پر خون خواهد شد.
اين بار در حرم امام رضا (ع) يادشان کردم. از يازده زائر لشکر ما فقط دو نفر مانده اند و نه نفرشان پرخون شد. نمي دانم کدام يک از تماشاگران آن روز حرم امروز تماشاگر سنگ مزار بچه هاي خاکي پوش حرم اند و کدام يک ازآن دست هاي پراشک امروز دخيل مشبک هاي خاکريز بيابان کربلايي ايران اند.
مي خواست برود زيارت. بچه هاي دسته ي دو گروه ميثم ريختند دورش. هم التماس دعا، هم يادآوري اينکه دست خالي بر نگردي و سوغات يادت نرود. نزديک سي نفر بودند. بايد به اندازه ي همه مي گرفت. شايد اندازه ي يک طراحي عمليات وقت مي برد تا تصميم بگيرد براي اين اصحاب آويزان چيزي انتخاب کند. بازار ماچ و بوسه و خداحافظي برپا شد.
دوازه روز بعد، دوباره ماچ و بوسه و سلام و صلوات و بازگشت زائر امام رضا (ع ). توي خط فاو- ام القصر بوديم که قرار شد سوغاتي سفر بين بچه ها تقسيم شود. سي تا سوتک خريده بود و به هر نفر يکي داد.
ديگر براي مان سري نمانده بود، اما قشنگ ترين قسمت اينجا بود که تصميم گرفتيم نُه آرپي چي زن گروهان کنار هم ايستاده و با شماره سه، اول سوتک ها به صدا دربيايد و بعد، آرپي جي ها شليک بشود. اين کار را کرديم، عراقي ها مگسي شدند. معلوم بود وحشت برشان داشته، نمي دانستند اين چه سلاح جديدي است که ما در خط به کار گرفته ايم.
کم کم سوتم شده بود همه چيز خط. اگر کسي مي خواست به موقعيت صدام (= سرويس بهداشتي) سرکشي کند، نزديک آن سوت مي زد و بلافاصله اگر کسي آنجا را اشغال کرده بود، جواب مي داد.
بعضي وقت ها هم خسته و خواب بودند. مي ديدي يک نفر از سنگر همسايه مي آمد و با زدن سوت همه را از خواب مي پراند. وقتي کسي شاکي مي شد، دعاي خيرش! نصيب محمدتقي مي شد که باعث و باني اين سوتک ها بود.
با هم از مشهد برگشتيم به شهرک دارخوين. چند روزي از عملياتي که در بازديد کاخ شاه خبرش را شنيده بوديم، گذشته بود. محمدرضا رفت به سمت سنگر مهندسي و من هم به سمت تبليغات تا سري به حاج عباس علي بزنم. حاج عباسعلي که استادم بود، زيارت قبول گفت و گفت: چه وقت سفر بود! گفتم: از بچه ها چه خبر؟ بدون مقدمه گفت:مهدي شهيد شده که پسرعمويم و صميمي ترين دوست محمدرضا بود. پيکرش را فرستادند اصفهان. گفت: شما هم همين امشب برويد تا به تشييع برسيد. اتوبوس دم در شهرک ايستاده بود. پر بود، اما با وساطت حاجي، دو نفر جايشان را به ما دادند و من و محمدرضا عازم اصفهان شديم. در مسير محمدرضا حرفي زد که همين حرف را به خط خودش نوشته که موجود است. گفت: من از شهادت مهدي اصلاً ناراحت نيستم، چون با هم عهدي بسته ايم. پرسيدم: چه عهدي؟ آن شب نگفت. رسيديم اصفهان. قرار بود فردا صبح پيکر مهدي احمديان، سيدحميد حسيني و اکبر اسدي، قائم مقام مهندسي رزمي لشکر تشييع شود. من و محمدرضا به معراج شهدا رفتيم. در تابوت مهدي را باز کرديم. خيلي آرام خوابيده بود. محمدرضا هم آرام ايستاده و به چشمان نيمه باز مهدي زُل زده بود. شب را تا صبح کنارش بوديم. خودمان قرار شد در تابوت را ميخ کرده و تزيين کنيم. ناگهان ديدم صداي ناله ي محمدرضا بلند شد وسرش را روي سينه ي مهدي گذاشت.
پرسيدم: چي شد محمدرضا؟
آرام که شد گفت: «بهش گفتم مهدي، اگر از دستم راضي هستي بايد ثابت کني. او هم خنديد. اين عهدي بود که با هم بسته بوديم.»
آخر کار هم محمدرضا گفت: خيلي زود مي رم پيش مهدي. اربعين شهادت مهدي و شب هفت محمدرضا در يک روز برگزار شد.
از بس خاطرات خوشي داشتيم، قرار شد يازده نفري وعده بگذاريم حداقل ماهي يکبار همديگر را ملاقات کنيم. از گردان امام حسين (ع) من بودم، گردان حضرت اباالفضل(ع)، واحد مهندسي رزمي...و امکان داشت بعضي ها در مرخصي يا مأموريت باشند و نتوانند سر وعده بيايند، اما هر که مي توانست بايد سر قرار حاضر مي شد. اولين قرار، گردان حضرت اباالفضل(ع) به ميزباني برادر رئيسي، هنوز يک ماه نشده بود که از جمع دو نفر غايب بودند:
1- محمدرضا محسني، بي سيم چي مهندسي رزمي لشکر که به شهادت رسيده بود.
2- من هم براي شرکت در مراسم تشيع جنازه در اصفهان بودم.
وقتي آقاي رئيسي گفت بهش گفتم يادته تو حرم مداح چي گفت؟ کي فکر مي کرد محمدرضا اولين نفري باشه که دست هاي پر اشکش پرخون بشه.
مشهد بوديم. قرار شد بريم پارک ملت، همراه با فرمانده گردان امام حسين(ع) شهيد حسين بيدرام و معاونت گردان، آقايان امير ثنايي و علي برجيان و...
تصور کنيد فرماندهان جنگ سوار بر چرخ و فلک، قطار تونل مرگ و...خنده بازاري بود. خلاصه، داخل تونل مرگ، وقتي ديوي که قرار بود بچه ها را بترساند با فرياد الله اکبر بچه ها مواجه مي شد، به تعبير بچه ها، براي هميشه از تونل فرار مي کرد.
رسيديم به ديوار مرگ، جوان موتورسواري که از ديواره چوبي بالا مي آمد و پول ها را از دست مردم مي گرفت، کار خطرناک و در عين حال جالبي بود، اما جالب تر، پايان کار موتورسوار بود که به محض رفتن داخل اتاقک محل استراحت، حسين به سمت اتاق مرد موتورسوار حرکت کرد. دنبالش رفتم. با عصبانيت صداش کرد و بهش گفت : ما به خاطر حفظ ناموسمون داريم مي جنگيم و شهيد مي ديم، تو اينجا به بهانه ي صد تومان پول دست به دست ناموس مردم مي زني؟! جوان موتورسوار مثل گچ سفيد شده بود و بهت و جذبه و غيرت حسين، او را تا حد مرگ رسانده بود. تا شب کسي خنده ي حسين را نديد. او تنديس غيرت بود.
تميزکردن دوازده چشمه دستشويي مکافات بود. احتمالاً فکر مي کنيد کسي زير بار نظافت آنجا نمي رفت. درست برعکس، هميشه براي نظافت آن مسابقه بود. نيمه هاي شب که همه خواب بودند، تعدادي که چفيه به سروصورت بسته بودند، براي نظافت آنجا راه مي افتادند و يکي از کساني که من از جاي خالي اش فهميدم، شهيد رئيسي بود.
منبع:نشريه امتداد



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط