موش هاي گرسنه

موشي خانم عادت داشت که همه ي کارهاي خانه را خودش انجام بدهد .او به هيچ کدام از بچه موش هايش نمي گفت که کمکش کنند ؛ چون فکر مي کرد ، خسته مي شوند .بچه موش ها هم از خدا خواسته ، از صبح تا شب فقط بازي مي کردند و به کار مادرشان کاري نداشتند .
چهارشنبه، 31 شهريور 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
موش هاي گرسنه

موش هاي گرسنه
موش هاي گرسنه


 

نويسنده:سپيده خليلي




 
موشي خانم عادت داشت که همه ي کارهاي خانه را خودش انجام بدهد .او به هيچ کدام از بچه موش هايش نمي گفت که کمکش کنند ؛ چون فکر مي کرد ، خسته مي شوند .بچه موش ها هم از خدا خواسته ، از صبح تا شب فقط بازي مي کردند و به کار مادرشان کاري نداشتند .
روزي ، روزگاري هوا سرد بود و باراني .موشي خانم از خانه بيرون رفت تا غذا پيدا کند . باران تندي مي باريد و زمين ليز بود .يک دفعه پاي موش بيچاره سر خورد و افتاد تو چاله .همين طور که دست و پا مي زد تا خودش را نجات دهد ، سرش رفت زير آب و چند قلپ آب و گل خورد .ديگر نفس اش داشت بند مي آمد که حس کرد دمش کشيده شد و دارد پرواز مي کند .
او که تا به حال پرواز نکرده بود ، به اين طرف نگاه کرد ، به آن طرف نگاه کرد ، کسي را نديد ، سرش را بالا کرد و پرنده اي که در همسايگي اش لانه داشت را ديد که دمش را گرفته و او را با خود مي برد .پرنده به نزديکي درخت که رسيد ، آرام بر زمين نشست و موشي خانم را جلو لانه اش بر زمين گذاشت .
وقتي چشم بچه ها به مادرشان افتاد ، فرياد زدند :«واي مامان !چرا موش آب کشيده شدي ؟ » مادرشان سرفه کرد : « تنم خيس بود .آن بالا هم سرد .مثل اينکه سرما خوردم .زود جاي خواب مرا آماده کنيد ».
بچه ها هم ديگر را نگاه کردند و گفتند :«جاي خواب !چه جوري ؟ »
موشي خانم گفت :« با همان کاه هايي که هميشه از انبار مي آورم .بعد آه کشيد .« اي واي !شما تنبل ها که نمي دانيد انبار کجاست .»و همان جا خوابيد .

موش هاي گرسنه

نصف شب ، خانم موشي از سر و صداي بچه ها بيدار شد .
همه با هم مي گفتند :«ما گرسنه ايم، مامان بلند شو !زودتر غذا را بياور !»
خانم موشي به موش بزرگه گفت :«قربان قد و بالايت بروم ، برو و ازچمن زار غذا پيدا کن!»
موش بزرگه با تعجب پرسيد :«من !من که بلد نيستم »
خانم موشي فهميد که چه اشتباهي کرده .بچه موش ها هم فهميدند که خيلي زودتر از اينها بايد کار ياد مي گرفتند .همه تا صبح توي سر و کله ي هم زدند و هر کسي براي اشتباه خودش دليلي مي آورد که ناگهان کسي تق وتق و تق به در زد .موش بزرگه در را باز کرد .
همان پرنده بود ، مي خواست حال خانم موشي را بپرسد و براي موش ها از درختي که روي آن لانه داشت ، غذا آورده بود . خانه کثيف بود و خانم موشي از پرنده خجالت کشيد .پرنده همه چيز را فهميد .بچه موش ها غذا را خوردند ، ولي سيرنشدند ، ازپرنده پرسيدند :«باز هم براي ما غذا مي آوري ؟ »
پرنده جواب داد :«نه ، ولي قول مي دهم که غذا پيدا کردن را يادتان بدهم »
موش ها از خوشحالي بالا و پايين پريدند و به دنبال پرنده رفتند تا غذا پيدا کردن را ياد بگيرند . خانم موشي هم منتظر بچه ها ماند تا بيايند و کارهاي خانه را به آنها ياد بدهد .
 



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط