نمادهاي تلويزيوني؛ واقعيت يا...؟

نيل پستمن صاحب نظر و تئوري‌پرداز نامدار فقيد حوزه رسانه هاي جمعي، در اين گفت و گوي مفصل كه ترجمه گزيده اي از آن دراينجا نقل مي شود،ازجنبه‌هاي گوناگون به تأثيرات شگرفي كه تلويزيون در دو دهه اخير بر جامعه آمريكا گذاشته است مي‌پردازد. از نظر او، براي مردم آمريكا، تصويري از واقعيت كه از تلويزيون پخش مي شود، جاي خود آن واقعيت
شنبه، 24 مهر 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نمادهاي تلويزيوني؛ واقعيت يا...؟

نمادهاي تلويزيوني؛ واقعيت يا...؟
نمادهاي تلويزيوني؛ واقعيت يا...؟


 






 

گفتگو با نيل پستمن(1)
 

چكيده:
 

نيل پستمن صاحب نظر و تئوري‌پرداز نامدار فقيد حوزه رسانه هاي جمعي، در اين گفت و گوي مفصل كه ترجمه گزيده اي از آن دراينجا نقل مي شود،ازجنبه‌هاي گوناگون به تأثيرات شگرفي كه تلويزيون در دو دهه اخير بر جامعه آمريكا گذاشته است مي‌پردازد. از نظر او، براي مردم آمريكا، تصويري از واقعيت كه از تلويزيون پخش مي شود، جاي خود آن واقعيت مورد اشاره را گرفته است و به گونه اي است كه تا مردم توصيف واقعه اي را بر صفحه تلويزيون نبينند، گويا وقوع آن را باور نمي‌كنند. در اين ميان، لطمه اي كه از طريق برنامه‌هاي شومانند تلويزيوني بر مذهب وارد شده است، گوياترين نمونه از دستكاري‌هاي عميق اين رسانه پرطرفدار در باورها و برداشت‌هاي آمريكاييان به شمار مي رود.
به گمان من، بهتر است نقطه شروع گفت و گو را به سؤالي بسيار جامع اختصاص دهيم كه اميدوارم بتوانيم بيشتر وقت خود را به زواياي مختلف آن بپردازيم. آن سؤال اين است كه در طول بيست و پنج سال گذشته، تلويزيون چگونه ما را تغيير داده است؟
دشوار مي‌توان گفت كه از كجا بايد شروع كرد. من مي‌گويم،تغييرعمده تلويزيون دست كم در ايالات متحده اين است كه خود به مركز فرماندهي فرهنگ ما تبديل شده است. تلويزيون با رسانه‌هاي ديگر نظير سينما يا تئاتر يا موسيقي،بسيار فرق دارد. مردم براي ديدن يك فيلم به سينما مي‌روند و بعد به خانه برمي‌گردند. به تئاتر مي روند و يك نمايش مي‌بينند و به خانه برمي‌گردند؛ يا يك كنسرت مي شنوند و به خانه برمي‌گردند. اما اينجا در ايالات متحده، ما براي همه چيز، سياست، ادبيات عامه، مذهب يا اخبار و تجارت، به سراغ تلويزيون مي رويم. بنابراين، تلويزيون به شكلي از كليسا كه در
قرون وسطي مثلاً در قرن‌هاي چهارده يا پانزده شاهد آن بوديم، تبديل شده است. مشروعيت يافتن هر چيزي، منوط به گذر از كانال تلويزيون است. و از اين نظر ما به يك قوم تلويزيوني تبديل شده‌ايم. گاهي وقت‌ها در اينجا و آنجا مردم از من مي‌پرسند آمريكايي‌ها شبيه چه هستند. من جواب مي‌دهم كاري كه ما به بهترين وجه انجام مي‌دهيم، تماشاي تلويزيون است. اين كار در اين كشور، شغل ما شده است. به واقع شما بايد تلويزيون را با يك حس آمريكايي بودن تماشا كنيد، چون به منظور ارتباط برقرار كردن با آنچه كه در فرهنگ اتفاق افتاده، بايد با آنچه كه از تلويزيون پخش مي شود، آشنا باشيد.
گفتيد كه تلويزيون به تجربه اعتبار مي‌بخشد. من به ياد زني افتادم كه سال گذشته با او صحبت كردم. كشتار در دانشگاه مونترال را يادتان هست كه در آن مردي تيراندازي كرد و چهارده زن را به قتل رساند؟ يكي از زناني كه از آن حادثه جان سالم به در برده بود، دوان دوان به خانه رفت و تا زماني كه در اخبار تلويزيون چند و چون اين ماجرا را نشنيد، تجربه‌اي را كه خود به عينه لمس كرده بود، واقعي ندانست. او ازاين اتفاق خيلي جا خورده بود. او خود چيزي را تجربه كرده بود، اما تلويزيون بايد به او مي‌گفت كه آن ماجرا واقعيت داشته است.
به نكته جالبي اشاره كرديد؛ چون به نظر من، همينطور كه تلويزيون يك تجربه را به شكلي نمادين به ما عرضه مي‌كند، ما درمي يابيم كه آنچه كه در تلويزيون مشاهده مي‌كنيم، بر چيزي كه آن را واقعيت مي‌ناميم، ترجيح دارد! مثلاً من همين چند وقت پيش،زماني كه در ورزشگاه يك مسابقه را مشاهده مي كردم، هوارد جانسون را ديدم كه يك ضربه جانانه زد. من شديداً دلم مي‌خواست آن صحنه را دوباره از تلويزيون تماشا كنم. امروزه آنها يك صفحه تلويزيون غول پيكر در استاديوم نصب مي‌كنند. احتمالاً اين كار را به اين خاطر انجام مي‌دهند كه اگر ورزشگاه‌ها تلويزيون نداشته باشند،مردم احساس خواهند كرد كه چيز گمشده اي دارند و از واقعيت كه پيش چشمشان جريان دارد، سرخورده مي‌شوند؛ چون همان طور كه گفتم، قبل از نصب اين تلويزيون‌ها، عملاً همين اتفاق براي من رخ داد. يك بار خود مسابقه را ديدم و يك بار هم در خانه آن را از طريق تلويزيون تماشا كردم. آن موقع بود كه متوجه شدم كه اين واقعيت است! واقعيت دو يا سه يا چهار بار رخ نمي‌دهد. تلويزيون مي‌تواند آن را تكرار كند. ولي فقط اين نيست. مي‌خواهم بگويم، متوجه شدم كه مردم- بيشتر كساني كه در تلويزيون هستند- خيلي خوش تيپ و زيبا هستند. بدن آنها بو نمي‌دهد و هميشه جذاب به نظر مي‌آيند. به اين ترتيب بايد گفت، افرادي كه در تلويزيون حضور دارند، از جهاتي از كساني كه در واقعيت حضور دارند، بهتر هستند. به اين فكر افتادم كه اگر مردان و زنان جوان به شكلي روزافزون از يكديگر يا واقعيت يكديگر سرخورده نمي‌شوند، به دليل تجربه بسيار زياد آنها- يا در واقع، تجربيات خود ما- است كه به اين شكل نمادين كنترل شده كسب مي‌شود. نه فقط از طريق تلويزيون بلكه از طريق آگهي‌هاي جمعي و فيلم و از اين قبيل.
تلويزيون به يك اجتماع كمك مي‌كند كه احساس اجتماعي بودن كنند؛ اگر تمام افراد در يك لحظه به تماشاي يك چيز در تلويزيون بنشينند.يادم هست كه يك نفر مي‌گفت كه از ويدئو استفاده نمي‌كند، چون هيچ فايده اي ندارد و وقتي ديگران در خانه‌هايشان به تماشاي تلويزيون نشسته‌اند، هيچ احساس مشاركتي از تماشاي آن به انسان دست نمي‌دهد.
خب اين موضوع ثقيلي است. اين كه آيا تلويزيون حس اجتماعي بودن را خلق مي‌كند يا يك حس بدلي ازاجتماعي بودن، مسئله اي است كه بايد به آن پرداخته شود. مثلاً صداي خنده‌هايي را كه در كمدي‌هاي موقعيت تعبيه مي شود در نظر بگيرد. چرا سازندگان اين فيلم‌ها اين كار را مي‌كنند؟ به اين دليل كه بيشتر مردم يا به تنهايي به تماشاي تلويزيون مي‌نشينند يا به همراه يكي دو نفر ديگر.كسي كه تنهاست، دشوار بتواند به تنهايي بخندد. به نظر من، مردم مي‌توانند به تنهايي گريه كنند ولي تنهايي خنديدن كار دشواري است. به همين خاطر، تلويزيون مجبور است حسي از تماشاچي بودن را خلق كند،حتي با وجودي كه شما به واقع در يك موقعيت تنهايي قرار داشته باشيد. بنابراين بعضي‌ها همانطور كه شما در سؤالتان مطرح كرديد، مي‌گويند كه تلويزيون ايده حضور در يك جامعه داراي ارزش‌هاي مشترك را تقويت مي‌كند، همانطور كه وقتي پرزيدنت كندي تيراندازي شد، همه شاهد مراسم تشييع جنازه از تلويزيون بودند. همه مراسم تشييع جنازه را تماشا كردند. بله، نكته‌اي كه در اين باره وجود دارد اين است كه اكنون نمادهاي مشترك مشخصي وجود دارد كه تلويزيون در اختيارهركسي كه به آن دسترسي دارد، قرار مي‌دهد. در عين حال، يكي از مواردي كه من نگرانش هستم، چيزي است كه من آن را تهي از معنا شدن جدي نمادها مي‌نامم. گفته مي شود يك نماد يا نشانه را مي‌توان به طور بي پايان تكرار كرد، اما هر چه
آنها بيشتر تكرار شوند، امكان تهي شدن آنها ازمعناي خود بيشتر مي شود و تلويزيون به ميزان فوق‌العاده زيادي، مخصوصاً درآگهي‌ها، از نمادها بهره مي‌گيرد. تبليغ‌كنندگان به نمادهاي ملي بيشتري نياز دارند و نياز دارند كه نمادها را به منظور خلق و توليد نوعي عواطف كه براي تأثيرگذاري تجاري لازم است،به كار بگيرند. به نظر من، ما اين كار را با هزينه قابل ملاحظه اي انجام نمي‌دهيم. شايد به همين دليل باشد كه آمريكاييان چنين نگاهي به پرچم كشور خود دارند. مي‌دانيد كه وقتي من با افرادي از ساير بخش‌هاي جهان ملاقات مي‌كنم، مي‌بينم كه آنها فكر مي‌كنند، آمريكاييان- يا مردمي كه در ايالات متحده زندگي مي‌كنند- اندكي در ارتباط با پرچم خود تعصب دارند. منظورم اين است كه اگر كسي پرچم آمريكا را بسوزاند، اين عمل هميشه در آمريكا تقريباً يك بحران تلقي مي‌شود. فكر مي‌كنم، دليل اين امر احتمالاً اين است كه پرچم تقريباً آخرين نمادي است كه براي ما باقي مانده كه هنوز نوعي معنا و اشاره به واكنش ما نسبت به آن را در خود حفظ كرده است. تمام نمادهاي ديگر تحليل رفته‌اند. نمي‌دانم آن آگهي تجاري «هبرنشنال» را ديده ايد كه براي فروش سوسيس آلماني، از خدا بهره مي‌گيرد يا نه. تصور مي‌كنم به زودي روزي فرا برسد كه شاهد آگهي‌هاي تجاري‌اي باشيم كه به چنين روشي عمل كنند. به اين ترتيب، مثلاً خواهيم ديد كه عيسي در بيابان است و يك بطري شراب گالو در دست دارد و آن را بالا مي‌گيرد و مي‌گويد، وقتي آب را به شراب تبديل كردم، اين از آب درآمد؛ يك چنين تصويري در ذهن من است. چنين چيزي كاملاً براي من قابل تصور است، چرا كه در اينجا، در آمريكا، نمادهاي ما از فرط مصرف شدن، رو به اتمام هستند. بنابراين از يك طرف ، در حالي كه تلويزيون از طريق القاي نمادهاي ملي خودآگاه ما، اجتماع را خلق مي‌كند، از طرف ديگر، ما از اين نمادها استفاده مي‌كنيم و تلويزيون با نرخي فوق‌العاده زياد، از آنها استفاده مي‌كند.
چرا فكر مي‌كنيد، اين اشتباه است كه تلويزيون تلاش كند كه جدي باشد؟
خب، به اين خاطر كه جدي بودن در اينجا به اين معني است كه وقتي ما درباره ايده‌ها صحبت مي كنيم، بايد متوجه باشيم كه ايده‌ها صرفاً كلمه هستند. يك بار از من پرسيده شد كه آيا من سريال «صعودانسان» برونسكي را تأييد مي‌كنم، يا از آن لذت مي‌برم يا نه. نكته جالبي در ارتباط با سريال برونوسكي وجوددارد. اگر كتاب اصلي را خوانده باشيد، مي‌بينيد كه اين سريال عملاً نعل به نعل طبق
كتاب اصلي صعود انسان تهيه شده است و متوجه مي شويد كه برونسكي عملاً داراي يك تئوري تغييراجتماعي است. تقريباً مي‌توان اين سئوال را زا هر كسي كه كتاب را خوانده باشد پرسيد كه آيا آنها با تئوري برونسكي درباره تغيير اجتماعي موافق هستند يا نه. اگر اين سؤال را از كساني بپرسيد كه فقط سريال صعود انسان را در تلويزيون ديده اند، جواب مي‌دهند كه كدام تئوري؟ اين تئوري در تلويزيون ناپديد شده است، با وجود اينكه برونسكي عيناً از كلماتي استفاده مي‌كند كه در متن اصلي ديده مي‌شود. چرا اين تئوري ناپديد شده است؟ چون اين برنامه تلويزيون پر است از تصاوير عجيب و غريب، جالب و هيجان‌آور. تصاوير، كلمات را تحت‌الشعاع خود قرار مي‌دهند. اين يكي از قابليت‌هاي تلويزيون است. وقتي تلويزيون چيزي را كه در ميدان «تيان آن من» اتفاق افتاده نشان مي‌دهد، جدي است و مي‌تواند تصويري از آن دانشجوي جوان چيني كه مقابل تانك ايستاده است را به ما نشان بدهد. منظورم اين است كه تلويزيون آنقدر قدرتمند است كه تقريباً هر چيزي را در خود فرو مي‌برد و تلويزيون در بهترين حالت خود اين است. اين يك چيز جدي است.براي اينكه تصاوير تلويزيوني، نشان دهنده تجربه هستند نه تفسير آن تجربه.براي تفسير تجربه، ما زبان و تلويزيون را داريم. اين گناه تلويزيون نيست، تلويزيون اين است.

ولي پيامد تصويري كه جايگزين جهان مي شود چيست؟ خطراهميت يافتن تصاوير به نسبت جهان واقعي چيست؟
 

خب، فكر مي‌كنم اين كار مردم را گنگ‌تر مي‌كند. يعني آنها را به راهي كمابيش ناهموار مي‌كشاند. دوتوكويل وقتي كتاب مشهورش دمكراسي در آمريكا را نوشت، گفت كه سياست‌هاي موجود در آمريكا، سياست كلمات چاپ شده است؛ اين سياست‌ها بسيار جدي بودند؛ يعني مردم كتاب مي‌خواندند، روزنامه، مجلات، جزوه‌ها را مي‌خوانند. آنها هميشه با ايده‌ها و احتمالات آلترناتيو براي زندگي كردن سر و كار داشته‌اند. وقتي شما به يك فرهنگ تصويري روي مي‌آوريد- بياييد بگوييم در ارتباط با سياست- در اين صورت، شما آن نوعي را به دست مي‌آوريد كه در بيشتر ايالت‌ها داريم كه به يك بحث تلويزيوني تبديل مي شود. مثلاً آخرين كارزار انتخاباتي كه بوش و دوكاكيس در مقابل دوربين تلويزيون داشتند را در نظر بگيريد؛ يكي از گزارشگران مي پرسد، بگوييد ببينم آقاي معاون رئيس‌جمهوربوش، به نظر شما، دليل مشكلاتي كه در خاورميانه وجود دارد چيست و چه راه حل‌هايي را مي‌توانيد براي اين مشكلات ارائه دهيد، شما دو دقيقه وقت داريد كه به اين سؤال جواب دهيد. بعد از آن، دوكاكيس فرماندار يك دقيقه براي رد جواب او زمان داشت. خب، اگر ما افراد با فهم و شعوري بوديم،بوش بايد در آن لحظه رو به گزارشگر مي‌كرد و مي‌گفت، چطور جرئت مي‌كني اين سؤال را بپرسي و بعد دو دقيقه براي جواب دادن به من وقت بدهي و يك دقيقه به فرماندار دوكاكيس براي رد آن. فكر مي‌كنيد ما چه جور انسان‌هايي هستيم؟ يا بايد مي‌گفت، شما چه جور تماشاچي هستيد كه فكر مي‌كنيد، به اين سؤال مي‌توان ظرف دو دقيقه به شكلي جدي جواب داد. ولي البته بوش اين حرف را نزد، همين طور دوكاكيس.
تماشاچي زير بار آن نخواهند رفت.
تماشاچي! فرض بر اين است كه زير بار آن نخواهد رفت. به نظر مي‌رسد كه همه به شكلي مي‌دانند كه در اينجا توجهي به اين گفتمان نمي‌شود. چيزي كه به آن توجه مي‌كنيم، چيز ديگري است؛ قضيه اين است كه تصويري وجو دارد كه يك حس قاطعيت، پايداري و اقتدار را منتقل مي‌كند. بنابراين همه ما اين را مي‌دانيم. و زماني كه پاي آگهي‌هاي تجاري سياسي ما پيش مي‌آيد، جرج بوش و راجر آيلر يا هر كسي ديگري را كه تصور كنيد، يك آگهي تجاري دارند كه در آن چهره ويلي هورتون نشان داده مي شود. فردي با ظاهري به شدت خشمگين و سياه پوست كه باعث مي‌شود، از نظر بسياري از آمريكاييان، حتي خشمگين‌تر نيز به نظر برسد. و اين به راستي به هيچ توضيحي نياز ندارد، حتي توضيح اينكه يك برنامه مرخصي چيست. يا چند ايالات داراي برنامه مرخصي هستند. تصوير، اين توضيح را مي‌دهد. بنابراين در يك حوزه مثلاً سياست، چرخش از يك فرهنگ نوشتاري به يك فرهنگ تصويري، به نظر من خيلي خطرناك است،به اين دليل كه اين كار سياست‌ ها را باز تعريف مي‌كند و به جاي يك مسئله منطقي يا تجزيه و تحليلي يا جامعه شناختي يا هر چيز ديگر از آن نوعي كه سياست‌ها همواره بوده‌اند، آنها را به يك مسئله زيباشناختي تبديل مي‌كند. در ارتباط با مذهب نيز ما شاهد همين امر هستيم؛ يعني مذهب در تلويزيون شكلي از كسب وكار نمايشي به خود گرفته است. اگر موعظه گران بسيار موفق را در تلويزيون در نظر بگيريد،
هيچ تاريخ،هيچ الهيات، هيچ عقيده يا هيچ سنتي را در برنامه‌هاي آنها شاهد نيستند. موعظه‌گران به اين دليل موفق هستند كه قبل از آنكه پرده از روي چهره آنها به عنوان افرادي شياد كنار رود يا حداقل كنار رفته باشد، وجهه‌اي كاريزماتيك براي خود كسب مي‌كنند و در تلويزيون، اين خيلي جالب است.
مشخصه ديدگاهي كه من دارم- و اجازه دهيد بگويم كه برخلاف ديدگاه هاي كاميل است- را مي‌توان اين دانست كه من يك فرد پير هستم كه از اشكال قديمي‌تر آگاهي دفاع مي‌كنم. من نمي‌توانم آنها را انكار كنم. يعني اين حرف به كلي متقاعدكننده است كه كساني كه امروز به دنيا مي‌آيند، وقتي از مزاياي نوشته هاي سياه رنگ بر روي كاغذ سفيد حرف مي زنم، هيچ تصوري از حرفي كه مي‌زنم ندارند. بنابراين بي ميل نيستم از گردن نهادن به اينكه جهت‌گيري من- اينكه، كه هستم و چه هستم- به واقع منشأي نوشتاري دارد. فكر مي‌كنم مك لوهان افرادي مثل من را «پي او بي»ها، يعني «حرامزادگان داراي جهت‌گيري نوشتاري» ناميده است. اما يك فرد، پيش از هر چيزي، داراي اين حق است كه فرهنگ خود را تعريف كند. به علاوه اين براي افراد جوان تر نيز ارزشمند است، از اين جهت كه اين ديدگاه در برابر افراط ‌هايي كه هم اكنون رسانه‌هاي جديد مرتكب مي‌شوند، به عنوان نوعي ترمز عمل مي‌كند،به عنوان يك تعادل يا وزنه تعادل يا هر تعبير ديگري كه مي‌پسنديد.
اجازه دهيد چند لحظه به عقب برگردم و به حرف شما بپردازم؛ آنجا كه مي‌گفتيد تلويزيون با مذهب چه كرده است.
بله باشد، مذهب در تلويزيون به طرزي شرم‌آور، شكلي از كسب و كار نمايشي به خود گرفته است. به اين ترتيب كه موعظه‌گران، قدرت خود را از طريق كاريزما و قدرت شخصيت خود كسب مي‌كنند. در برنامه‌هاي آنها براي الهيات، عقيده، سنت و حتي براي آداب و رسوم مذهبي، نه زمان، نه مجال و نه نيازي وجود دارد. فقط موضوع محبوبيت يك شخصيت در ميان است. به اين ترتيب، مذهب نيز مثل سياست ازاين لحاظ، توسط تلويزيون باز تعريف مي شود.
اما آيا باز تعريف مذهب يا سياست ضرورتاً بد است؟ ممكن است تماشاچي از تماشاي موعظه در تلويزيون، احساس راحتي و صميميت بيشتري كند.
شايد كسي قبلاً به اين موضوع پرداخته باشد،اما در قرن پنجم قبل از ميلاد، يعني زماني كه آتن در حال يك تغيير شكل از فرهنگ شفاهي به فرهنگ نگارشي بود؛ اين يوناني‌ها بودند كه خود را به آن متعهد كردند؛خود را نسبت به تاريخ و فلسفه و ادبيات نمايشي در قالب متون متعهد كردند، اين بحث وجود داشت كه مزايا و مضرات تبديل شدن فرهنگ شفاهي به يك فرهنگ نگارشي چيست. سقراط بزرگ‌ترين سخنگوي سنت شفاهي بود. او در «فارئوس»- كه اگر افلاطون آن را ننوشته بود ما چيزي از آن نمي‌دانستيم- مي‌گويد كه او در درجه نخست به اين خاطر با نگارش مخالف است كه نگارش موجب مي‌شود مردم خاطرات خود را از دست بدهند. دوم به اين دليل كه نگارش، ماهيت آموزش را دگرگون خواهد كرد و ديالكتيك را از بين خواهد برد. نگارش دانش‌آموز را وامي‌دارد كه به جاي مشاركت در يك استدلال، از آن تبعيت كند. همچنين نگارش احساس سنتي حريم خصوصي را از بين مي‌برد؛ به اين دليل كه وقتي شما چيزي را مي‌نويسيد، هرگز نمي‌دانيد چشم‌هاي چه كساني به آن خواهد افتاد. بنابراين سقراط عليه نگارش سخن مي‌گفت. چيزي كه سقراط نديد اما شايد افلاطون ديد، مزايايي بود كه يك فرهنگ نگارشي با خود مي‌آورد. اين فرهنگ مزاياي بسياري را به همراه داشته است و درعين حال مضرات بزرگي نيز داشته است.اكنون پاسخ بسيار گسترده‌اي مي‌توان به سؤال شما داد كه شايد يك فرهنگ تصويري تلويزيوني مزاياي بسيار زيادي به همراه داشته باشد، مثلاً همينطور كه اين فرهنگ را بازتعريف مي‌كند، آنچه را كه مراد ما از آموزش، سياست، اخبار، مذهب و غيره است را نيز بازتعريف مي‌كند. برخي از اين مضرات را حتي پيرمرد غرغرويي مثل من مي‌تواند در اين لحظه و از اين منظر تصور كند. بيشتر مردم حداقل در ايالتي كه من زندگي مي‌كنم و شايد در كانادا نيز، وقتي به يك فن‌آوري جديد فكرمي‌كنند، تمايل دارند درباره كاري كه آن فن‌آوري مي تواند انجام دهد، حرف بزنند. تقريباً هيچ كس تا به حال درباره آنچه كه فن‌آوري‌ها نمي‌توانند انجام دهند، حرف نزده است. و اين سؤال كه يك فن‌آوري جديد چه كاري را نمي‌تواند انجام دهد، حداقل به همان اندازه اهميت دارد كه سؤال اين فن‌آوري جديد چه كاري مي‌تواند انجام دهد، اهميت دارد. قطعاً پاسخ سؤال شما اين است كه ممكن است مثلاً رايانه دستاوردهاي بسيار زيادي براي بشر داشته باشد اما به تعداد لازم،كساني وجود دارند كه درباره آن حرف مي‌زنند.كاميلا پاگليا مي‌تواند از الان تا روز قيامت درباره اين موضوع حرف بزند. اما به نظر من، هميشه اين مهم است كه كسي به همه يادآوري كند كه فن‌آوري‌هاي جديد مي‌آيند و مي‌روند. به همين خاطر است كه ما بايد بيشتر از آنچه كه انجام داده‌ايم، بر آنچه كه از دست داده‌ايم تمركز كنيم. حالا وقتي شما مي‌گوييد، خب ما مي‌خواهيم سياست‌هاي جديدي داشته باشيم، سياست‌هاي تلويزيوني جديدي كه در آنها كارزارهاي سياسي در آگهي‌هاي تجاري سي ثانيه‌اي انجام مي شوند و مباحثات با پاسخ‌هايي دو دقيقه‌اي صورت مي‌گيرند؛ شايد دراين كار مزايايي وجود داشته باشد. از رونالد ريگان به عنوان يك فرد خوش بيان بزرگ ياد مي‌شود. او مردي بود كه به ندرت مي توانست به درستي حرف بزند و هرگز دقتي در بياناتش وجود نداشت. با اين حال او يك فرد خوش بيان بزرگ ناميده مي‌شد. اگر از مردم مي‌پرسيديد، چرا به اين مرد رأي داديد، آنها مي‌گفتند، به اين خاطر كه به او اعتماد دارم يا در تصوير او در تلويزيون چيزي ديدم كه نشان مي‌داد، او درد من را مي فهمد. در حالي كه پاسخ من به اين افراد اين بود كه اگر شما به سياست‌هاي او نگاه كنيد، به وضوح متوجه مي شويد كه او درد شما را نفهميده است.
1-(Nail Postman، متفكر و نويسنده آمريكايي و منتقد تكنولوژي و رسانه‌هاي مدرن)
منبع: http://ca.geocities.com
منبع:نشريه سياحت غرب،شماره 73



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط