قوري بي در

من يک قوري هستم که درقفسه ي فروشگاه نگه داري مي شدم.هرروز صبح آقاي مغازه دارگردوخاک هاي روي مرا تميزمي کردتا مشتري مرا بهتر ببيند وکسي مرا بخرد. تا اين که يک روزيک خانم وآقا به مغاز آمدند که مي خواستند قوري بخرند.آن ها از پشت ويترين به طرف من اشاره کردند و آقا گفت که اين قوري خيلي بزرگه؟ خانم گفت:«اتفاقاًهمين
دوشنبه، 26 مهر 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
قوري بي در

قوري بي در
قوري بي در


 

نويسنده:آلاء محمديان




 
من يک قوري هستم که درقفسه ي فروشگاه نگه داري مي شدم.هرروز صبح آقاي مغازه دارگردوخاک هاي روي مرا تميزمي کردتا مشتري مرا بهتر ببيند وکسي مرا بخرد. تا اين که يک روزيک خانم وآقا به مغاز آمدند که مي خواستند قوري بخرند.آن ها از پشت ويترين به طرف من اشاره کردند و آقا گفت که اين قوري خيلي بزرگه؟ خانم گفت:«اتفاقاًهمين خوبه چون بچه هاي ما زياد چاي مي خورند.»خلاصه خانم وآقا من را انتخاب کردند وآقاي مغازه دارمن را دريک جعبه گذاشت وبسته بندي کرد.خانم و آقا من را به خانه بردندودرکنار5 ليوان که من آن ها را بچه هاي خود مي دانستم وقنداني را که خواهر خود مي دانستم گذاشتند. بچه هاي اين خانواده خيلي چاي مي خوردند تا اين که يک روزدرِ من ازدست دختر کوچولوي خانواده افتاد وشکست.مادر گفت:«من اين قوري را به مغازه ي حاج مرتضي مي برم،اگردري به اندازه ي اين قوري نداشت آن را دور مي اندازم.»وقتي خانم خانواده مرا به مغازه برد و گفت که يک در اندازه اين قوري بدهيد قلب من داشت تالاپ تالاپ مي کرد که يک دفعه حاج مرتضي يک در اندازه ي من آوردوبه مادرخانواده نشان داد.من بسيارخوشحال شدم چون اين درمثل درقبلي خودم بود.من وبچّه ليوان هايم وخواهرم قندان خانم آن شب جشن کوچکي برپا کرديم.



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.