خواب صوفيه و تجلي آن در مثنوي مولانا (2)

در روزگار پيشين پادشاهي بود که قدرت مادي و استيلاء معنوي داشت و در دنيا و دين و صورت و معني را با هم جمع کرده بود .اتفاقاً به قصد شکار همراه با خدمتکارانش به بيرون شهر رفت و در ميانه راه ،کنيزکي زيبا روي ديد و ب وي عاشق شد چنانکه مال گزافي داد و او را خريد ولي چون هرگز شادماني کامل به کسي نمي دهند ،همين که
يکشنبه، 9 آبان 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خواب صوفيه و تجلي آن در مثنوي مولانا (2)

خواب صوفيه و تجلي آن در مثنوي مولانا (2)
خواب صوفيه و تجلي آن در مثنوي مولانا (2)


 

نويسنده:ناصر ناصري




 
و اينک به بازتاب و تجلي خواب در مثنوي که به شکلهاي مختلف در داستانهاي گوناگون آمده است به اختصار اشاره مي شود :
داستان پادشاه و کنيزک
در روزگار پيشين پادشاهي بود که قدرت مادي و استيلاء معنوي داشت و در دنيا و دين و صورت و معني را با هم جمع کرده بود .اتفاقاً به قصد شکار همراه با خدمتکارانش به بيرون شهر رفت و در ميانه راه ،کنيزکي زيبا روي ديد و ب وي عاشق شد چنانکه مال گزافي داد و او را خريد ولي چون هرگز شادماني کامل به کسي نمي دهند ،همين که شاه از ديدار وي بهره گرفت آن کنيزک بيمار شد .شاه طبيبان را جمع کرد و آنها را وعده گنج و جواهر گرانبها داد .طبيبان به اقتضاي خود نمايي بشر و داشتن دانش و فن از قدرت در علاج امراض سخن گفتند و از روي خود بيني و غرور و مشيت الهي را ناديه انگاشتند و از عجزي بشري و قدرت خدا غافل ماندند و توکل ب خدا را فراموش کردند و کلمه استثناء (ان شاء ا...)نگفتند خدا ناتواني آنها را پديد آورد و معالجه طبيبان به سبب غرور و غفلت از قدرت حق ،معکوس افتاد و به جاي تسکين الم و تخفيف مرض بر درد و رنج افزود و داروها بر خلاف خاصيت خود عمل کرد و حال بيمار وخيم تر شد .شاه بيدار دل مانند همه افراد بشر وقتي که از اسباب ظاهري نوميد مي شوند روي در عالم غيب و به درگاه خداي مي آورند به مسجد رفت و از ته دل دعا و تضرع کرد تا در ميان گريه و زاري خوابش برد مشکل شاه در خواب گشوده مي شود بطوريکه در خواب پيري به او وعده مي دهد که فردا غريبي که طبيب آن سري و حاذق است فرا مي رسد و بيمار را علاج مي کند .فرداي آن روز شاه با مهمان غيبي ديدار مي کند و شاه مهمان را به بالاي سر بيمار مي برد و او بعد از معاينه تشخيص مي دهد رنج بيمار از دل (عشق )است .
به ابياتي چند که مربوط به خواب پادشاه است اشاره مي شود .
شه چو عجز آن حکيمان را بديد
پا برهنه جانب مسجد دويد
رفت در مسجد سوي محراب شد
سجده گاه از اشک شه پر آب شد
چون به خويش آمد زغرقاب فنا
خوش زبان بگشاد در مدح و ثنا
کاي کمينه بخششت ملک جهان
من چه گويم چون تو مي داني عيان
اي هميشه حاجت ما را پناه
بار ديگر ما غلط کرديم راه
ليک گفتي گر چه مي دانم سرت
زود هم پيدا کنش بر ظاهرت
چون بر آورد از ميان جان خروش
اندر آمد بحر بخشاي به جوش
در ميان گريه خوابش در ربود
ديد در خواب او که پيري رو نمود
گفت اي شه مژده ،حاجاتت رواست
کر غريبي آيدت فردا زماست
چونکه آيد او حکيم حاذق است
صادقش دان کو امين و صادق است
در علاجش سحر مطلق را ببين
در مزاجش قدرت حق را ببين دفتر اول ،ابيات 65-55
ديد از زاريش کو زار دلست
تن خوشست و او گرفتار دلست همان ،ب108
حکيم غيبي بعد از معينه ،متوجه شد که کنيزک ،عاشق مردي زرگر در سمرقند است زرگر را به طمع مال و جاه به دربار مي آورند و طبق دستور حکيم غيبي کنيزک در اختيار او قرار مي گيرد و کنيز بهبود مي يابد و پس از شش ماه حکيم به اذن و اشاره خداوند ،به زرگ زهر مي نوشاند تا زيبايي اش را از دست مي دهد و از چشم کنيزک مي افتد
عشقهايي کز پي رنگي بود
عشق نبود عاقبت ننگي بود دفتر اول ،ب205
داستان پير چنگي
در روزگار عمر ،مطربي چنگ نواز بود که آوازي دلاويز داشت و چنگ چنان خوش مي زد که مانند اسرافيل مردگان را زندگي مي بخشيد و شور و نشاط در مجالس ب مي انگيخت .همينکه مطرب طرب انگيز پير شد و پشتش از بار سنگين عمر خميده گشت و پيشاني و صورتش چين خورد و ابروانش بر روي چشم فرو خفت آواز دلنوازش ناخوش و غم انگيز شد و ديگر خريدار نداشت و هيچکس طالب ساز و آوازش نشد چون اميدش از خلق گسسته شد به حکم اضطرار به اميد حق دل بست به گورستان مدينه رفت آنجا که مردگانند و راه اميد به خلق بسته است .براي خدا چنگ زد و از کرم بي دريغ و بي علت او ،ابريشم بها خواست آنقدر چنگ زد که رنجه شد و دستش از کار فرو ماند و به خواب فرو رفت ،در اين حالت بود که خدا بر عمر خوابي سنگين ،غير معهود و نابهنگام گمارد و عمر پي برد که مقصودي در کار است سر بالين نهاد و به خواب رفت و خواب کليد حل مشکل چنگي شد نداي غيبي حق در رسيد و عمر گوش جان فرا داد .عمر را گفتند که بنده اي خاص و ارجمند ما را از نيازمندي برهان که اکنون در گورستان خفته است هفتصد دينار تمام از بيت المال که مخصوص مصالح مسلمانان است مبر گسر و بدان خفته ي بيدار بده و بگو که اين زر را به عنوان مزد سازي که باي ما زدي بستان و خر ج کن و چون تمام شد به سوي ما بيا چنگ بزن و مزد خود بگير.
عمر از هيبت آن آواز از خواب گران بخاست و کيسه زر در بغل ،سوي گورستان شتافت همه جا را گشت غير از پير چنگ نواز کسي ديگر نديد .دوباره همه جا را جستجو کرد تا بنده خاص خدا را بيابد ولي غير از مطرب که چنگ در بالين نهاده بود کسي را نيافت .متعجب شد که چگونه مطرب چنگ نواز ،منظور نظر و بنده ي خاص و مقرب خدا تواند بود بار سوم گورستان را گشت کسي نيافت يقين حاصل کرد که منظور نظر ،پيرچنگي است پس به ادب تمام نزد پير نشست عطسه اي بر عمر افتاد پير چنگي از خواب بيدار شد عمر را با سيماي هيبت انگيز بالاي سر خود ديد بر خود ترسيد و لرزيد .عمر گفت :مترس و آرامش داشته باش که اينک پيغام خدا و بشارت نواخت براي تو آورده ام خدا ترس سلام مي فر ستد و اين زر به مزد چنگي که براي خدا زدي بگير و خرج کن و باز هم بيا و بگير.
پير چنگي بر اثر اين نوازش و دلجويي با خود آمد و بر گذشته و عمر تلف کرده خود پشيمان شد و توبه کرد و دريافت که چنگ را بايد فقط براي خدا نواخت .
به ابياتي چند که مربوط به خواب وي مي باشد اشاره مي شود :
معصيت ورزيده ام هفتاد سال
باز نگرفتني ز من روزي نوال
نيست کسب امروز مهمان توام
چنگ بهر تو زنم کان توام
چنگ را برداشت و شد الله جو
سوي گورستان يثرب آه گو گفت
گفت خواهم از حق ابريشم بها
کو به نيکويي پذيرد قلبها
چنگ زد بسيارو گريان سر نهاد
چنگ بالين کرد و برگوري فتاد
خواب بردش جانش از حبس رست
چنگ و چنگي را رها کرد و بجست دفتر اول ،ابيات 2089-2083
وين جهاني کاندرين خوابم
از گشايش پر وبالم واگشود همان ،ب2100
آن زمان حق ب عمر خوابي گماشت
تا که خويش از خواب نتوانست داشت
در عجيب افتاد کاين معهود نيست
اين زغيب افتاد بي مقصود نيست
سر نهاد و اخواب بردش خواب ديد
کامدش از حق ندا جانش شنيد دفتر اول ،ابيات 2106-2103
بانگ آمد مر عمر را کاي عمر
بنده ي ما را از حاجت باز خر
بنده ي داريم خاص و محترم
سوي گورستان ،تو رنجه کن قدم
اي عمر برجه ز بيت المال عام
هفتصد دينار در کف نه تمام
پيش او بر کاي تو ما را اختيار
اين قدر بستان کنون معذور دار
اين فدر از بهر ابريشم بها
خرج کن چون خرج شد اينجا بيا همان ،ابيات 2168-2163
پس عمر گفتش مترس از من مرم
کت بشارتها زحق آورده ام
حق سلامت مي دهد مي پرسدت
چوني از رنج و غمان بي حدت همان ،ابيات 2182-2179
داستان سه مسافر
يک يهودي و مسيحي و مسلمان همسفر گشتند گويي دو گمراه با يک مؤمن مانند عقل که با نفس شيطان همراه شود هر سه به منزلي مي رسند صاحب منزل حلوايي پيش آنها مي آورد که يهودي و مسيحي سير بودمد و مؤمن روزه دار .موقع افطار مؤمن بسيار گرسنه بود .آن دو گفتند :ما سير هستيم امشب حلوا مي گذاريم و فردا مي خوريم .مؤمن گفت :حلوا امشب مي خوريم و صبر را براي فردا مي گذريم .آن دو به مؤمن گفتند :مي خواهي امشب حلوا را تنها بخوري .مؤمن پاسخ داد هر کس سهم خود را بردارد .آن دو گفتند :از تقسيم سخن مگو .مگر نشنيده اي که گويند قسمت کننده در آتش است و مؤمن گفت :قسمت کننده پليد در آتش است که قسمتي براي هوا و هوس و قسمي براي خدا بدارد .سر آخر آنها راضي نشدند و مسلمان مغلوب تسليم و رضا گشته و سخن آنها را پذيرفت .شب خوابيدند و بامداد با زبان خود به ورد و دعاي صبحگاهي پرداختند سپس مشغول صحبت شدند يکي از آن دو گفت :هر يک از ما خوابي را که ديشب ديده است بازگو کند .هر کس که خوابش بهتر و دلنشين باشد از حلوا نصيب بيشتري ببرد .نخست يهودي به گفتن خواب خويش پرداخت و گفت :در خواب ديدم که من با موسي به سوي کوه طور راه افتادم و من و موسي و طور هر سه در ميان نور غوطه ور گشتيم و ...سپس مسيحي با بازگو کردن خواب خود پرداخت و گفت :حضرت عيسي را در خواب ديدم و با او به اسمان چهارم که جايگاه آفتاب است بالا رفتم ..و بالاخره نوبت مسلمان شد که خوابش را بگويد .با لحني طعنه آميز گفت :ديشب محمد مصطفي (ص)و سلطان انبياء به خواب من آمد و فرمود :يکي از دو رفيق تو ،به سوي کوه طور با موسي در راه عشق الهي دمساز شده و ديگري را حضرت مسيح با حشمت و جلال با خود بر اوج آسمان چهارم برده است تو هم اي پس مانده ي آسيب ديده برخيز و فوراً حلوا بخور .و من به دستور پيامبر حلوا خوردم و آن دو به مسلمان اعتراض کردند که چرا حلوا را خوردي .گفت :پيامبر دستور داد و من کيستم که دستور او ار مخالفت کنم .و گفت اي يهودي تو با دستور حضرت موسي مخالفت مي ورزي و تو اي مسيحي سر از فرمان حضرت عيسي سرکشي مي کني .آن دو گفتند سوگند به خدا که خواب راستين را تو ديدي که بهتر خواب ماست .
پس بگفتندش که والله خواب راست
تو بديدي وين به از صد خواب ماست
خواب تو بيدار است اي بوبطر
که به بيداري عيانستش اثر دفتر ششم ،ابيات 2499-2498
خواب تو بيداري است اي خوش نهاد
که تو در خوابت رسيدي با مراد
خواب تو بيداري است اي نيکخو
که از آن خوابت رسيد امر کلوا
خواب تو بيداري است اين نيکمرد
که از آن خواب تو روي ماست زرد
خواب تو بيداري است اي سر جان
که همان را ظاهراً ديدي عيان
خواب تو مانند خواب انبيا است
که شد اين خواب تو بي تعبير راست (*)
تفسير و تحليل مثنوي .علامه جعفري ،ج14،ص165
بيداري با يار حقيقي و به خواب شدن با مشاهده يار ناسازگار
مولانا در ابياتي چند اشاره دارد که با يار حقيقي دمساز و همدم است چر که استعدادهاي دروني و نهفته آدمي در سايه يار حقيقي شکوفا مي شود اما به محض اينکه يار ،ناسازگار و ناموافق شد بايد از او دوري کرد و اسرار و استعدادهاي باطني را مخفي ساخت بطوري که درخت با ديدن يار موافق بهار ،شکفته و سرسبز مي شود و با ديدن خزان (دوست ناسازگار )خود را در زير لحاف برف مستور مي سازد و استعدادهاي دروني را پنهان مي سازد و به خواب مي رود نيز اصحاب کهف با مشاهده ياز ناسازگار (دقيانوس )از او اجتناب کردند و خواب را در غار بر خدمت دقيانوس در دربار ترجيح دادند و همين خواب مايه آوازه و شرف و حرمت آنان شد .و به سالکان طريقت توصيه مي کند که با مشاهده اغيار و ياز ناموافق به خواب بروند و خوابشان را در آن حالت بر بيداري ترجيح مي دهد .
آن درختي کو شود با يار جفت
از هواي خوش ز سر تا پا شگفت
در خزان چون ديد او يار خلاف
در کشيد او رو و سر زير لحاف
گفت يار بد بلا آشفتن است
چونکه او آمد طريقم خفتن است
پس نخسيم از اصحاب کهف
به زد دقيانوس آن محبوس لهف
يقظه شان مصروف دقيانوس بود
خوابشان سرمايه ناموس بود
دفتر دوم ،ابيات 39-34
ادامه دارد...
منبع:پايگاه نور شماره 9



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط