خاطرات سبز (2)

رسم شده بود توي شيراز،علما و پيش نمازهاي معروف مي آمدند تشييع شهدا و حتي تلقين مي خواندند برايشان. بعد از عمليات بيت المقدس وفتح خرمشهرهم، شهيد آوردند شهروهمين مراسم بود .حاج آقا طوبايي،پيش نمازمسجد کوشک عباس علي شيرازهم آمده بود.حاج آقا موقع تلقين دادن،وقتي رسيد به نام حضرت حجت، حالش
يکشنبه، 16 آبان 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خاطرات سبز (2)

خاطرات سبز (2)
خاطرات سبز (2)


 





 

رسم عاشقي!
 

رسم شده بود توي شيراز،علما و پيش نمازهاي معروف مي آمدند تشييع شهدا و حتي تلقين مي خواندند برايشان. بعد از عمليات بيت المقدس وفتح خرمشهرهم، شهيد آوردند شهروهمين مراسم بود .حاج آقا طوبايي،پيش نمازمسجد کوشک عباس علي شيرازهم آمده بود.حاج آقا موقع تلقين دادن،وقتي رسيد به نام حضرت حجت، حالش منقلب شد،ضعف کرد وسست شد. حتي خودش نمي دانست بيايد بالا و کشيدندش بيرون.پرسيدند:چي شد حاج آقا؟ گفت:به اسم آقا که رسيدم،شهيد به احترام سرش را خم کرد روي سينه.حس کردم ، امام زمان(عج) اينجاست واو احترام مي گذارد.شما بوديد،حالي به حالي نمي شديد؟ رسم عاشقي است ديگر،به هواي معشوق که بروي،به هوايت مي آيد.(1).

بيست سال انتظار
 

ده سال تمام،صبح که مي رفت، مادرش پيشاني اش را مي بوسيد. عصر حياط را آب وجارو مي کرد. مي نشست لب ايوان تا برگردد.نزديک بيست سال است که مادرش پيشاني اش را نبوسيده،ولي هنوز عصرها حياط را آب وجارو مي کند.مي نشيند لب ايوان ونگاه مي کند به در.(2).

بوي کباب
 

هروقت مي خواهيم با سيد برويم توي شهر قدمي بزنيم،يکي دو نفر جلوتر مي روند، تا اگر بوي کباب شنيدند،خبرش کنند؛ حساسيت دارد به بوي کباب،حالش خيلي بد مي شود.يک بارخيلي اصرار کرديم که چرا؟ گفت:اگردرميدان
مين بودي وبه خاطراشتباهي ، چاشني مين فسفري عمل مي کرد ودوستت براي اينکه معبر وعمليات لو نرود،آن را مي گرفت زير شکمش و ذره ذره آب مي شد و حتي داد نمي زد وازاين ماجرا،فقط بوي گوشت کباب شده توي فضا مي ماند،تو به اين بو حساس نمي شدي؟(3)

مسواک درجبهه
 

پول را که انداخت توي صندوق صدقات، نفس راحتي کشيد:نزديک بود جريمه ام يادم بره!
-جريمه چيه؟
-آخه ديشب يادم رفت مسواک بزنم.
توي اين همه بگير وببند وآتش وغوغا،به چه چيزهايي فکرمي کرد.(4).

اوج بي ادعايي واخلاص
 

آمده بود خانه،ولي شلوار نظامي اش را در نمي آورد.مي گفت: توي جبهه با همين مي خوابيدم،عادت کردم،نمي خواهم ترک عادت کنم.بعداً فهميدم مجروح شده بود، نمي خواست من بفهمم.(5).

پابوس آقا
 

اسمش محمد رضا عاشوربود. مجروح شده بود.توي بيمارستان به خانواده اش گفت: آرزو داشتم بعد ازعمليات،برم پابوس امام رضا(ع) قربانش برم، ولي حيف که نشد . ازاين حرف چند دقيقه نگذشت. که مرغ جانش پريد.همان جا تو بيمارستان، گذاشتندش توي تابوتي وروي پارچه اي اسمش را نوشتند. خانواده اش زود رفتند شهرستان،براي آماده کردن مقدمات تشييع جنازه ومراسم ها. يکي دو روزبعد، توي مراسم متوجه شدند، جسدي که آمده، پسرشان نيست. پي گيري کردند وفهميدند،خانواده ديگري هم در مشهد همين مشکل را دارند.بالاخره هر
خانواده به شهيدش رسيد. غسلش داده بودند وبعد هم درحرم امام رضا(ع) طواف داده بودند تاقبل از خاک سپاري، به آرزويش رسيده باشد.(6).

آخرين پنچري
 

همت بود، گفت: پنچري اين موتور را زود بگير! همه کارهايم را گذاشتيم زمين و زود پنچري (موتورش) را گرفتم. رفت وديگر برنگشت.اي کاش پنچري موتور را نمي گرفتم.(7).

عکس امام
 

نه پلاک،نه کارتي، نه نامه اي. مانده بودند، استخوان هايي که پيدا کرده اند، مال بچه هاست يا عراقي ها؟ آنجايي هم که تفحص مي کردند،هم عراقي بود، هم ايراني. صداي يکي شان يک دفعه بلند شد: يا حسين! يا حسين!بچه هاي خودمون هستند. به سمتش رفتند،پرسيدند: از کجا فهميدي؟ خاک رو از روي چيزي که توي دستش بود، پاک مي کرد.آن را به سمت بقيه گرفت وگفت:ازعکس امام.(8).

زيارت خدا
 

مسئول طرح وبرنامه عمليات بود: والفجر 8، کربلاي 2، کربلاي 4، کربلاي 5، و کربلاي 8 اين قدرخوب کار کرد که سال 66، سهميه حج قرارگاه را تشويقي دادند به او، که برود خانه خدا را زيارت کند .چند روزقبل از حج، توي بمباران منطقه نصر4 پريد. زودتر رفت زيارت؛زيارت خود خدا.(9)

حضور وغياب عجيب
 

يکي دو روز قبل از عمليات، حضور وغياب کردند.اسم هر کسي را مي خواندند، مي گفت:الله.بعضي ها مي گفتند: شهيد. بعضي ها مي گفتند: مجروح، ما هم که تازه آمده بوديم ،مي گفتيم حاضر. توي دلم مي گفتم: چه ازخودراضي، خودشان را از
حالا شهيد مي دانند!ازحمله که برگشتيم، به خط شديم .از تعجب داشتم شاخ در مي آوردم؛آنهايي که گفته بودند مجروح، مجروح شده بودند،ماها که گفته بوديم حاضر،حاضر بوديم؛بقيه هم رفته بودند.(10)

خواب ابدي
 

نمي خوابيد،يعني کم مي خوابيد، هم درخانه،هم درجبهه.چشم هايش هميشه سرخ سرخ بود.وقتي آمدند گفتند:شهيد شد،گريه نکردم،خنديدم.گفتم:بهتر!مي خوابد،خستگي اش درمي رود.(11)

مجتبي،غايب!
 

فرمانده گردان آورده بودش؛ازمشهد.همين طوري، بدون پرونده. اسمش فردريک بود. ازگردن بند وصليبش پيدا بود که مسيحي است.آمده بود اهواز، جنس بخرد. شنيده بود ارزاني است!(12).
خودش اسمش را عوض کرد.يک باربعد از اينکه مداح،روضه امام حسين(ع) را خوانده بود، گفت: مرا هم صدا کنيد مجتبي.اين طوري ،فردريک شد.مجتبي. بعداز عمليات کربلاي 8،سرشماري مي کردند: انجوي؟ حاضر!محسن؟حاضر!مجتبي؟.... سکوت محسن گفت: اول تير،بعد مين؛ چيزي ازش نماند.مجتبي رفته بود.(13).

خيلي ديربرگشتيم.
 

بايد برمي گشتيم،دستور بود،آتش هم سنگين. کسي راخوابانده بودند روي برانکارد؛ درست زيرارتفاع112، ولي نمي شد او را عقب برد.هرکس مي رسيد، چيزي مي گفت.بعضي ها قمقمه آبشان را مي گذاشتند کنارش.من هم وقتي رسيدم،قمقمه آبم را گذاشتم کنارش وگفت:برمي گردم.دير برگشته بودم.چند تا شقايق کنديم.رسيديم به يک شهيد.سه تا قمقمه پر از آب کنارش بود. درست زيرارتفاع 112 منطقه فکه. شرمنده شدم،خيلي دير برگشته بودم.(14).

قبر بتوني
 

يک سنگربتوني، روي يک بلندي نظرمان را جلب کرد. پله هاي بتوني، ما را مي رساندبه سنگر.اطرافش را نگاهي انداختيم. کمي ور رفتيم،تا يک شهيد پيدا کرديم. سرودست شهيد،زير پله هاي بتوني بود. درحال جمع کردن بدن او، برخورديم به يک پوتين ديگر،يک شهيد ديگر. تصميم گرفتيم اطراف آن سنگر را کامل بگرديم. گشتيم. پنجاه شهيد،درست زير سنگر. امکان نداشت که پنجاه نفر بالاي آن بلندي شهيد شده باشند.معلوم بود بعثي ها جمع شان کرده اند،رويشان چهل سانت بتون ريخته اند وسنگرساخته اند.(15)

شب اول اسارت
 

شب اول اسارت بود. مجروح ها را جدا نکرده بودند.همه را ريختند توي يک سلول. نيمه شب بود که هجوم آوردند داخل.تا توانستند،زدند ورفتند برق را هم قطع کردند.هرکس هرجا بود،خوابيد .چشم چشم را نمي ديد.صبح که شد،همه ازخواب بلند شدند،جزساروي.ديگر درد تيري را که به کتفش خورده بود،احساس نمي کرد.(16).

جنازه معطر
 

ازبچه هاي عمليات کربلاي 5 بود.تنش پر بود ازتيروترکش،ولي بعثي ها نبردنش بهداري.همان شب از دنيا رفت.زديم به در ونگهبان عراقي را صدا کرديم.گفتند: چهار نفر برش دارند وببرند بيرون. وقتي جنازه اش را آورديم توي راهرو،يک دفعه بوي عطر همه جا را پرکرد.همه تعجب کرديم، حتي عراقي ها. بو کردند.جلو آمدند. جنازه بود، جنازه بوي عطر مي داد.عصباني شدند. با کابل افتادند به جان ما، که چرا به جسد او عطر زده ايم. خودشان هم مي دانستند که حتي نمي توانيم،يک سوزن با خودمان بياوريم توي سلول.حرصشان گرفته بود، ولي بوي عطر قطع نمي شد.(17).

پی نوشت ها :
 

1.همان، ص30.
2. همان، ص74.
3.همان، ص73.
4. همان، ص71.
5. همان، ص68.
6.همان، ص61.
7. همان، ص57.
8. همان، ص38.
9. همان، ص41.
10.همان، ص45.
11.همان، ص47.
12.همان، ص48.
13.همان، ص51.
14.همان، ص52.
15.همان، ص53.
16.همان، ص55.
17. همان، ص56.
 

منبع:نشريه گلبرگ ،شماره 114.



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.