چگونه جنگ مداوم به روش زندگي آمريكايي تبديل شده است

از نظر نويسنده اين مقاله اشاره هاي مقامات دفاعي آمريكا به جنگ و به كارگيري اصطلاحات جديدي همچون «تهديداتي كه در افق و آن سوي افق» قرار دارند، نشانگر آن است كه نگاه زمامداران اين كشور به مقوله جنگ به كلي با نگاهي كه بنيانگذاران اين كشور به جنگ داشتند تغيير كرده است. به عبارت ديگر براي اين زمامداران، جنگ به يك
يکشنبه، 16 آبان 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چگونه جنگ مداوم به روش زندگي آمريكايي تبديل شده است

چگونه جنگ مداوم به روش زندگي آمريكايي تبديل شده است
چگونه جنگ مداوم به روش زندگي آمريكايي تبديل شده است


 

نويسنده: ديويد برونويك




 

چكيده:
 

از نظر نويسنده اين مقاله اشاره هاي مقامات دفاعي آمريكا به جنگ و به كارگيري اصطلاحات جديدي همچون «تهديداتي كه در افق و آن سوي افق» قرار دارند، نشانگر آن است كه نگاه زمامداران اين كشور به مقوله جنگ به كلي با نگاهي كه بنيانگذاران اين كشور به جنگ داشتند تغيير كرده است. به عبارت ديگر براي اين زمامداران، جنگ به يك شيوه زندگي تبديل شده است كه بدون آن نمي توان زيست. تفكري كه جنگيدن را تقدير آمريكا مي داند و بر همين اساس توانسته است افكار عمومي آمريكاييان را نيز ميليتاريزه كند. طراحي جنگ هاي آينده بر اساس تهديداتي فرضي از سوي وزارت دفاع آمريكا، نشان از آن دارد كه جنگ هاي اين كشور را پاياني در پي نخواهد بود.
روز 16 جولاي وزير دفاع رابرت گيتز در نظقي در «باشگاه اقتصادي شيكاگو» گفت: «پرستش محوري در امر دفاع از ايالات متحده اين بوده است كه در سال هاي آينده، ارتش را چگونه بايد «سازماندهي، تجهيز ـ و تأمين بودجه ـ كرد تا در جنگ هايي كه درگيري آنها هستيم، پيروز شويم و در عين حال از آمادگي لازم براي مواجهه با تهديداتي كه در افق يا آن سوي افق قرار دارند برخودرا شويم؟»
عبارت «آن سوي افق» مي تواند به نظر دهشت زا بيايد. آيا گيتز به مخاطبان خود كه رهبران اقتصادي برخوردار از ذهني مدني بودند، داشت مي گفت پول بيشتري را براي امور دفاعي به منظور مواجهه با تهديداتي هزينه كنند كه درباره وجود آنها هيچ كسي نمي تواند پاسخي دهد؟ با توجه به پذيرش ميليناريسم آمريكا از سوي مردم اين كشور، احتمالا او با علم به اين سخن گفته است كه سخن او هرگز با چالش آزارنده اي مواجه نخواهد شد.
ما همين طور تصادفي شروع به سخن گفتن درباره جنگ هايمان كرده ايم و اين امر بايد به چند دليل غافلگيركننده و شگفت انگيز باشد. اول اينكه در تاريخ ايالات متحده، جنگ هيچ گاه وضعيتي عادي در جريان امور قلمداد نشده است. به مدت دو قرن آمريكاييان آموختند كه به خود جنگ، به عنوان يك نابهنجاري بينديشند و «جنگ ها» ي متكثر فقط مي توانستند دو برابر نابهنجار به نظر برسند، اما اكنون به نسل هاي جوان تر آمريكاييان آموخته شده است كه اصلاً انتظار نداشته باشند كه جنگ هاي پاياني داشته باشند.
براي تمام كساني كه در طول جنگ جهاني دوم يا در سال هاي ابتدايي جنگ سرد به دنيا آمده اند، اميد پيشرفت جهان به سمت كاهش كشمكش هاي مسلحانه، به خاطره ملموس است. ابتدا تهديد قدرت هاي محور كه حكومت هاي آنها آشكارا با جنگ تغذيه مي شد، با اقدام منسجم شوروي، بريتانيا و ايالات متحده به شكلي قطعي متوقف گرديد. تشكيل سازمان ملل اميد بزرگ تري را براي برقراري يك صلح همگاني به وجود آورد. سازمان هايي همچون «كميته سياست هاي هسته اي خردمندانه» و «اتحاديه دانشمندان دل نگران» به مردمي كه در شرق و نيز در بلوك كمونيسم زندگي مي كردند، حقيقتي را يادآوري مي كرد كه همگان از قبل از آن آگاه بودند: جهان بايد از جنگ فراتر رود.
در دهه 1950 تنها جنگ ممكن بين قدرت هاي بزرگ يعني ايالات متحده و اتحاد جماهير شوروي مي توانست جنگ اتمي باشد و وحشت از نابودي حتمي آن چنان گسترده بود و چشم انداز پس از آن چنان غيرقابل بخشش كه تنها بديل آن طراحي يك برنامه براي صلح به نظر مي آمد. جان اف كندي زماني كه براي تصويب پيمان منع آزمايش هاي هسته اي ـ بزرگ ترين دستاورد دولت او ـ فشار مي آورد، از اين واقعيت به خوبي آگاه بود. او در 7 اكتبر 1963 شش هفته قبل از به قتل رسيدن خود، اين پيمان را امضا كرد و اين اقدام به عنوان بزرگ ترين گام براي دور شدن يك نسل از جنگ تلقي شد. چه كسي پيش بيني مي كرد كه گام بعدي 23 سال بعد برداشته شود، يعني تا زماني كه تخيل رونالد ريگان از تخيل ميخاييل گورباچف در ريكياويك برانگيخته شد؟ وقفه پس از ريكياويك اكنون تقريبا يك چهارم قرن ديگر مي شود كه به طول انجاميده است و هر چند كه باراك اوباما با زبان پيشرفت سخن مي گويد، اما هنوز روشن نيست كه آيا او شجاعت كندي يا تخيل گورباچف و ريگان را دارد يا نه.

جنگ هاي آن سوي افق
 

دو جنگ هوايي بدون تلفاتي را كه ناتو بر اساس دكترين «جتگ هاي چندگانه و خروج ايمن» پاول در يوگسلاوي انجام داد، ما را به منطقه اي نزديك به قلمرو جنگ افغانستان ـ پاكستان در اين ايام وارد كرد. اكنون جنگي كه در يك كشور آغاز شده مي تواند از مرزهاي آن فراتر رود و وارد قلمرو كشوري ديگر شود، بدون اينكه مكث چنداني براي درگرفتن يك بحث عمومي پيرامون آن شود. زماني كه جنگ ها در بهترين حالت خود به عنوان يك شر لازم قلمداد مي شدند انسان در ارتباط با يك جنگ خاص مي پرسيد كه آيا اين جنگ قطعا لازم بود يا نه؟ اكنون كه جنگ ها به يك روش زندگي تبديل شده اند، انسان مي پرسد جاي پاي يك جنگ را با چه اندازه از استحكام در منطقه وقوع آن جنگ بايد تثبيت كرد، در عين حالي كه آماده راه انداختن جنگي ديگر مي شويم.
براي تسهيل در تغيير ديدگاه، شكل جديدي از استعمال كلمات وارد زبان انگليسي شده است. در زبان مقالات اتاق هاي فكر و پروفايل هاي ژورناليستي دو سال گذشته، مي توان مشاهده كرد كه يك استعاره عجيب اندك اندك به عنوان گزارش واقع بينانه عرضه شده است: مثل قابل باور بودن برنامه ريزي دورانديشانه ايالات متحده در امر زنجيره اي از جنگ ها. رابرت گيتز تازه ترين تفكرات را بار ديگر در برنامه شصت دقيقه در ماه مي به شكل متداول مطرح كرد. گيتز كه از نياز پنتاگون به تمركز بر جنگ در افغانستان سخن مي گفت، گفت: «صراحتاً بگويم، من وزارتخانه اي را مي خواستم كه بتواند راه برود و در عين حال آدامس بجود؛ كه بتوانيم جنگ را پيش بريم ـ همچنان كه اكنون در حال انجام آن هستيم ـ و در عين حال براي جنگ هاي فردا برنامه ريزي كنيم و آماده باشيم.» چشم انداز عجيبي كه به كارگيري عبارت «جنگ هاي فردا» را به امري منظم تبديل مي كند، اين است كه ما در آينده اي نزديك، در جنگ هاي خوب بسياري مشاركت كنيم. ما دمكراسي برتر هستيم، كشوري استثنايي در ميان كشورهاي جهان. جنگيدن تقدير و وظيفه ماست. بنابراين كلمه «جنگ ها» ـ كه به شكلي فزايده بيشتر تكرار مي شود ـ در حال تبديل شدن به راه شناسايي هويت ماست، نه فقط جنگ هايي كه هم اكنون درگير آنها هستيم، بلكه تمام جنگ هايي كه انتظار داريم وارد آنها شويم. يك نمونه بارز از به كارگيري ژورناليستي اين زبان جديد، در پروفايل اخير يكي از سياست گذاران كليدي در دولت اوباما كه توسط اليزابت بوميلر در نيويورك تايمز به چاپ رسيده مشاهده مي شود. اين شخص مايكل فلورنوي و معاون وزير دفاع در امور سياستگذاري است. او بر خلاف سلف شناخته شده خود در همين سمت، يعني داگلاس فيث ـ كه يك نو محافظه كار اوانجليست در امور جنگ بود و بر وجود حقوق زندانيان جنگي تصريح داشت ـ يك ايدئولوگ نيست. اين مقاله به تشريح همين واقعيت مي پردازد. ما از دانستن اين موضوع چه اندازه بايد احساس راحتي كنيم كه يك صاحب منصب آرام، به طور طبيعي به پذيرش مكرر عبارت «جنگ هاي ما» تنزل پيدا مي كند؟

چرا در قانون اساسي چندان از جنگ سخني گفته نمي شود
 

بنيانگذاران آمريكا نگاهي به كلي متفاوت، نسبت به جنگ داشتند. يكي از راسخ ترين اميدهاي آنها ـ كه از خلال نوشته هاي آنها مشهود است ـ اين بود كه يك دمكراسي مثل ايالات متحده، به شكلي غير قابل مهار از راه اندازي جنگ فاصله خواهد گرفت. آنها بر اين گمان بودند كه جنگ ها، تسويه حساب هايي بين شاهان است كه در جهت افزايش قدرت نفوذ انجام مي گيرند؛ پديده اي مربوط به آريستوكراسي زميندار موروثي است كه براي افزايش امتيازات و ثروت هاي غير پاسخگو مبادرت به جنگ مي كنند. در هر دو حالت جنگ ها نمي توانستند در خدمت منافع مردم باشند. ماكياولي كه يك تجزيه و تحليل كننده قدرت بود و بنيانگذاران آمريكا آثار او را با موشكافي خوانده بودند، متوجه شده بود كه «ميل و آرزوي مردم نه فرماندهي است و نه سركوب» در حالي كه «ميل قدرتمندان به فرماندهي وسركوب است.» فقط حرص و اشتهاي به فرمانروايي و سركوب است كه مي تواند كسي را به سمت اتخاذ اخلاقيات جنگ هاي مداوم سوق دهد.
آيا ما نيز هم اكنون آن قدر رشد كرده ايم (كه همچون روزگار بنيانگذاران آمريكا و تلقي آنها نسبت به نيروهاي مسلح) نيروي زميني، دريايي و هوايي خود را براي تداوم دادن صلح يا حتي با نيت برقرار ساختن صلح به كار گيريم؟ سخن گفتن از جنگ هميشگي عليه «تهديدات» آن سوي افق، آن گونه كه پنتاگون دوران بوش از آن سخن مي گفت و اكنون پنتاگون اوباما از آن سخن مي گويد، براي طفره رفتن از اين سؤال است كه آيا هر جنگي براي دفاع از خويش است يا نه.
در زير اين طفره رفتن اين ايده نهفته است كه ايالات متحده كشوري است كه جنگ هاي سريالي تقدير آن است. اين ايده حكايت از اين نيز دارد كه ما اكنون نياز به اين داريم كه در همه حال يك دشمن داشته باشيم كه در هر زمان مشخص، گواهي قابل استناد بر تهديداتي كه از آن سخن مي گوييم، باشد. چالمرز جانسون در «اندوه هاي امپراتوري» روايتي مجاب كننده را از منطق اقتصادي وضعيت امنيت ملي آمريكا، بناي صنعتي و نظامي آن و استحكامات توليدي آن به دست مي دهد. تنها حجم شديد قدرت ارتش آماده ما نيست كه هر حركتي به سمت اصلاح را ناكام مي گذارد. دليل اين امر در دنبال كردن سلاح هاي پالايش شده و فن آوري مرگبار توسط ما يا پايگاه هايي نظامي اي كه ايالات متحده در اطراف و اكناف جهان ايجاد كرده يا منافع مادي، هاليبرتون ها و ريتئون ها و دانكورپ ها و بكل واتر ها است كه تقاضايشان فراتر رفتن از كمپاني هند شرقي در دوران اوج نفوذ خود است و عليه صلح دست به دست هم داده اند. در رابطه بين خود نيروهاي نظامي و بقيه جامعه آمريكا معمايي ژرف تر وجود دارد. اكنون نيروي نظامي آمريكا در برگيرنده يك طبقه افسر با شخصيت و امتيازات يك آريستوكراسي بومي و يك بدنه مركب از رده هاي مختلف است كه براي آنها بهترين امكانات تحقيق يافته است.
باراك اوباما تغييري را كه قصد دارد در سياست خارجي انجام دهد، با بازگرداندن يك كشتي بسيار بزرگ به دريا هم ارز گرفته است. او همچون سلف خود از طريق كمتر سخن گفتن درباره گسترش دمكراسي از طريق زور يا تحقق امكان پذيري تغييري يك رژيم به عنوان علاجي براي شكوه و شكايت هايي كه عليه كشورهاي خصم به عمل مي آيد، براي تحريك ما به جنگ محدوديت هايي را از طريق سخن سرايي وضع كرده است. با اين حال ما مي توانيم مطمئن باشيم كه هيچ يك از جنگ هاي جديدي كه معاون وزير دفاع در امور سياستگذاري در حال آماده سازي آنها است، به طور مطلق دفاع از خود نخواهند بود، يعني همان نوع جنگي كه بنيانگذاران آمريكا از آن حمايت مي كردند. به نظر مي رسد كه گزينه جنگ هاي آينده براي وزارت دفاع، جنگ هاي مركب از بمباران هاي سنگين و اشغال خفيف تا متوسط باشد. سلاح ها پهنه آسمان را در مي نوردندو سربازان تا آنجا كه امكان دارد از نيروهاي ويژه خواهند بود كه مسئوليت آنها اجراي «عمليات هاي سياه» از روستايي به روستاي ديگر و از قبيله اي به قبيل ديگر است. به نظر نامحتمل مي رسد كه چنين جنگ هايي را ـ كه مستلزم برخورداري از گذرگاه آزاد بر فراز كشورهاي داراي حق حاكميت ملي جهت انتقال نيروي زميني، تفنگداران نيروي دريايي و نيروي هوايي و سركوب مقاومت بومي در برابر اشغال است ـ‌ بتوان بدون اتكاي بالفعل بر تغيير رژيم به مدت طولاني دنبال كرد. تنها به يك دولت دست نشانده مي توان كاملاً اعتماد كرد كه در جهت حمايت از يك قدرت خارجي، عليه مردم خود آن كشور اقدام كند.
امروزه اين گونه جنگ ها طراحي شده اند و به نام ايمني و امنيت آمريكا، به اجرا گذاشته شده اند. اين جنگ ها سياستي را عينيت مي بخشد كه روي هم رفته با آن ايدئاليسم نسبت به آزادي كه از زمان تشكيل ايالات متحده تا سال هاي قرن بيستم بر آن پاي فشرده مي شد، مغاير است. رد تضادي كه جرج واشنگتن، پين و سايرين بين اخلاقيات يك جمهوري و اشتها نسبت به ايجاد يك امپراتوري قائل بودند، كار ساده است. با اين حال هدف اين تضاد ساده و عملي بود و به هيچ وجه فريبنده نبود. اين تضاد بيانگر يك حقيقت هميشگي درباره شهروندي در يك دمكراسي است. حقيقتي كه مي گويد شما نمي توانيد در حالي كه ثمرات فتح و سلطه را مي پذيريد، همچنان مردمان آزادي باشيد؛ افراد منفعلي كه از قبل اربابان سود مي برند نيز برده هستند.
(David Bromwhc سردبير مجموعه اي از سخنراني هاي ادموند بارك در حوزه قانون اساسي و جنگ هاي آمريكا است كه تحت عنوان «در باب امپراتوري، آزادي و اصلاحات» براي نيويورك ريويو اف بوكز و دهافينگتون پست نوشته است)**
منبع:سياحت غرب، ش77



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.