تجلي عرفان وتصوف درمخزن الاسرارنظامي(2)
دل
به اعتقاد عرفا هدف از خلقت هستي ،انسان بود و هدف ازخلقت انسان ،دل وي بود که تجلي گاه عشق و آئينه ي تمام نماي جمال الهي است و در مرصاد العباد آمده است «چون در خلقت آدم کار به دل رسيد خداوند دستکاري قدرت خود را نشان داد و با نظر عنايت بي علت با هزارلطف و عاطفت دل را پرورش داد و دردل هزار و يک آينه جهت نشان دادن هزارو يک صفت جمال الهي به کارنهاد و مجلاي عشق را در دل قرار داد که از تصرف بيگانگان و اغيار پاک است »(4)نظامي در سيرعارفانه ي خود بيش ازديگرشعرا در وصف دل و ويژگيهاي آن سخن رانده است و همه ي معرفت و شناخت حقيقت را با خلوت و توجه به دل کسب کرده است و دل را کعبه ي روح و جان مي داند که با بندگي دل ،آدمي سلطنت و اقتدارمي يابد و خواجه عقل و پادشاه جان مي شود .
آنکه اساس تو بر اين گل نهاد
کعبه ي جان درحرم دل نهاد
تن که بود ؟ريزه ي مشتي گل است
هم دل و هم دل که سخن در دل است
بنده ي دل باش که سلطان شوي
خواجه ي عقل و ملک جان شوي (5)
و معتقد است حواس ظاهري ،راهزن و گمراه کننده ي آدمي هستند و دل ،رهبرو راهنماي راه راست و از طريق شناخت دل است که آدمي ازقفس تن رهايي يافته به عالم برين و عرش پرواز مي کند و با شهير جبرئيل که به دل بسته اند به معارج عالم برين و افلاک مي رسد .
دورشو ازراهزنان حواس
راه تو دل داند دل را شناس
عرش پراني که زتن رسته اند
شهير جبريل به دل بسته اند
نظامي آبرو و اعتبارآدمي را در دل مي داند که بايد چنگ درفتراک دل زد و خاک راه دل شد چرا که نور معرفت با توجه به دل به دست مي آيد دلي که صورت و جان ،طفيلي آن را مي کنند .
دست درآويزبه فتراک دل
آب تو باشد که شوي خاک دل
نوراديمت ز سهيل دل است
صورت و جان هردو طفيل دل است (7)
و در جاي ديگر مي گويد :غفلت از دل شايسته نيست از دل استقبال کن و هر چه داري نثاردل کن و زيباترين سخنان و قصه و سرود را قصه دل دان .
غافل ازاين بيش نشايد نشست
بر دردل زيرگرآبيت هست
درخم اين خم که کبودي خوشست
قصه دل گو که سرودي خوشست (8)
و درآيينه دل ،باغ عرفان و زيباييهاي معنوي و معرفت الهي را ديده و از زيباييهاي عالم مادي و دنيوي و امور ظاهري دست کشيده است .
من که بدين آينه پرداختم
آينه ي ديده در انداختم (9)
سرزانو
در سحر سخن چنان تمامم
کابينه غيب گشت نامم
شارحين در شرح آيينه غيب اظهار مي دارند که شاعرسالها در گوشه عزلت عبادت کرده بر سر دو زانو نشسته و ذکر گفته تا به شهود رسيده و دلش آئينه اسرار الهي شده است و خود دراين باره مي گويد :«بر سر زانو نشستهاي من ،دل مرا به آئينه بدل ساخت که اسرارغيبي را مشاهده کردم و چشم سر بستم و چشم دل گشودم »(10)و آنچه مسلم است نظامي معرفت و عرفان را از طريق شرع و دين و سر زانو و عبادت کسب کرده است و مي گويد :
فرق به زير قدم انداختم
وز سر زانو قدمي ساختم
گشته زبس روشني روي من
آينه دل سر زانوي من
من که به آن آينه پرداختم
آينه ديده در انداختم (11)
نظامي سر زانوي عبادت و معرفت را پاي دل مي کند و پشت خم کرده همچو حلقه چنبربه خود مي پيچد و سرش را به قدمش مي گذارد ولايت اوليا را به چنگ مي آورد و به سلطنت معرفت و معنويت مي رسد .آنگاه سربرآستان هيچ کس جزآستان حق نمي گذارد .
با سر زانوي ولايت ستان
سرننهد بر سر هر آستان
چون سرزانو قدم دل کند
با دو جهان دست حمايل کند
آيد فرقش به سلام قدم
حلقه صفت پاي و سر آرد به هم (12)
و بالاخره در محراب روحاني و مراقبت دل ،قامت خميده اش به شکل حلقه در مي آيد .
بر درمقصوره ي روحانيم
حلقه شده قامت چوگانيم (13)
از استمرار بخشيدن بر سرزانو و ذکر و دم عارفانه و عبادت ،سر رشته معرفت را به دست آورده است .
بسکه سرم بر سر زانو نشست
تا سر اين رشته بيامد به دست (14)
پير طريقت
به کوي عشق منه بي دليل راه قدم
که من خويش نمودم صد اهتمام و نشد (15)
و يا
بنده پيرمغانم ،که ازجهلم برهاند
پيرماهرچه کند عين عنايت باشد (16)
همچنان که اشارت رفت نظامي درسير و سلوک دست ارادت به پيري داده است و از رهنمودها و توصيه ها و ارشادي ها او به معرفت راه يافته است و سالکان را در ابيات عديده به داشتن پيرو اطاعت ازاو دعوت مي کند و مي گويد :
گرمريدي چنانکه رانندت
بررهي رو که پير خوانندت
ازمريدان بي مراد مباش
در تو کل کم اعتقاد مباش
دربيتي پيامبر گرامي را ،پير و رهبر سالکان سحرگاهي و عابدان و اولياءالله مي داند که همچون ماه ،راه ظلمات و تاريک سلوک را نوراني و منور مي کند .
راهروان سحري را تو ماه
يا وگيان عجمي را تو شاه
نظامي درچهل سالگي احساس نياز به پير رهنما مي کند تا او را از خلوت و عزلت بيرون آورد و غمخواره اي براي دل غمگين خود بيابد چرا که با داشتن پير،گردن غم؛شکسته مي شود اما بدون ارادت و چنگ زدن به دامن پيرامکان غمزدايي و معرفت و شناخت وجود ندارد .
بارکنون بايدت افسون مخوان
درس چهل سالگي اکنون مخوان
دست برآور زميان چاره جوي
اين غم دل را دل غمخواره جوي
غم مخور چو غمخوار هست
گردن غم بشکن اگر يار هست
ازتو نبايد به تويي هيچ کار
يار طلب کن که برآيد زيار
هست زياري همه را ناگريز
خاصه ز ياري که بود دستگير (19)
نظامي پير طريقت خود را بانامهاي رايض و خواجه معرفي مي کند که تربيت او را عهده دارمي شود و ازتعلقات خاطر و مشکلات رهايي مي دهد و کاربسيار پيچيده و دشوار طريقت با توجه و عنايت دائم پير ،آسان مي شود پير،خدا نيست اما کار خدايي مي کند؛گويي شحنه و نگهبان مريد در مقابل بلاها و سختي هاست که سرانجام بر اثرتيمارداري ،مريد را به رستگاري و مقام شهود مي رساند پيرنظامي دست شاعر را گرفته با چراغ نورازلي به باغ عرفان و معنويت برده ودامن او را ازخارغم و اندوه مي رهاند .
رايض من چون ادب آغاز کرد
ازگره نه فلکم باز کرد
خواجه مع القصه که در بند ماست
گرچه خدا نيست خداوند ماست
شحنه راه دو جهان من است
ورنه چرا در غم جان من است
گشت چو من بي ادب را غلام
آن ادب آموز مرا کرد رام
خواجه گريبان چراغي گرفت
دست من و دامن باغي گرفت
دامنم از خار غم آسوده کرد
تا به گريبان به گل آموده است(20)
ازديدگاه نظامي پير،نورعنايت ازلي با خود دارد و لطفش دائمي و هميشگي است و عاشق عاشقان خودش است ،هيچ وقت اظهارخودنمائي نمي کند و از روي لطف و عنايت ،سالک را به مقام معرفت و شهود مي رساند بي آنکه خود سالک متوجه باشد .
زان رطب آن شب که بري داشتم
بي خبرم گرخبري داشتم
کان مه نو کو کمري از نور داشت
ماه نو از شيفتگان دورداشت
شيفته شيفته خويش بود
رغبتي ازمن ده ازاو پيش بود (21)
يقين
از نظر نظامي شرط راه سلوک و طي طريق معرفت ،يقين و اخلاص است و با خلوص بايد اين راه را پيمود و گرنه نتيجه اي بدست نمي آيد .
اين سفر از راه يقين رفته اند
راه چنين رو که چنين رفته اند
محرم اين راه نه اي زينهار
کار نظامي به نظامي گذار (13)
درسيرو سلوک در مقام شناخت و معرفت ،رسيدن به مرحله يقين است که سالک جان مي گيرد و آنچه که ناشدني و ناممکن بود و حتي در وهم و خيال نمي گنجيد شدني و يقين مي گردد و صاحب اين مقام با عظمت ،مردان خاص الهي و اولياء الله هستند .
هرکه يقينش به ارادت کشد
خاتم کارش به سعادت کشد
پاي به رفتار يقين سر شود
سنگ به پندار يقين زر شود
گرقدمت شد به يقين استوار
گرد زدريا نم از آتش بر آر
هرکه يقين را به توکل سر شت
بر کرم الرزق علي الله نوشت
اهل يقين طايفه ديگرند
ماهمه پاييم گرايشان سرند
چون سرسجاده به آب افکنند
رنگ عسل بر مي ناب افکنند (24)
مشاهده و شهود
حلقه زدم ،گفت در اين وقت کيست
گفتم اگر بار دهي آدمي است
پيش در آن پرده برانداختند
پرده ترکيب درانداختند
از حرم خاص ترين سراي
بانگ در آمد که نظامي در آي
خاص ترين محرم آن در شدم
گفت درون آي درون تر شدم (25)
باد نقاب از طرفي بر گفت
خواجه سبک عاشقي اندر گفت (26)
و مشاهدات غيبي خود را که در خلوت شبانه به آن رسيده است به معراج مانند مي کند .
روز سپيد آن نه شب داج بود
بود شب اما شب معراج بود (27)
و آنچه ديگر سالکان بر اثر رياضت و خلوت دل در سالهاي مديدي کسب کرده بودند .نظامي در حلقه ذکر در يک لحظه کسب کرده است .
آنچه به صد عمر کسي يافته
همنفسي در نفسي يافته (28)
رياضت
خون جگر با سخن آميختم
آتشي از آب جگر ريختم (29)
چونکه نديدم ز رياضت گزير
گشتم از آن خواجه رياضت پذير (30)
قدر دل و پايه جان يافتن
جز به رياضت نتوان يافتن
سيم طبايع به رياضت سپار
زر طبيعت به رياضت شمار
تا زرياضت به مقامي رسي
کت به کسي درکشد اين ناکسي (31)
پی نوشت ها :
*عضو هيات علمي واحد خوي
1-شرح مخزن الاسرار ،دکتر ثروتيان، ص 299.
2- همان ، ص 308.
3-همان ، ص337.
4- مرصاد العباد ،امين رياحي، ص 62 با اندک تلخيص .
5- مخزن الاسرار ، برات زنجاني ، ص330.
6- همان ، ص252.
7- همان ، ص254.
8- مخزن الاسرار ، برات زنجاني ، ص252.
9- همان ، ص218.
10- آيينه غيب ، دکتر ثروتيان، ص 15.
11- مخزن الاسرار ، برات زنجاني ، ص 217.
12- مخزن الاسرار ، دکتر برات زنجاني ، ص 242.
13- همان ، ص 256.
14- همان ، ص 271.
15و 16 - ديوان حافظ.
17- هفت پيکر ، دکتر پروتيان ، ص 46.
18- مخزن الاسرار ، دکتر برات زنجاني ، ص 194.
19- مخزن الاسرار ، دکتر برات زنجاني ، ص 254- 253.
20- همان ، صص 261- 260.
21- همان ، ص 281.
22- مباني عرفان وتصوف ، دکتر سجادي ، ص 46.
23- مخزن الاسرار ، ص 272.
24- همان ، ص 235.
25- مخزن الاسرار ، ص257.
26-همان ، ص268.
27- همان ، ص282.
28- همان ، ص275.
29- مخزن الاسرار ، ص251.
30- همان ، ص260.
31-همان ، ص340.
منبع:نشريه پايگاه نور،شماره 11.
ادامه دارد...