شکوه جنون در ديوان صائب (2)

از آنجا که ديوانگاني از اين نوع داراي حساسيت خاصي هستند و از حس زيبايي شناسي فوق الهاده برخوردارند آمدن بهار و تماشاي ظرافت هاي پنهان و آشکار آن روح آنان را به وجد مي آورد و بر شور و شوقشان مي افزايد :
سه‌شنبه، 18 آبان 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شکوه جنون در ديوان صائب (2)

شکوه جنون در ديوان صائب (2)
شکوه جنون در ديوان صائب (2)


 

نويسنده :دکتر احمد فرشچيان صافي




 

 

عواملي که ديوانگي را افزايش مي دهند :
 

1)بهار :
 

از آنجا که ديوانگاني از اين نوع داراي حساسيت خاصي هستند و از حس زيبايي شناسي فوق الهاده برخوردارند آمدن بهار و تماشاي ظرافت هاي پنهان و آشکار آن روح آنان را به وجد مي آورد و بر شور و شوقشان مي افزايد :

 

مي زند تاخن به داغ عشق سير لاله زار
شاخ و برگي مي دهد ديوانگي را نوبهار

مي دهد ديوانگي را شاخ و برگ تازه اي
دست صائب بر مدار از طرف دامان بهار

سبزه ي خط بال و پرگرديد سوداي مرا
در بهاران مي شود ديوانگي سرشارتر

بهار مي رسد آماده جنون باشيد
زجوش لاله مهياي جام خون باشيد

درجوشن نوبهار کجا تن دهد به بند
ديوانه اي که فصل خزان بند بگسلد

سنگ بي منت اطفال به وجد آمده است
خوش بهاريست بيائيد که ديوانه شويم

 

2)بيابان :
 

بيابان با شکوه و عظمتي که دارد يکي از آيات بزرگ الهي است ؛مي توان گفت که اکثرانبيا کام تشنه شان را از صفاي بيابان و کوه سيراب کرده اند .ديوانه عشق خدا با روح حساسي که دارد اين عظمت را بيشتر از ديگران ادراک مي کند و تخت تأثيرش قرار مي گيرد :

 

شورش ديوانه گردد از بيابان بيشتر
مي شود وحشت فزون چون گشت ميدان بيشتر
 

3)سکوت و خاموشي :
 

انرژي ديوانگان درحال سکون و خاموشي انباشته مي شود و هرچه اين انرژي بيشتر شود بي قراري و جارو جنجال ديوانه نيز افزايش مي يابد .اگراو بتواند حرف بزند و درد دل خود را بيان کن تخليه مي شود و آرام مي گيرد :

 

خامشي سازد من بي تاب را ديوانه تر
مي کند بند گران سيلاب را ديوانه تر

بيش شد از بستن لب بي قراري هاي دل
بخيه سازد زخم پرخوناب را ديوانه تر

در فلاخن مي شود بال و پر پروانه سنگ
صبر مي سازد دل بي تاب را ديوانه تر

داغ مجنون مي شود از مهرخاموشي زياد
در ميان اين غزالان چشم گويايي کجاست

4)ديدن وجود عيني معشوق :

ديوانه بند پاره کرده است
ازنازکي بدن قبايش

شاعر مي گويد قباي معشوق از مشاهده ي نازکي و لطافت تن وي ديوانه شده و از شدت ديوانگي بند و زنجير (دگمه )خود را پاره کرده است .
 

5)سنگ اندازي اطفال :
 

از آنجا که ديوانگان ازسنگ اندازي بچه ها لذت مي برند همين لذت ،ديوانگي آنها را شدت مي بخشد :

 

سنگ اطفال به ديوانگي ما افزود
خنده کبک ز کهار دو بالا گردد

سنگ اطفال گران نيست به سودا زدگان
کبک د کوه و کمرخنده زنان مي گردد

 

6)بندگران :
 

هر قدر بند و زنجيرديوانه سنگين ترباشد او احساس حقارت مي کند و همين تحقير او را به عصبانيت بيشتر وا مي دارد :

 

زسنگيني شود کم لنگر تمکين فلاخن را
دل ديوانه از بند گران گردد سبکپاتر

 

7)نقل ارباب جنون :
 

يک ديگر ازعواملي که ديوانگي را شدت مي بخشد شنيدن قصص و افسانه هاي مربوط به ديوانگان است .او هر چه بيشتر از اين حرفها بشنود بيشتر تحت تلقين قرار گرفته ،ممکن است به حدي برسد که کار دستش دهد :

 

نقل ارباب جنون ديوانگي مي آورد
رحم کن بر خويش از جوش بهار ما مپرس

 

ادوارجنون :
 

ديوانگان مانند ابربهاري اند ،گاه مي خندند و گاه مي گريند ؛
1-زماني از مردم گريزان گشته به کوه و دشت پناه مي برند .
2-گاهي نيز در ميان مردم عمر خود را سپري مي کنند .
آنچه که خيلي مهم و عبرت انگيزاست ؛اين است که اين گروه در هرحال لبريزاز رضا و تسليم اند ،سعي مي کنند درهرموقعيتي شأن و شوکت عشق و جنون را حفظ کنند و آبرويش را نريزند .
اينک زيبائيهاي هر دو مرحله :

1)دشت جنون :
 

عظمت صحرا و خلوت گزيني و آرامش خواهي ديوانگان آنها را به پناه بردن به دامن کوه و صحرا ترغيب مي کند و آنگاه به مرورزمان با مسائل و مشکلات صحرا کنار مي آيند و رفته رفته کار به جايي مي رسد که ازآن مصائب لذت هم مي برند .
صائب وقتي به بيان اين مرحله مي رسد از بيابان با تحسين و تمجيد فراوان ياد مي کند به نظراو خاربيابان را مثل يک دسته گل دست به دست مي برد و آبله ي پا ،گلهايي است که زيرپاي ديوانه به علامت تکريم ريخته شده است :

 

خارصحراي جنون مي بردش دست به دست
هر که را آبله گل در ته پا مي ريزد

کوچه گردان جنون موج سرايي دارند
عشرت روي زمين رزق بيابانگرد است

و يا ؛
چون دل از دامن صحراي جنون بر دارد ؟
که سرايم به نظر موج پري زاد آمد

وسعت دشت جنون از وسعت عالم هستي بيشتر است و گاهي عشق مجنون در آن نمي گنجد :

از شکوه عشق ميدان تنگ بر هامون شده است
دامن صحرا زيک ديوانه پر مجنون شده است

چه بود عالم ايجاد که صحراي جنون
از دل تنگ به چشم قفسي مي آيد

مگر زمين دگر از غبار دل سازيم
و گرنه روي زمين برجنون ما تنگ است

بنابراين با توجه به جاذبه هايي که دشت براي مجنون دارد او به اکراه وارد شهر مي شود :

صائب نظر به دامن صحرا کشيده ام
مجنون به شهربه اکراه مي رود

از دشت به حس مردم ديوانه نسازند
با گور بسازند و به کاشانه نسازند

وقتي صائب از ايد ديدگاه به صحرا مي نگرد باد را روح غبارآلود مجنون مي بيند :

روح سرگشته ي مجرون غبارآلودست
گردبادي که ازاين دامن صحرا برخاست

و از تماشاي لاله ها در دامن کوه و صحرا به وجد آمده مي گويد :

پنبه از داغ خويش که برداشت که باز
دامن دشت جنون وادي ايمن شده است

با عنايت به مطالب بالا هرکس و ناکسي آن لياقت را ندارد که پاي بر دشت جنون بگذارد :

ديده ي شير بود لاله ي صحراي جنون
پاي گستاخ براين دامن صحرا مگذار

سر در اين باديه چون ريگ روان ريخته است
بي تأمل به بيابان جنون پا مگذار

مجنون نتوان گشت به ژوليدگي موي
مستي به پريشاني دستارنباشد

انس مجنون با جانوران بيابان :
وقتي اقامت و استقرار ديوانه در بيابان دوام يافت کم کم حيوانات با او و او با حيوانات انس مي گيرد .علل و ريشه يابي اين انس و الفت بسيارمفصل است .ذيلاً به برخي از آنها به اختصاراشاره مي شود .
اگر انسان از«خود »رها شود به جايگاهي مي رسد که مي تواند با تمام عالم رابطه برقرار نمايد .به نظر نگارنده تمام موجودات جهان هوشيار و با شعورند اما فقط با اهل و محرم خود حرف مي زنند و رابطه برقرار مي کنند ،چنانکه کوه به در خواست حضرت صالح «ع»به صورت شتر در آمد :

ناقه ي صالح چو ز که زاد يقين گشت مرا
کوه پي مژده تو اشتر جمازه شود

ما در اين زمينه آيات بسيار داريم از آن جمله :
«تسبح لله السموات و السبع الارض و من فيهن و ان من شيء الا يسبح بحمده و لکن لا تفقهون تسبيحهم انه کان حليماً غفوراً (سوره اسراء ،آيه 44)
«...و سخرنا مع داود الجبال يسبحن و الطير و کنا فاعلين »(سوره ي انبيا ،آيه 79)
«و لسليمان الريح عاصفه تجري بامره الي الارض ...»(انبياء 81و نور 41و نمل 17)
«والنجم و الشجر يسجدان »(سوره الحمن ،آيه5)
مولوي فرمايد :با تو خاموشند و با ايشان خوشند :
حيوانات و جمادات اين تحول و دگرگوني انسانها را بهترمي فهمند بنا براين به سرعت جذب اين انسان ها مي شوند :

همه ي آهو کان بر سر مجنون جمعند
چشم بد دورنظربازچنين مي بايد

کناره کردن مجنون زخلق تعليمي است
که مي توان به نگه رام کرد آهو را

تقريباً اکثريت قريب به اتفاق عرفاي بزرگ متفق القولند دراين که يکي ازراه هاي تزکيه روح انسان و اعتلاي آن عشق است که درست مثل يک کيميا عمل مي کند :

چون قلم اندر نوشتن مي شتتافت
چون به عشق آمد قلم برخود شکافت

بازتاب پرتواين عشق و ايمان در سيماي اين عاشق ديوانه نمودار مي شود ،جانوران با حس نيرومندي که در اين زمينه دارند اين خط را در چهره آنان مي خوانند بلافاصله با آنان در مي آميزند :

گرد مجنون نظر باز غزالان شب و روز
چون نگردند که صاحب نظري يافته اند

به هوش باش که ديوانگان وادي عشق
غزال را به کمند نگاه مي گيرند

پرسرکشي مکن که غزال رميده را
ديوانگان به نيم نگه رام مي کنند

اگرعلاقه به مجنون من ندارد عشق
چرا زچشم غزالان کند نظر بندم

و مجانين نيز دل به آنها مي سپارند :

عمرها با آهوان مجنون بيابانگرد بود
گوشه ي چشمي چو باشد گوشه صحرا بس است

بس که کاهيدم زسوز عشق بر مجنون من
حلقه ي چشم غزالان کمتر از زنجير نيست
کاراين دلدادگي و الفت به جائي مي رسد که پرندگان بر سر مجنون لانه مي گذارند :

بر سر مجنون اگر کردند مرغان آشيان
مرغ نتواند زسوز دل مرا بر سر گذشت

ليلي سنگدل ازخانه نيامد بيرون
مرغ تا بيضه به فرق سر مجنون نگذاشت

آنگاه :
بوته ي خاري چون مجنون افسرخود مي کنند
شعله ي مغزان را سري با پيچش دستار نيست

دراينکه عشق بهترين صفا دل آدمي است شايد بتوان گفت که کسي دراين مورد زيباتر و رساترو گوياتر ازنظامي نگفته است :

«مرا کز عشق به نايد شعاري
مبادا تا زيم جزعشق کاري

فلک جز عشق محرابي ندارد
جهان بي خاک عشق آبي ندارد

غلام عشق شو کانديشه اين است
همه صاحبدلان را پيشه اين است

کسي کز عشق خالي شد فسرده است
گرش صد جان بود بي عشق مرده است »

آنگه به افسون عشق اشاره کرده کيمياگري آن را شرح مي دهد که عشق چگونه به تزکيه نفس مي انجامد :

اگر خود عشق هيچ افسون ندارد
نه ازسوداي خويشت وا رهاند

مشو چون خر به خورد و خواب خرسند
اگر خود گربه باشد دل درو بند

به عشق گربه اي گر چير باشي
از آن بهتر که با خود شير باشي

اگرعشق اوفتد در سينه سنگ
به معشوقي زند درگوهري چنگ

که مغناطيس اگر عاشق نبودي
بدان شوق آهني را که ربودي (وحيد ،صص43-33)

خود صائب نيزبا نظامي هم عقيده است آنجا که مي گويد :
زعشق دشمن خونخوار مهربان گردد
که چشم شيرچراغ است بزم مجنون را
و ؛

سودا کدورت از دل ديوانه مي برد
از تيغ برق زنگ سيه خانه مي برد

البته انس مجنون با آهوان علاوه از توجيهي که کرده شد يک وجه مشخص ديگر هم دارد و آن شباهتي است که به نظر مجنون ميان چشم آهو و چشم ليلي هست .

دامها درخاک از چشم غزالان کرده است
گربه ظاهر ليلي از مجنون شيدا غافل است

آن که چون مجنون مرا سر در بيابان داده است
حلقه ي چشم غزالان فتراک اوست

اگرچه شيوه هم چشم نيست خون گرمي
شکست چشم غزالان خمارمجنون را

خمارنرگس ليلي به چشم مجنون شد
يکي هزار زچشم غزاله در صحرا

گرنباشد گوشه ي چشم غزالان در نظر
يک نفس مجنون در بن صحرا نمي گيرد قرار

داشتن چنين استعداد و ظرفيتي براي پذيرش عشق و اثرگذاري جهاني آن دربعضي افراد ذاتي و لذتي است چنانکه شيخ فريدالدين عطار درملاقات با پدرمولانا اين نور را در ناصيه فرزند هفت هشت ساله ي وي مي بيند و بدو سفارش مي کند که مواظب اين پسرک باش که چون بزرگ شود آتش در همه ي جهان زند ،صائب نيز چنين اعتقادي دارد :

داشت ازطفلي جنون جا در دل ديوانه ام
بود از سنگ ملامت مهره ي گهواره ام
ويا؛

پيش ازآن کزگلستان بلبل کند روش سودا
فال مي ديدند طفلان از دل سي پاره ام
و ؛

پيش ازآن کز شور مجنون دشت پرغوغا شود
قطره مي زد در رکاب آهوان نظاره ام
 

پی نوشت ها :
 

* عضو هيات علمي واحد خوي
 

منبع:نشريه پايگاه نور،شماره 11.
ادامه دارد...



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط