شکوه جنون در ديوان صائب (3)
2-دوران اقامت ديوانگان درشهر :
روزي بي دست و پايان مي رسد از خوان غيب
قسمت ديوانه گردد سنگ طفلان بيشتر
بچه ها براي تماشاي ديوانگان و سنگ انداختن بدانها حاضرند مکتبخانه را نيز به تعطيلي کشانند :
سوداي من از مجنون آزاده ترافتاده است
ديوانه ي من نگذاشت طفلي به دبستانها
ازدبستان ره کاشانه ي خود
مي گذارد پي ديوانه ما مي افتد
چگونگي تلقي ديوانگان از سنگ :
آنچه که سخت مايه شگفتي است چگونگي تلقي و برداشت ديوانگان ازسنگي است که بچه ها به سويشان پرتاب مي کنند .هر ديوانه اي خوردن سنگ ازاطفال را براي خودش نشانه جلال و شکوه مي داند و بدان افتخار مي کند :
ازتنور گرم نتوان نان خود را خام برد
گرمي هنگامه ي اطفال مرا ديوانه ساخت
سهل باشد گر مرا بازيچه طفلان کنند
قهرمان عشق اول کعبه را بتخانه ساخت
وقت عاقل را اگر غوغا پريشان مي کند
شور طفلان باعث جمعيت مجنون ماست
واي مجنون که ندارد سخت جائي همچو من
سنگ طفلان پنبه ي داغ من ديوانه است
ذوق رسوائي مرا از خانه بيرون مي کشد
سنگ طفلان کهرباي مردم ديوانه است
مي شوم صد پيرهن از مومايي نرمتر
سنگ طفلان گر چنين خواهد مرا اعضاءشکست
عالمي بر عشق خوش پرگار من مي برد رشک
تا دل ديوانه جا در حلقه اطفال داشت
سنگ اطفال است دامن گير ما ديوانگان
ورنه صائب اهل وحشت را بيابان خوشتر است
حلقه اطفال بهر اهل سودا بهتر است
تنگناي شهر از دامان صحرا بهتر است
هر رگ سنگي پي آزار ما ديوانگان
درکف اطفال نبض بي قرار ديگر است
پشت پا برگنج گوهر با تهيدستي زدن
درجنون پهلو تهي از سنگ طفلان کردن است
سنگ طفلان مي کند خوش وقت مجنون مرا
کار کبک مست درکوه و کمرخنديدن است
ديوانه ازاينکه سنگ بروي مي زنند لذت مي برد آنچنانکه گويي ازشرابهاي بهشتي مي نوشد :
سنگ طفلان مي دهد کيفيت رطل گران
نشأي سرشار مي خواهي برو ديوان باش
شود رطل گران سنگ ملامت
زبي پروائي دوانه ي دل
ديوانه شو که سنگ ملامتگران ترا
در کام همچو ميوه ي طوبي شود لذيذ
از باده ي جنون سرهرکس که گرم شد
سنگ ملامت چو رطل گران لذيذ
ديوانه گاهي ازکمبود سنگ و سنگ اندازي شديداً متاسف شده شکوه سر مي دهد :
سنگ دارند زديوانه دريغ اطفالش
چون ازين شهرکسي روي به صحرا نکند
يک طفل شوخ نيست دراين کشور خراب
ديوانگي به جاي دگرمي بريم ما
سخت مي ترسيم که از سنگين دلي ها آسمان
از من ديوانه سنگ کودکان دارد دريغ
دل اطفال ز سنگ است گران تمکين تر
کس در اين شهر به اميد که ديوانه شود
بس که شد امساک طالب عام در دوران ما
سنگ مي دارند از ديوانگان طفلان دريغ
سنگ تمام در کف اطفال هم نماند
آخرجنون ناقص ما کرد کارخويش
ديوانه ازسنگ ملامت گران پروائي ندارد :
نيست ازسنگ ملامت غم من ديوانه را
مي شود چون سيل افزون شور من در کوهسار
در جنون از سنگ طفلان شکوه کافر نعمتي است
کرد خوان سالار قسمت نقل اين محمل ز سنگ (1)
موسي از زلزله طور چه پورا دارد
سنگ طفلان چه کند با سر ديوانه عشق
مجنون ز سنگ ملامت نمي کند پروا
چو کبک مست دراين کوهسار مي گردد
ديوانه به استقبال سنگ مي رود :
کدام سنگ ملامت هواي من دارد
که نيست در دل ديوانه ام قرار امروز
هر قدر بيشترسنگ بخورد بازهم سير نمي شود :
از مي گلرنگ اگرپيمانه سير
مي شود از خوردن سنگ هم دل ديوانه سير
سنگ و دامن :
گاهي ديوانه سنگي را که اطفال به وي مي اندازند جمع مي کند و آنها را براي روز کمبود سنگ ذخيره مي کند :
تمام شب زبراي ذخيره ي فردا
کنم زکوچه و بازار سنگ طفلان جمع
سرانجام کار بجائي مي رسد که صائب به حال مجنون تأسف مي خورد که در صحرا کسي نيست که به مجنون سنگ اندازد و او مجبورشده که خمار سنگ را با ژاله بشکند :
ترحم است به مجنون من که مي شکند
خمار سنگ ملامت به ژاله درصحرا
صائب علت سنگ اندازي به ديوانگان را چنين توجيه مي کند :
بارآوردن براي هر درختي خطرآفرين است چون هدف سنگ اندازي بچه ها قرار مي گيرد بنابراين اگر ديوانه اي نخل پرباري را ببيند پيش ازخود نخل و پيش از عاقلان که از اين موضوع آگاهند ديوانه به حال نخل مي ترسد و مي لرزد چون خود او طعم تلخ ضربات سنگهاي کودکان را که به خاطر پربار بودن به وي مي زنند چشيده است :
نخل بارآورد خطر دارد زسنگ کودکان
در ميان عاقلان ديوان لرزد بيشتر
شد ز سنگ کودکان روشن که باغ دهر را
نيست چون ديوانگان نخل برومند دگر
خود صائب نيزچنين مي پندارد :
از جنون هر دل که تشريف برومندي نيافت
چون درخت بي ثمرازسنگ طفلان فارغ است
و يا ؛
سنگ مي بارد به هر نخلي که باشد ميوه دار
عاشق ديوانه را ازسنگ طفلان چاره نيست
و سرانجام :
حاصلي جز سنگ طفلان در برومندي نبود
من به برگ ازگلشن ايجاد از بر ساختم
ديوانه از سنگ اندازي بچه ها روي بر نمي تابد :
زرتمام عيار از محک شکفته شود
زسنگ روي نتابد کسي مجنون شد
باشد از نقص جنون پهلو تهي کردن زسنگ
کز محک پروا ندارد هر زرکامل عيار؟
چرا که عشق ديوانگي به انسان شجاعت و شهامت بيشتر مي بخشد :
گيرد ازبي جگري عقل سرخود به دو دست
سرمجنون ز هوا سنگ ملامت گيرد
خوابگاهش دهن شيربود چون مجنون
هر که را عشق جوانمرد جگر مي بخشد
پنجه شير بود خار بيابان جنون
توشه ي راهرو عشق جگر مي بايد
سنگ نيز عاشق آن است که به تن ديوانه زده شود :
سنگ در دامن طفلان به رقص آمده است
مي توان يافت که ديوانه به حي مي آيد
سنگ بي منت اطفال به وجد آمده است
خوش بهاري است بياييد که ديوانه شويم
چون با خبر است که از برخورد با تن ديوانگان مقام و منزلت کسب مي کند :
سنگ ملامت از کف طفلان گرفت اوج
داغ مجنون به فرق مرا تا کلاه شد
فيض ارباب جنون هيچ کم از دريا نيست
شد گوهرسنگي اگر برمن ديوانه زدند
ناقصان را مي کند کامل جنون کاملم
نيست سنگ کم در آن کشورکه من ديوانه ام
درست است که سنگ اندازي به ديوانگان ديوانگي آنها را افزايش مي دهد ،چنانکه صائب گويد :
سنگ اطفال به ديوانگي ما افزود
خنده کبک زکهسار دو بالا گردد
و يا ؛
سنگ اطفال گران نيست به سودا زدگان
کبک در کوه و کمر خنده زنان مي گردد
ولي درنهايت سبب آرامش و فروکش کردن جوش و خروش آنان مي شود :
سنگ اطفال مرا لنگر بي تابي شد
ورنه ديوانه ي من روي به صحرا کرده است
سرانجام گويد :سنگ برديوانه زدن ثواب هم دارد :
نقد خالص در محک جولان دگر مي کند
برخورد ازعمرهرکس سنگ برديوانه ريخت
پی نوشت ها :
* عضو هيات علمي واحد خوي
ادامه دارد...