شکوه جنون در ديوان صائب (4)

در زمان هاي قديم ديوانه را به زنجير مي بستند تا آزاري به کسي نرساند البته در عمل ديوانگان کاري به کار کسي نداشتند ولي چون بيش ازحد و غالباً به اندازه حيوان مورد ضرب و شتم واقع مي شدند گاهي مجبور مي شدند به عنوان دفاع از خويش حمله و هجومي نيز داشته باشند .
سه‌شنبه، 18 آبان 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شکوه جنون در ديوان صائب (4)

شکوه جنون در ديوان صائب (4)
شکوه جنون در ديوان صائب (4)


 

نويسنده:دکتر احمد فرشچيان صافي*




 

 

ديوانه و زنجير
 

در زمان هاي قديم ديوانه را به زنجير مي بستند تا آزاري به کسي نرساند البته در عمل ديوانگان کاري به کار کسي نداشتند ولي چون بيش ازحد و غالباً به اندازه حيوان مورد ضرب و شتم واقع مي شدند گاهي مجبور مي شدند به عنوان دفاع از خويش حمله و هجومي نيز داشته باشند .
ديوانه و زنجيردرديوان صائب تصاوير بسيار دلنشيني آفريده است که اينک به برخي از آنها اشاره مي شود :
1-زنجير مانع شور و جنون ديوانگان نمي شود :

 

مانع شور و جنون سلسله ي پا نشود
سيل را موج عنان تاب ز دريا نشود

بلکه آنان را بيشتربه ابراز شور وعشق وا مي دارد ؛

چه آتش بود عشق انداخت در دامان اين صحرا
که شد هر دانه ي زنجير مجنون دانه ي اخگر

مي شود موج خطر سلسله جنبان محيط
شور ديوانه يکي صد زسلاسل گردد

باخس و خاشاک بستن راه سيل را
بهر ما ديوانگان فکر سلاسل کردن است

2-ديوانه عاشق زنجير است ،زنجير را نعمتي مي داند که شکر گزاري ازآن بر ديوانه واجب است :

دربند هم فارغ از شغل عشق آزادگان
مجنون نظر بازي کند با حلقه زنجيرها

ازحصار آهنين دارد تن و جان مرا
شکر زنجير جنون برگردنم افتاده است

3-گاهي زنجير نيز مثل ديوانه مي نالد :

نمي شود دل مجنون همي تهي از درد
اگر چه سلسله با صد دهان کند فرياد

اختلافي نيست در گفتار ما ديوانگان
بيش از يک ناله از صد حلقه ي زنجير نيست
4-اگرديوانه آرام باشد صدا از رنجيرش بر نمي خيزد :

ديوانه به همواري ما نيست در اين دشت
چون جوهر تيغ است خمش سلسله ما

دراين زندان سرا ثابت قدم ديوانه اي دارم
که چون جوهرنمي خيزد صدا صائب از زنجيرش

5-کوچه زنجير:کنايه از کوي عاشقان ،عالم ديوانگان ،قلمرو و زنجير ،(از اصطلاحات رايج ديوان صائب است):

انديشه ي تکليف دراقليم جنون نيست
در کوچه ي زنجيرعس راه ندارد

کوچه ي زنجير بن بست است در ظاهر وليک
هرکه رفت آنجا سراز صحرا برون مي آورد

6-گاهي ديوانه از شدت ديوانگي بند و زنجير خود را پاره مي کند و سربه کوچه و بازار مي نهد؛او دراين حالت دوست و دشمن نمي شناسد هرکس سرراهش قرار بگيرد ممکن است به وي آسيب برساند .

جنون من زنيم بهارکامل شد
حذر کنيد که ديوانه بي سلاسل شد

اگر دراين حالت اطفال و مردم بي درد اذيتش کنند ديگرچشمش جائي را نمي بيند ،متاسفانه بچه ها که دنبال تفريح اند با پيدا شدن سوژه سر ازپا نمي شناسند آزار و اذيت او را دو چندان مي کنند :

ديوانه اي به تازگي از بند جسته است
اين مژده را به حلقه ي طفلان که مي برد

ديوانه اي دگرنتواند زبند جست
گر پيچ و تاب خود به سلاسل يکي کنيم
صائب معتقد است که ديوانه اي تصميم به فرار گيرد بند و زنجيرنمي تواند مانع او شود :

نيست مجنون وفادارمرا پاي گريز
ورنه چون زورجنون سلسله پردازي نيست

7-درديوان صائب گاهي حلقه ي زنجير با حلقه ي چشم غزالان نوعي ارتباط پيدا مي کند و شاعربراي هرکدام وجه شبهي را در نظر مي گيرد:

دربيابان جنون از حلقه ي زنجير من
هرکجا وحشي غزالي بود شد خلخال دار

نيست ليلي غافل از حوال دورافتادگان
گردمجنون حلقه ها از چشم آهو بسته است

بس که کاهيدم زسوز عشق بر مجنون من
حلقه ي چشم غزالان کمتر از زنجير نيست

8-چنانکه مستحضر هستيد شيوه ي اصلي بيان صائب مانند حافظ ايهام است ؛اوبا استفاده ازاين صنعت زيباترين تصاوير ذهني را مي آفريند ازجمله در ابيات زير با تستفاده از کلمه ي «سلسله »و «برپاداشتن »و «حلقه »:

اگرازحلقه ي زنجير کشد مجنون پاي
ديگر اين سلسله را کيست که بر پا دارد

مجنون اگر از حلقه ي زنجيرکشد اي
اين سلسله را کيست به پا داشته باشد

همچنين در بيت زير «هزار سلسله در خاک کردن »«ايهام تناسب »

کي مي رسد به اهل جنون عمر اهل عقل
مجنون هزارسلسله در خاک مي کشد

9-برخي از ديوانگان آن سعادت را نمي يابند که به زنجيرکشيده شوند :

دل راه در آن زلف گره گيرندارد
ديوانه ي ما طالع زنجيرندارد

10-صيد ازپي صياد دويدن مزه دارد ؛بدين معني که گاهي زنجيرعاشق و شيفته ي ديوانه مي شود :

ازوحشت نخجيرشود دام پريشان
زنجيرسرزلف تو ديوانه من شد

 

شگفتيها و عبرتهاي ديوانگان :
 

1-ديوانه و چوب گل :
ديوانه را به جهت احترامي که دارد با چوب معمولي تنبيه نمي کنند بلکه او را با چوب گل ادب مي کنند (چنين به نظر مي رسد که ديوانه را کتک مي زدند تا عاقل شود )

 

چون مرا نظاره آن شاخ گل ديوانه کرد
کارچوب گل اگر ديوانه عاقل کردن است ؟!

نه امروز است سوداي جنون را ريشه در جانم
به چوب گل ادب کردي معلم در دبستانم

خصم را از خامه ي زنگين سخن کردم ادب
غير چوب گل علاج مردم ديوانه چيست ؟

بي خرد را مايه ي آزار گردد برگ عيش
از گلستان قسمت ديوانه غيرازچوب نيست

از چوب گل آتش نهد سرکشي از سر
عاقل نتوان اهل جنون را به ادب کرد

2-ديوانگي قابل علاج نيست :

ديوانگي علاج ندارد و گرنه ما
روغن زديگ آتش سودا گرفته ايم

3-ديوانگي وقتي به حد نهايت رسيد همه ازبهبود قطع اميد مي کنند :

رسيده است به جائي جنون من صائب
که هيچ کس زعزيزان نمي دهد پندم

4-ديوانه غمگسارديوانه است :

دل نمي خورد من و من مي خورم غمش
ديوانه غمگساري ديوانه مي کند

5-وقتي دل انسان از هجوم غصه ها به تنگ آمد چاره ديوانگي است :

ديوانگي است چاره ي دل چون گرفته شد
اي قفل ازکليد دگر وا نمي شود

6-ديوانه حتي بعد از مرگ نيز شأن و شوکت خود را حفظ مي کند :

زمرگ صولت ديوانگان نگردد کم
که چشم شيرچراغ قرار مجنون است

7-تعداد ديوانگان شهر اگر بيشتر باشد بهتر است :
روزن عالم غيب است دل اهل جنون
من و آن شهر که ديوانه فراوان باشد

8-ديوانه به رسواي تن داده است :

داغ هرلاله که بر سينه ي هامون باشد
مهر از محضر رسوايي مجنون باشد

9-سخن راست را بايد از ديوانه شنيد :

صبح صادق شود از مشرق سودا طالع
سخن راست ز ديوانه طلب بايد کرد

حرف صدق از لب ديوانه برون مي آيد
زين صدف گوهريکدانه برون مي آيد

10-بر ديوانه تکليفي نيست :

بيرون شدم ز عالم تکليف نعمتي است
ديوانه از خدا طلبد نوبهار را

از ما زبان خامه تکليف کوته است
اين شکرچون کنيم که ديوانه ايم ما

چون قلم برداشته است از مردم ديوانه حق
ني چرا در ناخن من مي کند سوداي خشک

منه انگشت به حرف من ديوانه زنهار
که قلم بسته لب از نامه ي ديوانه گذشت

گر قلم برمردم مجنون نمي باشد چرا
درين هر ناخنم ني خشکي سودا شکست ؟

از جنون گفتم قلم بردار از من روزگار
در بن هر ناخنم سودا نيستاني شکست

انديشه ي تکليف دراقليم جنون نيست
در کوچه ي زنجير عسس راه ندارد

11-ديوانه ي عاقل شده قابل اعتماد نيست :
گاهي ديوانه اي براي مدتي کوتاه ديوانگي راکنار مي گذارد ،مردم تصور مي کنند که بهبود يافته است ولي ناگهان ديوانگي اش عود مي کند و خسارات جبران ناپذيري بار مي آورد :

چراغ برق نماند به زير دامن عقل
مباش امن زديوانه اي که عاقل شد

12-ديوانگي به دل صفا مي بخشد بنابر اين دل ديوانگان همچون دل اطفال صاف و بي رياست و از همنشيني با اطفال لذت مي برد :

سودا کدورت از دي ديوانه مي برد
از تيغ برق زنگ سيه خانه مي برد

دلهاي ساده صيقل آيينه ي همند
ديوانه پا ز حلقه ي طفلان نمي کشد

 

سگ ديوانه :
 

صائب هر قدر که به انسان ديوانه عنايت داشته و از هر جهت او را ستوده و تحسين کرده است به همان اندازه هم به سگ ديوانه بدبين است .سگ ديوانه در ديوان صائب يک نماد منفي است و ذيلاً به چند نمونه در اين زمينه اشاره مي شود
1-وقتي سگ ديوانه به بيماري هاري مبتلا شود گويند ديوانه شده است اين حالت دوستي و آشنايي را از ياد مي برد ،به هر کس که سرراهش قرار گيرد حمله مي کند و زخم مي زند :

 

از سگ ديوانه نتوان چشم برداشت
زخم دنداني به هرکس مي رساند روزگار

رقيب را نتوان مهربان به احسان کرد
به طعمه ي کي سگ ديوانه آشنا گردد

به لقمه دشمن خونخوار مهربان نشود
به استخوان سگ ديوانه اکتفا نکند

2-سگ ديوانه نمي تواند مثل يک سگ عادي و معمولي نگهباني کند :

از سرکشي نفس شود زير و زبر جسم
در خانه نگهبان سگ ديوانه نگردد

3-مرس :
لغتي است که در ديوان صائب کاربرد وسيعي دارد ،به صورت «هرزه مرس »مرحوم گلچين معاني درباره ي معني اين کلمه در فرهنگ اشعار صائب چنين نوشته است :«مرس :بالتحريک ،رسن ،امراس جمع و درمحاوره ي فارسيان به معني رسني که در گردن شير و سگ کنند و هرزه مرس به معني هرزه گرد و اين مجاز است بدين معني که مرس کردن او هرزه و لغو است .»

نفس چون مطلق عنان گرديد طغيان مي کند
اين سگ ديوانه را کوتاه کن صائب مرس

داد هر کس که عنان دل خود را به هوس
دربدر همچو سگ هرزه مرس مي گردد

اگر چه سگ به مرس مي کشند صيادان
کشيده است سگ نفس در مرس ما را

نفس بد کردار صائب قابل تعليم نيست
اين سگ ديوانه را چندين مرس کردن چرا (همان )
 

بيد مجنون :
 

بيد مجنون را به خاطر آويزان بودن شاخ و برگ ها که شباهتي به ژوليده موئي و پريشاني زلف مجنون پيدا کرده بدين نام ناميده اند .
الف ):صائب براي سرافکندگي بيد مجنون تعابير مختلفي ذکر کرده است :
1-معتقد است که بيد مجنون در عزاي ديوانه اي که از اصابت سنگ طفلان شهيد شده گيسوي خود را پريشان کرده است :

 

تا که را قسمت شهيد سنگ طفلان کرده است
بيد مجنون گيسوي ماتم پريشان کرده است

2-صائب در جاي ديگر علت سربه پيش افکندن بيد مجنون را مؤدب بودن و شرمگيني آن معرفي کرده است :

زپشت پاي ادب چشم برندارد عشق
سرفکنده بود بار ،بيد مجنون را

نمي رسد به سرافکندگي رعونت سرو
زسرو بيش بود فيض بيد مجنون را

نيست ممکن دل آشفته به سر پردازد
بيد مجنون به سرانجام ثمر پردازد

3-سجده ي شکر به جاي مي آورد :

نگسلد چون بيد مجنون سجده ي شکرم ز هم
تا دل ازابروي جانان قبله گاهم کرده است

4-تماشا کردن جلوه ي سنبل سيراب :

جلوه ي سنبل سيراب جنون مي آرد
بيد ازاين سلسله سودائي و مجنون شده است

ب)بيد مجنون ميوه ندارد :

مي کشم چون بيد مجنون خجلت از بي حاصلي
من که پيش از سايه بر خاکم افتاده است

بيد مجنونم در بستان سراي روزگار
سربه پيش انداختن از شرم بار ما بس است

ج)بيد مجنون عريان است ؛از موي سر
خود جهت پوشاندن اندامش استفاده مي کند :
بيد مجنونم لباس من بود موي سرم
از لباس شرم چون آئينه عريان نيستم

عاشق از بار لباس عاريت آسوده است
بيد مجنون را کلاه و جامه از موي سر است

نيستم چون کعبه در بند لباس عاريت
بيد مجنونم که موي سر به خود پيچيده ام

 

تضاد عشق و عقل :
 

البته ناگفته نگذاريم که همه ي عارفان وادي فارسي از اين سلاطين گمنام به تحسين و ستايش زايد الوصفي ياد کرده اند .در حالات آنان اشعار شورانگيزي سروده اند که به دليل وسعت موضوع و هدف محدود اين مقاله شايد در فرصتهاي ديگربدان پرداخته شود .
همينجا بايد اذعان کرد که عقل تنها ابزاري است که دراختيارنهاده شده بطوري که حتي شريعت مقدس نيزانسان را بي نياز از آن نمي داند اما آنچه که از فحواي کلام عارفان مخصوصاً مولوي برمي آيد اين است که قطعاً عقل در مقايسه با عشق نقاط ضعف فراوان دارد و هرجا که عقل در مي ماند عشق به فرياد وي مي رسد و دستش را مي گيرد و پيش مي برد .
آقاي علي دشتي در کتاب عقلا برخلاف عقل براي عقل مزيت هاي فراواني شمرده اند و آن را مشکل گشاي عالم و سبب ترقي و پيشرفت بشريت دانسته اند اما پذيرفته اند که از درک مسائل ماوراءالطبيعه به دليل نداشتن اطلاعات لازم ناتوان است .
بايد عرض کنم که عارفان نيز هرگز عقل را بکلي رد نکرده اند بلکه معتقدند در دنياي مادي عقل بدرد مي خورد و درگشودن گره هاي مادي بشر و ترقي و تعالي وي در اين عالم توانا است .اشکال عقل اين است که از دريافت چوني و چرايي درمورد عالم غيب زبون است .البته چنانکه عرض شد عقل از عالم بالا بي خبر نيست ،بلکه از کم و کيف آن بي خبر است .
سنائي در حديقه در اين مورد مثالي دارد که به فهم بيشتراين مطالب کمک مي کند او مي فرمايد آگاهي عقل از کم و کيف حوزه عالي غيب و خدا به اندازه اطلاع کودک کور مادرزادي است که از مادر خود دارد .او مي داند که مادري دارد اما اينکه آن مادر سفيد پوست است يا سياه پوست ،زشت است يا زيبا و دست کم چه شکل و قيافه اي دارد بي خبراست .

 

«ذات او فارغ است ازچوني
زشت و نيکو درون و بيروني

زانک اثبات هست او بر نيست
همچو اثبات مادر اعمي است

داند اعمي که مادري دارد
ليک چوني به وهم در نارد

نظرصائب اين است که ميان عقل و عشق کشتي خصمانه اي است :

ماجراي خرد و عشق تماشاي خوش است
نتوان زود ازاين کشتي خصمانه گذشت

و اين کشتي امروزي نيست ،از اول خلقت وجود داشته است ؛

امروزي نيست داغ جنون پرده سوزعقل
پيوسته بود آتش اين کاروان بلند

عشق آمدني بود نه آوردني :

آورده محال است که چون آمده گردد
عاقل زجنون رتبه ي ديوانه نگيرد

عاقل آن لياقت را ندارد که به آنچنان پايگاه با شکوهي برسد که افتخارديوانگي نصيبش گردد ؛

به خوش عياري انگور بسته خوبي مي
جنون خلق به قدرعقول مي باشد

برو اي عقل به صحراي جنون پا مگذار
شيشه باري تو و اينجا خطري نيست که نيست

منع صائب مکن از بيخودي اي عقل فضول
هر که مجنون بود از ميکده عاقل برود

عقل دل را تنگ مي دارد ولي عشق آن را وسعت مي بخشد :

جنون و عقل مکرر شده است راه دگر
ميان عقل و جنون اختيار بايد کرد

ديوانه ازبارغم آزاد است اين بار را بر دوش عاقل نهاده اند :

رم مي کند ز سايه ي ديوانه کوه غم
اين بار را به مردم عاقل نهاده اند

حاصل کلام اينکه ديوانه ي خدا را نمي توان عاقل کرد :

ازآب شد دو بالا سوداي بيد مجنون
عاقل نمي توان کرد ديوانه ي خدا را

پی نوشت ها :
 

* عضو هيات علمي واحد خوي
 

منبع:نشريه پايگاه نور،شماره 11.



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط