نيما و شعر شکست

اين مقاله به بررسي شعر شکست نيما يوشيج اختصاص دارد. در آغاز خلاصه اي از اوضاع نابسامان سياسي – اجتماعي ايران در سالهاي آغازين قرن چهاردهم ارائه شده و چگونگي سرکوب جنبش هاي آزادي خواهانه اي که در گوشه و کنار ايران وجود داشت، مورد بررسي قرار گرفته است. نابودي و سرگرمي نهضت هاي آزادي خواهانه در ايران
چهارشنبه، 19 آبان 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نيما و شعر شکست

نيما و شعر شکست
نيما و شعر شکست


 

نويسنده: دکتر سعيد قشقايي




 

دانشگاه آزاد اسلامي واحد فسا
 

چکيده:
 

اين مقاله به بررسي شعر شکست نيما يوشيج اختصاص دارد. در آغاز خلاصه اي از اوضاع نابسامان سياسي – اجتماعي ايران در سالهاي آغازين قرن چهاردهم ارائه شده و چگونگي سرکوب جنبش هاي آزادي خواهانه اي که در گوشه و کنار ايران وجود داشت، مورد بررسي قرار گرفته است. نابودي و سرگرمي نهضت هاي آزادي خواهانه در ايران و سيطره بيگانگان بر اين مرز و بوم و وضع آشفته مملکت باعث شد تا رضاخان بر سر کار آيد و امور مملکت ايران را در دست گيرد که نتيجه آن سرکوب انقلابيّون، در بند کشيدن نيروهاي سياسي و بستن روزنامه هاي آزادي خواه بود. بيشتر جواناني که در انديشه بهبود مملکت بودند از جمله نيما، دچار يک نوع سرخوردگي و نااميدي شدند که اين بحران روحي براي نيما بين سه تا چهار سال ادامه داشت. تأثيري که شکست و تحوّلات سياسي اين جنبش ها بر انديشه نيما گذاشت، از خلال نامه هايي که وي به برادرش، لادبن، نوشته کاملاً آشکار است. با توّجه به نزديکي فضاي فکري نيما در اين سالها با فضاي فکري اخوان بعد از کودتاي سال 32، به شباهت هاي شعر شکست اين دو شاعر و ويژگيهاي آن پرداخته شده است. بخش ديگر مقاله به بررسي اشعاري از نيما که در سالهاي 1301 تا 1303 ھ. ش. سروده شده اختصاص يافته است.

واژه هاي کليدي:
 

1-نيما يوشيج 2- نهضت جنگل 3- لادبن 4- اخوان 5- شعر شکست

مقدمه
 

«به سال 1276 ھ. ش. در يکي از روستاهاي دهستان اوزرود بخش نور شهرستان آمل، به نام يوش، کودکي ديده به دنيا گشود که او را علي نام نهادند. اين کودک بعدها تأثيري عميق بر شعر معاصر ايران نهاد و نام خود را براي هميشه در تاريخ ادبيّات ثبت کرد. تا دوازده سالگي دور از قيل و قال شهر، همراه چوپانان و گوسفندان دوران کودکي خود را در دامنه سرسبز و جنگلي البرز سپري کرد و نزد ملّاي ده خواندن و نوشتن را آموخت. در دوازده سالگي براي تحصيل به همراه خانواده اش به تهران رفت و پس از گذراندن دوره ابتدايي در مدرسه سن لوئي به ادامه تحصيل و فراگيري زبان فرانسه پرداخت». (لنگرودي 1377: 95)
«در اين مدرسه بود که نيما با يکي از معلّمان خود، نظام وفا، آشنا شد و به تشويق او به سرودن شعر رو آورد» (آژند 1363: 184). اين دوران زندگي نيما مقارن بود با سالهايي که جنگ بين المللي ادامه داشت. نيما گويد: «من در آن وقت اخبار جنگ را به زبان فرانسه مي توانستم بخوانم». (آرين پور 1372: 580)
در سالهاي وقوع جنگ جهاني دوم سرزمين ما ايران نيز تحت تأثير مسائل جهاني دستخوش آشوب و اغتشاش شده بود. از يک سو روسيه تزاري و انگليس هر کدام بخشي از اين مرز و بوم را به اشغال خود درآورده بودند و از سوي ديگر ترکهاي عثماني و آلماني ها نيز تلاش داشتند که بخشهاي باقي مانده ايران را زير سيطره خود درآورند.
حکومت نالايق قاجار بدون آن که بتواند اداره مملکت را در دست داشته باشد، فقط به عنوان يک ناظر، شاهد تاخت و تاز بيگانگان در اين سرزمين بود. آزادي خواهان براي مبارزه با بيگانگان گروه اتّحاد اسلام را تشکيل دادند. کلنل پسيان در خراسان و شيخ محمد خياباني در آذربايجان قيام کردند و نيز در سال 1293 ش بود که ميرزا کوچک خان در گيلان با عدّه اي براي مبارزه با اين وضعيت آشفته به جنگل رفت و نهضت جنگل را آغاز کرد.
در همين زمان آزادي خواهان و جوانان برومندي که نمي خواستند تن به ذلّت بيگانگان دهند، براي مبارزه به ميرزا پيوستند. ياران ميرزا در نقاط مختلف جنگل هاي گيلان و مازندران پايگاههايي را تشکيل دادند و بيشتر جوانان گيلان و مازندران به اين پايگاهها پيوستند. يکي از کساني که وارد نهضت جنگل شد برادر نيما "لادبن" بود. پس از انقلاب اکتبر روسيه به پيروزي رسيد، نيروهاي روس تزاري از ايران فراخوانده شدند و عهدنامه 1907 درباره تقسيم ايران با انگليس مُلغي اعلام شد. علاوه بر اين بلشويکها، نهضت جنگل را به عنوان يک کانون انقلاب در ايران مورد حمايت خود قرار دادند و بخشي از کارشناسان و نيروي نظامي خود را براي کمک به ميرزا به سوي گيلان اعزام کردند. طولي نکشيد که با اختلاف بين سران جنگل و خيانت روسها اين نهضت با شکست مواجه شد. قوام، نخست وزير وقت در مذاکره اي چند ساعته با رودشيتنْ سفير لنين، در تهران به او يادآور شد که تنها راه ايجاد ارتباط اقتصادي و سياسي بين ايران و شوروي و پس زدن انگليسي ها که راه منحصر ايران به اروپا (خليج فارس) را در دست داشتند؛ حلّ مسأله جنگل و بازکردن مرزهاي آن حدود است. در اين زمان نهضت جنگل پس از دسيسه هاي همکاران چپ گراي ميرزا کوچک خان تبديل به جمهوري سرخ ايران شد و علي رغم ميرزا که مخالف هر نوع وابستگي بود، عملاً اختيار آن در دست عوامل مسکو بود. مذاکره قوام با سفير شوروي نتيجه داد و او پس از قانع کردن حکومت جوان سوسياليستي، ميرزا را تهديد و تشويق به تسليم کرد. زمينه براي سرکوب کردن نهضت جنگل فراهم شد. حاصلي که از اين هر دو جنبش (نهضت پسيان در خراسان و نهضت جنگل در گيلان) و کوشش و سرکوب شدن آنها به دست آمد، قدرت گرفتن رضاخان سردار سپه بود که با استفاده از پيروزيهايي که در مذاکرات سياسي و فعاليّت هاي سياستمدارانه قوام به دست آمده بود خود را به عنوان تنها وسيله ايجاد امنيّت و اداره مملکت جلوه داد». (بهنود 1369: 35)
طيّ چند سالي که بلشويکها و چپ گراها با ميرزا همکاري داشتند، موفّق شدند که عدّه اي از جواناني را که براي مبارزه به جنگل رفته بودند با تفکّر مارکسيستي آشنا کنند و آنها را جذب خود کنند، به همين دليل گروهي از جوانان پس از بازگشت نيروهاي سوسياليستي، براي هميشه، با آنها به شوروي رفتند. يکي از کساني که با نيروهاي روس به شوروي پناهنده شد، لادبن برادر نيما بود که براي هميشه در داغستان شوروي ساکن شد. نابودي و سرکوبي نهضت هاي آزادي خواهانه در ايران و سيطره بيگانگان بر اين مرز و بوم و وضع آشفته مملکت باعث شد تا رضاخان بر سر کار آيد و امور مملکت ايران را در دست گيرد که نتيجه آن سرکوب انقلابيّون، در بند کشيدن نيروهاي سياسي و بستن روزنامه هاي آزادي خواه بود. بيشتر جواناني که در انديشه بهبود مملکت بودند از جمله نيما، دچار يک نوع سرخوردگي و نااميدي شدند که اين بحران روحي براي نيما بين سه تا چهار سال ادامه داشت. در ارتباط با روي کار آمدن حکومت خفقان رضاخان، نيما در يکي از يادداشتهاي خود با عنوان «مجلس مؤسّسان» به تاريخ 21 آبان ماه 1304 ش راجع به رضاخان چنين مي نويسد:
«من از اين بازي ها چيزي نمي فهمم. يک نفر را روي کار کشيده اند. يک استبداد خطرناک، مملکت را تغيير خواهد داد.»
اين شرايط روحي براي نيما به حدي غير قابل تحمّل بود که حتي او را به فکر خودکشي انداخت. در مهرماه سال 1300 ش نيما نامه اي به برادر خود لادبن نوشته است و در آن چنين اشاره دارد که:
«من تمام اين مدّت را در شهر اقامت داشتم. مشغول انجام دادن کاري بودم که مقتضي طبيعت من نبود و زندگاني را که اين قدر با قدر و قيمت است و مي توانستم آن را براي انجام کار مفيدي به مصرف رسانيده باشم، در بهاي هيچ به هدر دادم. خيلي از اين بابت تأسف مي خورم! ... برادر عزيزم اين نوع خيالات مرا واداشت از کاري که داشتم کناره کنم که همانطور که خودت کردي.
وقتي اداره دولتي را ترک کردم بيش از همه پدر من بود که با اقوام من، مشغول ملامت من شدند – مغزهايي را که اوضاع و حيثيّات قرون مظلمه استبداد نشو و نما بدهد – از آنها جز اين توقّعي نبايد داشت.
... در اين اواخر چندين مرتبه وقتي تنها گردش مي کردم و تمام وقايع در پيش من مجسّم مي شد خيال مي کردم خودم را از بالاي اين کوه هاي بلند بيندازم و هلاک کنم. اما اين خيالات من، مرا به يک خيال ديگري رسانيد و آن اين است که با خودم گفتم: چه مي کني، کمي صبر کن و کار ديگري را اقدام کن که اگر در کشاکش آن زنده هم نماندي به مقصود اوّليّه ات رسيده اي. اگر پيشرفت کردي باز هم به مقصود رسيده اي. اگر هم غير از اين دو شکل شد باز صاحب يک زندگي تازه خواهي بود، غير از اين زندگاني ناگواري که حالا در آن هستي.
بالاخره رأي من بر اين شد که به اين خيال جديد خود اقدام کنم، از جان گذشته، به مقصود مي رسد.» (طاهباز 1368: 22-21)
شرايط بد روحي و بدبيني نيما نسبت به مردم و جامعه به حدّي مي رسد که از مردم دوري جسته و به خلوت کوهستانهاي يوش پناه مي برد. در طيّ نامه اي که به برادر خود به تاريخ بهمن 1301 ش نوشته است چنين مي آورد:
«به خاموشي کاينات مأنوس هستم که دور از جمعيّت روي قلّه کوهي نشسته به پاداش محبّت خود بسوزم. امّا نه مثل آن مستي خاموش مي شوم که در خاموشي خود به خواب مي رو... تعجّب نکن چرا اين قدر انزوا را دوست دارم. ترا به طراوت صبحگاهي، به نسيم سحري قسم، مرا بحال خود بگذار. به قلب سوخته من دست نزن تا صداي من به طرف عالم بالا بلند شود و من بتوانم خودم را تسلّي بدهم ... اشخاصي که در جنجال اجتماع افتاده اند حالت غريقي را دارند که هنوز زنده است و در آب غوطه مي خورد. امّا خودش را گم کرده، نه درست مي بيند و نه مي شنود ... سه چهار نفر که در اين شهر به نويسندگي مشهور هستند چند ماه است با من آشنا شده اند و به قول خودشان دوست. اينها هم مردمان غريبي هستند که هر قدر مي خواهم در معابر روي خود را از آنها برگردانيده آشنايي را به هم بزنم اين قدر سماجت دارند که ميسّر نمي شود!... به مردم اعتماد ممکن و درباره آنها بدگمان باش. اين وسيله اي است که ترا از شرّ آنها محفوظ مي دارد ... به خويش و آشنا اطمينان نکن که غالباً همين نوع اطمينانهاي ساده شخص را دچار مخاطره و ضرر کلي مي گرداند.» (طاهباز 1368: 61-55).
در نامه اي ديگر به تاريخ اسفند 1300 ش. در رابطه با انزواطلبي خود به لادبن چنين مي نويسد:
«بگذار چشمهايم را باز کنم تا طبيعت و سرنوشت جمعيّت هر دو از اين قطره ها نصيب خود را ببرند.
چشمهاي من ابري است که همه جا بايد از آن سيراب شود. قلب من آتشي که بايد همه جا را بسوزاند.
اي لادبن عزيزم! به اعتقاد من هر وسيله اي براي تمام کردن بدبختي ناقص است! ... بگذار جنبشي کرده و روي اشک گذشتگان، اشک خود را نثار کنم. از من نپرس کيم؟ در اين انزوا چه ديده ام که از زيباترين دخترها بيشتر مرا فريب داده است. دنياها در اين پرده بي انتها نقش بسته. خونها ريخته شده است که نپرس. انزوا خوشحال مي کند، مي گرياند و همچنين تسلّي مي بخشد...» (همان: 65)
در نامه ديگري به تاريخ بهمن 1302 ش. در توصيف شرايط روحي بد و نامتعادل خود به برادرش چنين مي نويسد:
«در نظر من حالا نه شب است، نه سحر، نه روز. تنها صورتي است که مثل من رنگش پريده و من مبهوت به آن نگاه مي کنم. پيش من سايه است که حقيقت و چگونگي آن را احساس نمي توانم کرد.
براي من اين حالت غالباً اتفاق مي افتد: تاريکي و روشني در نظرم يکي مي شود. در همچو وقت ها تنها خيال من، روز يا شب من است... آه! يک روز نشده است که من به خيال آينده خوشي باشم و به کارهاي خود بپردازم. نه کتابهايم را تمام کرده ام، نه توانسته ام جواب کاغذ ترا بنويسم. کتاب «حسنک» من نيمه کاره پاکنويس شده. کتاب ديگرم از هم در رفته، آن يکي ديگر ناقص. هر کدام به يک حالت افتاده اند... به اين ترتيب وضع معيشت من، قلب من، آرزوي من و تمام هستي من، مثل خود من، خراب است. از حال من چه پرسشي بايد داشته باشي؟» (طاهباز، نامه ها، 701)
در نامه اي ديگر به تاريخ فروردين 1302 شمسي به برادر خود چنين مي نويسد:
«خيال مي کنم، آسمان مي گريد. گلها به رنگ قلب من خونين شده اند. بادها مي نالند و بنفشه هم سر بزير انداخته و مثل من محزون است.
بهار کجا خوب است. کجا اين موسم پر از نشاط است؟ آه. لادبن گوش بده بدبختيها مي سوزند، بيچاره ها زاري مي کنند. وقتي آسمان عشق و طبيعت هم مثل بچه ها گريه مي کن! ...» (همان: 89)
اين بحران روحي تا سال 1303 ش. بر دل و جان نيما حاکم است و نوشته هاي نيما در دوران، خواننده را به ياد تفکّرات صادق هدايت در بوف کور مي اندازد.
آن جايي که مي گويد:
«در زندگي زخمهايي هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا مي خورد و مي تراشد، اين دردها را نمي شود به کسي اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که اين دردهاي باور نکردني را جزو اتفّاقات و پيش آمدهاي نادر و عجيب بشمارند و اگر کسي بگويد يا بنويسد، مردم بر سبيل عقايد جاري و عقايد خودشان سعي مي کنند آن را با لبخند شکّاک و تمسخرآميز تلقّي بکنند... زيرا در طيّ تجربيّات زندگي به اين مطلب برخوردم که چه ورطه هولناکي ميان من و ديگران وجود دارد و فهميدم که تا ممکن است بايد خاموش شد، تا ممکن است بايد افکار خودم را براي خودم نگهدارم و اگر حالا تصميم گرفتم که بنويسم، فقط براي اين است که خودم را به سايه ام معرفي بکنم... افکار پوچ – باشد، ولي از هر حقيقتي بيشتر مرا شکنجه مي کند – آيا اين مردمي که شبيه من هستند، که ظاهراً احتياجات و هوا و هوس مرا دارند براي گول زدن من نيستند؟ آيا يک مشت سايه نيستند که فقط براي مسخره کردن و گول زدن من بوجود آمده اند؟ آيا آنچه که حس مي کنم، مي بينم و مي سنجم سرتاسر موهوم نيست که با حقيقت خيلي فرق دارد؟
من فقط براي سايه خودم مي نويسم که جلو چراغ به ديوار افتاده است، بايد خودم را بهش معرفي بکنم.» (هدايت 2536: 9)
منبع:نشريه پايگاه نور شماره 11



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط