دستکش هاي سفيد

چراغ هنوز قرمز بود. ماشين ها رو به رويم از عرض چهار راه مي گذشتند و در اين سوي همه منتظر نوبت خود بودند. به ميله سفيد و بلندي نگاه کردم که چراغ راهنمايي از آن آويزان بود. به دايره سرخ چراغ نگاه کردم و...
پنجشنبه، 20 آبان 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دستکش هاي سفيد

دستکش هاي سفيد
دستکش هاي سفيد


 

نويسنده: سيد حسين ميکائيل




 
چراغ هنوز قرمز بود. ماشين ها رو به رويم از عرض چهار راه مي گذشتند و در اين سوي همه منتظر نوبت خود بودند. به ميله سفيد و بلندي نگاه کردم که چراغ راهنمايي از آن آويزان بود. به دايره سرخ چراغ نگاه کردم و بعد به شيارهاي ميان دايره سرخ... نيرويي مرا به روشني توي چراغ مي کشيد. ناگهان روشنايي پايين افتاد و چراغ زرد روشن شد. صداي موتور ماشين هايي که منتظر ايستاده بودند تغيير کرد. روشنايي باز هم پايين افتاد و چراغ سبز روشن شد. همه با هم به راه افتادند. من نيز بي اختيار با آنها به حرکت درآمدم. روي زين دوچرخه نشسته بودم و پاهايم رکاب مي زدند. باد خنک پاييزي به صورتم مي خورد و موهايم را تکان مي داد. پيش خودم تصور مي کردم، دوچرخه اسب سياهي است و من در دامنه تپه اي بادخيز مي تازم. ديگر ماشين ها و خانه هاي آجري اطراف را نمي ديدم. بر خلاف چند دقيقه پيش که پشت چراغ ايستاده بودم، احساس سبکي مي کردم.
فکر تازه اي در ذهنم درخشيده بود. انگار با سبز شدن چراغ راهنمايي، دريچه اي در ذهنم گشوده شده باشد. حالا مي توانستم چيزهايي را که تا پيش از اين فقط درباره شان فکر کرده بودم، ببينم. همچنان که روي دوچرخه رکاب مي زدم و از زير سايه درختان حاشيه خيابان مي گذشتم، غروب آن روز عجيب را ديدم:
... جمعيت در مقابل ساختمان غسال خانه جمع شده اند. خورشيد غروب کرده، اما رگه هايي از نور سرخ و بنفش به شکل نوارهاي رنگي در افق باقي مانده است. مردمي که جلوي در بسته غسال خانه ايستاده اند، بهت زده و حيران اند. خبر مرگ آن مرد بزرگ، چنان سهمگين و باورناپذير بوده که هنوز بغض ها فرصت شکستن نيافته اند. آنهايي که مقابل در جمع شده اند با اندوه، ناباورانه به يکديگر نگاه مي کنند. بيشتر آنها، از اقوام و آشنايان و مريدان اند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده مي شود. همه منتظر آمبولانسي هستند که قرار است پيکر آقا را بياورد، اما حتي وقتي او را درون برانکار و با چشمان بسته ببينند باز هم اين حقيقت تلخ را باور نخواهند کرد. تيرهاي چراغ برق يکي يکي روشن مي شوند، آمبولانسي با چراغ هاي خاموش مي پيچد داخل خيابان. تعدادي ماشين ديگر نيز به دنبال آن در حرکت اند و همگي با هم به غسال خانه نزديک مي شوند. باد گرم آخرين روزهاي شهريور، برگ درختان را تکان مي دهد...
به خودم که آمدم، ديدم روي دوچرخه رکاب مي زنم و باد از لابه لاي موهايم مي گذرد، همه آن تصاوير را به روشني ديده بودم. دو هفته بود که به آن روزها و لحظه ها فکر مي کردم، يعني درست از زماني که خبر پيداشدن آن فيلم عجيب را شنيدم. از همان روز بود که ديگر فکر ماجراي شگفت انگيز روز خاکسپاري، رهايم نمي کرد. چه طور ممکن بود چنين چيزي رخداده باشد؟ مردم دروغ مي گفتند، يا واقعاً آن مرد نامرئي غروب به غسالخانه آمده بود؟ دلم مي خواست با تک تک آدم هايي که آن روز جلوي در غسالخانه بودند حرف بزنم و از همه شان بپرسم در آن لحظه واقعاً چه ديده اند؟ مي دانستم که چنين چيزي ممکن نيست. اگر فقط مي توانستم همان فيلم را ببينم، شايد بزرگترين شانس زندگيم را به دست مي آوردم. مي گفتند يکي از پسران آقا، هنگامي که غسال نامرئي پدرشان را غسل مي داده، از او فيلم گرفته است. آن فيلم همه چيز را ثابت خواهد کرد. اما من پيشاپيش تمام لحظات آن شب را، حتي قبل از آن که فيلم برداري شوند مي ديدم:
... آمبولانس که هنوز چراغ هايش را روشن نکرده بود به ميان جمعيت رسيد. مهتابي هاي غسال خانه يکي يکي روشن شدند، رسم بر آن نبود که مرده اي را بعد از تاريک شدن هوا به غسال خانه بياورند، اما نام مردي که در آمبولانس آرميده بود تمامي آيين ها را دگرگون مي کرد. چند نفر از پشت پنجره هاي غسال خانه سرک کشيدند تا اين لحظات تاريخي را بهتر ببينند. جمعيت زيادي آمبولانس را محاصره کرده بودند و اجازه نزديک شدن آن را به در ورودي غسال خانه نمي دادند.
سرانجام در عقب آمبولانس باز شد و هياهوي جمعيت اوج گرفت. آنهايي که نزديکتر بودند، بر سر خود مي زدند و شيون مي کردند. دورتر هم کساني ايستاده بودند و آرام مي گريستند. بهت و حيرت لحظاتي پيش، شکسته شده بود و بغض ها يکي بعد از ديگري مي ترکيدند. سر برانکار از آمبولانس بيرون آمد و اندکي بعد پيکر آقا بود که مانند زورقي شناور بر امواج خروشان دستان مردم بالا و پايين مي رفت.
درهاي غسال خانه خود به خود باز شدند و جمعي از پسران و شاگردان و خويشان آقا با هم وارد سالن بلند و خالي آن شدند که کفَش پوشيده از سنگ هاي مرمر سفيد بود. اين هياهو و شلوغي در آن ساعت از شب و فضاي سايه روشن سالن غسال خانه، چنان غافلگير کننده بود که هيچ کس به مردي که کنار در ورودي ايستاده بود توجهي نمي کرد. شايد به همين خاطر بود که چند ساعت بعد، وقتي همه از خود مي پرسيدند، او که بود، هيچ کس صورتش را به ياد نداشت. فقط ديده بودند که آرام گوشه اي ايستاده بوده و با کسي حرف نمي زده است. کسي ديده بود که پيراهن سفيدي بر تن داشته است. شايد براي همين بوده که گمان کرده اند يکي از غسال ها است که ساعاتي بعد از پايان وقت اداري برگشته است تا کار خود را انجام دهد يا خدمتي به آقا کند...
با دوچرخه ام از زير شاخه هاي درخت بيد مجنوني که تنه آن اريب به سوي ديوار خانه اي روييده بود گذشتم و کمي جلوتر زنگ خانه محسن اينا را زدم. در جا حس کردم چيزي بالاي سرم تکان مي خورد. به بالا نگاه کردم. آسمان صاف و عميق و شفاف پاييز بالاي سرم تا بي نهايت امتداد داشت. محسن در خانه را باز کرد و دوچرخه ام را داخل بردم.
- دوچرخه ام رو توي حياط بذارم؟
- بذارش کنار ديوار، کسي کاري بهش نداره.
دنبال محسن از پله ها بالا رفتم. هر دو با هم وارد اتاق کوچکي شديم که فقط به اندازه يک تخت و ميز تحرير جا داشت. روي ديوار عکس هايي از چند آبشار و مناظر جنگل هاي گرمسيري چسبانده شده بود.
- فرهاد هنوز نيومده؟
- نه، دو ساعته منتظرشم.
- نکنه يه وقت نياد؟
- نه، مياد. نيم ساعت پيش زنگ زد گفت تو راهه.
- اين عکسا چيه زدي به ديوارت؟
- چه شونه؟ خيلي قشنگن! مث بهشت مي مونه!
به آبشارها نگاه کردم و روي لبه تخت نشستم. از وقتي وارد خانه شدم مي خواستم چيزي بپرسم، اما نمي توانستم... مي ترسيدم... مي ترسيدم جواب محسن منفي باشد و آن چه را که در ساعت ها و روزهاي گذشته، لحظه لحظه اش را تصور کرده بودم، تحقق نيابد. بالاخره همه نيرويم را جمع کردم و در حالي که کلمات به سختي از دهانم بيرون مي آمدند پرسيدم:
- فرهاد... فرهاد... اون فيلمه رو پيدا کرده؟
- آره بابا! پيداش کرده! اين فرهاد رو دست کم نگير.
- چه طوري تونسته پيداش کنه؟
- خيلي سخت. مي گفت به هيچ وجه گير نمي اومده، يعني خانواده آقا اجازه نمي دادن کسي از روي فيلم کپي کنه، ولي گفت بالاخره تونسته هر طور بوده براي چند ساعت فيلم رو امانت بگيره.
نفس راحتي کشيدم. واقعاً تا چند دقيقه ديگر آن فيلم را مي ديدم؟ با چشمان خودم حقيقت را خواهم ديد؟ نمي توانستم اين را باور کنم. موضوع، چنان بزرگ و تکان دهنده بود که در باورم نمي گنجيد. آن فيلم همه چيز را ثابت مي کرد. محسن جلوي در ايستاد و پرسيد:
- چاي مي خوري يا شربت؟
- هيچ کدام. الان نمي تونم چيزي بخورم.
- چته؟ حالت زياد خوب نيست؟
- نه، خوبم، منتظرم فرهاد زودتر بياد.
- تو چه شربت بخوري چه نخوري تأثيري توي زودتر اومدن فرهاد نداره. در ضمن اين جا نمي شه هيچي نخوري. حالا خودت انتخاب کن.
- خب پس لطف کن يه چايي بيار.
- باشه، الان بر مي گردم.
محسن از اتاق بيرون رفت. به يکباره احساس کردم چيزي در نزديکي صورتم تکان مي خورد. به اطراف نگاه کردم. به نظرم رسيد آبشارها متحرک شده اند؛ آرام و بي صدا از ارتفاع خود فرو مي ريزند، غبار سفيد و آبي رنگشان در ميان جنگل هاي سرسبزِ گرمسيري حرکت مي کند و پرندگان بهشتي با رنگ هاي طلايي درخشانشان ميان شاخ و برگ هاي خيس و براق پرواز مي کنند. چشمانم را بستم و دوباره خود را در همان سالن دراز و سفيد غسال خانه ديدم:
... مهتابي روي سقف خاموش و روشن مي شود. نور آن بر صورت مرد ناشناسي که نزديک در ايستاده است، مي لرزد. چند نفر از مردان، پيکر آقا را روي سنگ بزرگ و چهارگوشي مي گذراند و پارچه هايي را که به دورش پيچيده اند باز مي کنند. اما چه کسي بايد آقا را قبل از به خاک سپردن غسل دهد؟ پيش از آن که کسي اين سؤال را از خود بپرسد، مردي که لباس بلند و سفيدي پوشيده است، در کنار سنگ چهار گوش ظاهر مي شود و مي گويد:
- من ايشون رو غسل مي دم.
اين جمله براي هيچ کس عجيب نيست. به هر حال در غسال خانه بايد کسي را براي غسل دادن درگذشتگان حضور داشته باشد. در آن لحظه هاي پر تپش که نگاه ها براي آخرين دم به سيماي آرام و آسوده آقا دوخته مي شود، تنها محمود، پسر بزرگ آقاست که لحظه اي نگاهش به چشمان عجيب و براق مرد گره مي خورد. پيش خود مي گويد حتماً او همان مرد غسالي است که پيش از اين چند باري او را در بيت آقا ديده بود و ظاهراً يکي از دوستداران و پيروان بي شمار آقاست.
آقا را به اتاق مخصوص مي برند و غسال، مشغول غسل دادن پيکر او مي شود. همين موقع است که يکي از پسران ديگر آقا، دوربين کوچکي را روشن مي کند تا لحظات تلخ خداحافظي با پدر را بر روي فيلم ثبت کند. در تمام اين مدت غسال مشغول کار خود است...
صداي پاي محسن، روي پله ها مرا به خود آورد. در باز شد و محسن با سيني چاي داخل شد و در حالي که سيني را روي تخت مي گذاشت پرسيد:
- چه کار داشتي مي کردي؟
- چه طور؟
- آخه به نظرم رنگت يک کم پريده...
- چيزي نيست. داشتم عکس اين آبشارها رو نگاه مي کردم. واقعاً شبيه بهشت هستن.
- براي همين زدمشون به ديوار ديگه... اين چاي رو بزني سر حال مي شي.
- دستت درد نکنه.
قندي توي دهان گذاشتم، چاي گرم را از ميان آن گذراندم و شيرين شدنش را روي زبان خود احساس کردم. پرسيدم:
- به نظرت فرهاد کي مي رسه؟
- اين قدر جوش نزن، مي رسه...
راستي تو مي دوني خانواده آقا چه طور متوجه شدن غسالي که آقا رو شسته نامرئي بوده.
- خب اولش که متوجه نمي شن.
- پس کي مي فهمن؟
- انگار فردا صبحش تازه مي فهمن شب توي اون شلوغي يادشون رفته انعام غسال رو حساب کنن. بعد يه نفر رو مي فرستن که پول رو به غسال خونه بده، ولي اون جا بهشون مي گن غسالي که اون شب آقا رو غسل داده از آدماي اون جا نبوده.
- چه جالب، يعني آدم هاي غسال خونه فکر کرده بودن خانواده آقا خودشون غسال آوردن که پدرشون رو غسل بده، اينها هم فکر مي کردن غسالي که اومده، مال غسال خونه است؟
- آره ديگه، اين طوري بوده. اما انگار محمود آقا، پسر بزرگ آيت الله مرعشي فکر مي کرده غسال رو مي شناسه، ظاهراً چند بار يه غسالي به بيت آقا مي اومده، اون ها هم فکر کردن، لابد اين غسالي که امشب مونده، همونه.
- خب شايد واقعا همون بوده؟
- معلوم نيست، شايد...
- بعد چي شده؟
- بعد يهو يادشون مياد که موقع غسل دادن آقا فيلم گرفته بودن. براي همين فيلمه رو ميذارن بلکه غسال رو بشناسن...
همين موقع زنگ خانه به صدا درآمد، جمله ام ناتمام ماند و به محسن خيره شدم.
- زنگ زدن!
- به گمونم فرهاده.
به صداي قدم هاي محسن که دور مي شد گوش دادم. صداي تپش هاي قلب خود را مي شنيدم که خون داغ را زير پوستم حرکت مي دادند و بعد صداي پاي محسن و فرهاد را که از پله ها بالا مي آمدند، شنيدم. در اتاق باز شد. فرهاد از ديدنم تعجب کرد.
- به، اين که از ما هم زودتر رسيده.
- آره بابا، الان نيم ساعته اينجا منتظر نشستيم.
آب دهانم را فرو دادم و پرسيدم:
- فيلم رو آوردي؟
- پس چي که آوردم. مگه مي شه کاري رو به حاجيت بسپري و نيمه کاره ولش کنه. اون قدر اين ور، اون ور زدم تا بالاخره گيرش آوردم.
- پس بذارين ببينيمش ديگه.
- اي بابا چه عجله اي داري، بذار دو دقيقه بشينيم نفس مون سر جاش بياد.
محسن رفت سراغ پخش ويدئو و در حالي که با سيم هاي پشت آن ور مي رفت گفت:
- اين اگه دو دقيقه ديگه دير بشه سکته مي کنه. من از همين جا دارم صداي قلبش رو مي شنوم. فرهاد استکان چاي سرد را سر کشيد و پرسيد:
- حالا چرا اين قدر نوار برات مهمه؟
- مي خوام... مي خوام ببينم اون چيزايي که مردم مي گن راسته.
فرهاد بقيه چاي را سر کشيد و گفت:
- من که فکر نمي کنم راست باشه. آخه چطور همچين چيزي ممکنه!
- تو از کجا مي دوني شايد واقعاً درست باشه.
محسن سيمي را پشت دستگاه جا به جا کرد و گفت:
- بالاخره مي بينيم ديگه. هر چي باشه توي اين فيلم معلومه.
بعد فيلم را توي دستگاه گذاشت و دکمه اي را زد. روي صفحه تلويزيون پرش ها بالا و پايين رفت و بعد برفک شد. محسن با ناراحتي مشغول دستکاري سيم هاي پشت ويدئو شد.
- اين چرا اين جوريه؟... شانس ما رو مي بيني! هيچي نشون نمي ده.
- حتماً دستگات خرابه، اگه نه فيلمه سالمه.
- از کجا مي دوني سالمه؟
- مي دونم ديگه، وقتي گرفتم سالم بود.
- تو خودت فيلم رو ديدي؟
- نه، ولي مي دونم سالمه.
- پس چرا هيچي نشون نمي ده..؟
قلبم تندتر مي زد و خون داغ زير پوستم جمع مي شد. چشمانم را بستم و دعايي را زير لب زمزمه کردم.
محسن ناگهان به هوا پريد و داد زد:
- درست شد! درست شد! داره نشون مي ده!
چشمانم را باز کرده و به صفحه تلويزيون خيره شدم. تصوير، مات و لرزان بود. فقط در آن ميان مي توانستم پيکر سفيد و نوراني آقا را ببينم. دوربين با تکان هاي پياپي روي آقا زوم شده بود و کمتر اطراف را نشان مي داد. حالا هيجان و کنجکاوي فرهاد و محسن هم کمتر از من نبود. هر دو به سوي صفحه تلويزيون خم شده بودند و مي کوشيدند در آن فضاي تار و شلوغ چيزي تشخيص دهند.
- شماها چيزي مي بينيد؟
فرهاد نگاهي به محسن کرد و منتظر جواب او ماند، اما معلوم بود حال محسن هم فرقي با او ندارد. سعي کردم از ميان سرهاي آنها راهي براي خودم باز کنم تا بتوانم تصوير تلويزيون را ببينم. اما مگر مي شد. گهگاه نگاهم به تصوير درهم و برهم تلويزيون گره مي خورد ولي چيزي را نمي توانستم ببينم.
- چرا دوربين رو تکون نمي ده؟ فکر کنم فيلمبرداره تازه کاره!
فرهاد مرتب در جايش حرکت مي کرد و نمي توانست يک لحظه هم آرام بگيرد. محسن که دوباره دچار همان پرش هاي عصبي صورتش شده بود مرتب چشمانش را ريز مي کرد تا بتواند با دقت بيشتري به تصوير نگاه کند.
- ديدمش! من ديدمش... اونجاست، گوشه راست تلويزيونه!
من هنوز داشتم در جايي که محسن گفته بود، دنبالش مي گشتم که فرهاد هم از جاي خود پريد:
- ديدم، ديدم! منم ديدم.
هيجان لحظات پيششان فرو نشسته و رجزخواني هايشان شروع شده بود. به چيزي که آنها به هم نشان مي دادند خيره شدم. قلبم به شدت مي تپيد. مسحور آن چيزي شده بودم که مقابل چشمانم در جريان بود. آب دهانم را به سختي مي توانستم فرو دهم. آنها چه ديده بودند و من چه...
يک دفعه فرهاد رو کرد به محسن و گفت:
چيزي رو که من مي بينم تو هم مي بيني؟
من که فقط يه دستکش، نه دو تا دستکش سفيد مي بينم! تو چي؟
من...
فرهاد ساکت شد. هر دو به تصوير مات و کم رنگي که مقابل چشمانشان مي لرزيد زل زده بودند. سکوت بر فضاي اتاق سنگيني مي کرد. صداي ضعيف و نامفهومي که از ابتداي شروع فيلم به گوش مي رسيد، کمي صافتر و آرامتر شده بود. صداي دعا خواندن کسي از درون فيلم مي آمد. جمعيتي که دور پيکر آقا جمع شده بودند صلوات بلندي فرستادند. غسال کارش تمام شده بود و افرادي که دور و بر تخت ايستاده بودند شروع به جا به جا شدن کردند.
- بچه ها شماها چي ديديد؟
نفهميدم بر صدايم چه گذشته بود که محسن و فرهاد آن گونه به من نگاه کردند.
- من که فقط...
محسن ساکت شد و ديگر ادامه نداد. نگاهش را از چشمانم دزديد و انداخت روي فرهاد که هنوز در ميان تصاوير تلويزيون به سر مي برد.
- دستکش! همين!... يعني درسته؟ هان؟
- دارين راست مي گين يا من رو گذاشتين سر کار؟
- به خدا نمي بينمش! فقط دستکش و گوشه پيرهنش رو مي بينم.
لحن حرف زدن محسن طوري بود که انگار دارد التماس مي کند. هر دو کلافه و سردرگم به يکديگر و به من نگاه مي کردند. مي خواستم به آنها بگويم چه ديدم...
فرهاد بلند شد و رفت سراغ ويدئو و دوباره فيلم را برگرداند همان صحنه. همه چيز آرام به نظرم مي آمد. ديگر خبري از آن تشويش در وجودم نبود. فقط حنجره ام مي سوخت و بي تابي مي کرد.
- همينه! ده باره ديگه هم بريم جلو و عقب بازم همينه!
فرهاد نااميدانه حرف مي زد. محسن به او نگاهي انداخت و بعد رو کرد به من و گفت:
- خودت که داري مي بيني چقدر کيفيتش پايينه... درست معلوم نيست... آخه نمي شه... مگه...
جملات ناتمام محسن نمي توانست درست کلمات را به بازي بگيرد. هر دو گيج و متحير به من که ساکت و آرام به تلويزيون زل زده بودم نگاه مي کردند. بغض راه گلويم را بسته بود.
سرانجام فرهاد گفت فيلم را بايد ببرد و به کسي که از او امانت گرفته، برگرداند. گفت فيلم را فقط براي چند ساعت گرفته و قول داده که از روي آن کپي هم نگيرد. فرهاد رفت. محسن گفت باز هم بمانم، اما احساس مي کردم نمي توانم بيش از اين فضاي کوچک آن اتاق را تحمل کنم. نياز به هواي تازه داشتم. از پله ها پايين رفتم. دوچرخه ام را از کنار ديوار برداشتم و به خيابان زدم. آسمان تاريک شده بود و ستاره هاي بي شماري بالاي سرم سوسو مي زدند. هوا خنک بود و وقتي رکاب مي زدم، لغزش باد خنکي را که از آستين ها و يقه، بر پوستم مي لغزيد احساس مي کردم. بعد به نظرم آمد چيزي در گلويم سنگين و سنگينتر مي شود. کنار پارک کوچکي از دوچرخه پياده شدم و لب جدول نشستم. همه چيز به نظرم درخشانتر شده بود. نور چراغ هاي خيابان، ماشين ها و مغازه ها... اما بيش از هر چيز ستاره ها بودند که مي درخشيدند. احساس کردم بايد کاري بکنم. بايد کاري مي کردم تا بغضي که درونم جمع شده بود آرام گيرد.
دوباره سوار دوچرخه ام شدم و راه افتادم اما آن سنگيني هنوز همراهم بود. به چهار راه رسيدم و پشت چراغ قرمز ايستادم. چيزي داشت درونم جمع مي شد. مي دانستم که به زودي کاري خواهم کرد... اما نمي دانستم چيست. مثل آبي که پشت ديوار سد جمع مي شود، نيرويي درونم جمع مي شد. چراغ سبز شد و ماشين هايي که ايستاده بودند، همه با هم به راه افتادند. پاهايم بي اختيار به حرکت در آمدند و رکاب زدند. چيزي در ذهنم درخشيد! آن سدي که آب را پشت خود نگه داشته بود، به يکباره شکست. حالا مي دانستم بايد چه کار کنم. بايد مي نوشتم! بايد همه آن چيزهايي را که ديده بودم مي نوشتم... دستکش هاي سفيد... و... و... و دستاني که ... بايد مي نوشتم...
منبع:فصلنامه آدينه شماره 1



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط