يوسف و زليخاي خاوري شيرازي (3)
خاوري شيرازي فراوان به داستان ها و جريان هاي تاريخي و مذهبي اشاره کرده است. نمونه هايي براي آرايه ي تلميح ذکر مي شود:
چو جودي پاي در دامن کشيده
به سر، چرخت چو کشتي آرميده
(ص 301)
تلميحي دارد به موضوع «طوفان نوح که از تنور زن نوح، که پيرزني بود ساکن کوفه، آغاز شد. شروع طوفان را روز جمعه گفته اند. سرانجام به فرمان الهي آب فرو نشست و کشتي نوح بر کوه جودي فرو نشست.».(شميسا، 1369، ص 588)
کليم آسا به ميقاتم چو خواني
نراني با عتاب لن تراني
(ص10)
«حضرت موسي(ع) در کوه طور خداوند را مناجات مي کرد. روزي به خداوند گفت: خود را به من بنما. خطاب آمد هرگز مرا نخواهي ديد.(لم تَراني). سپس خداوند بر کوه تجلّي فرمود، ليکن کوه تاب نياورد و پاره پاره شد و موسي مدهوش افتاد. در سوره ي اعراف آيه ي (143) مي فرمايد: «وَ لَمّا جاءَ موسي لِميقاتِنا و کلَّمَهُ قالَ ربَّ ارنّي اَنظُر اِلَيکَ قَالَ لنَّ تَراني وَ لکِن انظُر اِلَي الجَبَلِ فَاِنِ استَقَرَّ مَکانَهُ فسوف تراني فَلَمّا تَجَلّي رَبُّهُ لَلجَبَلِ جَعَلَهُ دَکَّاً و خَرَّ موسي صَعِقاً فَلَمّا افاقَ سُبحانَکَ تُبتِ اليکَ و اَنا اَوَّلُ المُومنينَ» پس چون موسي به وعده گاه ما آمد و خدا با وي سخن گفت، موسي عرض کرد که خدايا خود را به من آشکار بنما که تو را مشاهده کنم. خدا در پاسخ گفت: مرا تا ابد نخواهي ديد و ليکن در کوه بنگر، اگر کوه طور به جاي خود برقرار تواند ماند تو نيز مرا خواهي ديد. پس آن گاه که خدا بر کوه تجلّي کرد کوه متلاشي شد و موسي بي هوش افتاد. گفت: خدايا تومنزّه و برتري، به درگاه تو توبه کردم. من اوّل کسي هستم که ايمان دارم.
اين بيت هم به اين موضوع اشاره دارد:
کليم الله را در وادي طور
به خلع نعل ايزد کرد مأمور
(ص25)
ديگر:
به دردت الفت ايّوبيم بخش
به هجرت طاقت يعقوبيم بخش
(ص1)
«خداي تعالي ايوب را به بلا مبتلا ساخت تا صبر او را بيازمايد. در بدن ايّوب کرم افتاد. چون ايّوب بر اين بلا طاقت آورد، خداوند او را بخشود و در زير پايش چشمه اي روان ساخت. ايّوب خود را با آب آن شست و از بيماري رهايي يافت.»(شميسا،1369،ص147و148)
گل آدم به آب غم سرشتند
خلافت را به نام او نوشتند
(ص4)
«خداوند آدم را در زمين خليفه ي خود قرار داد. از اين رو به آدمي خليفه زاده گويند. در آيه ي (30)سوره ي بقره مي فرمايد:«وَ اذقالَ ربُّکَ لَلمَلائکةِ اِنّي جاعلٌ في الارضِ خليفة قالوا اَتَجعَلُ فيها من يُفسدُ فيها و يَسفِکُ الدَّماءَ و نحنُ نُسشبِّحُ بِحَمدِکَ و نُقدِّسُ لَکَ قالَ اِنّي اَعلَمُ ما لا تَعلمونَ».آن گاه پروردگار، فرشتگان را فرمود: من در زمين خليفه اي خواهم گماشت. گفتند: پروردگارا آيا کساني خواهي گماشت که در زمين فساد کنند و خون ها ريزند و حال آنکه ما خود تو را تسبيح و تقديس مي کنيم. خداوند فرمود: من چيزي مي دانم که شما نمي دانيد.
ديگر:
اگر معشوق اگر عاشق تويي تو
اگر عذرا اگر وامق تويي تو
(ص9)
«وامق اسم شاهزاده يمن است که عاشق شاهزاده خانمي چيني به نام عذرا بود. اصل داستان يوناني است.»(شميسا،1369،ص 598)
به گاه بذله مرغان را به گل زار
چکيدي لحن داوودي ز منقار
(ص17)
«داود به خوش آوازي معروف است. (حنجره ي داوودي، لهجه ي داوودي، نغمه ي داوودي).
داوود هنگامي که کتاب خود را با لحن خوش مي خواند مرغ از طيران باز مي ايستاد».(شميسا، 1369، ص 267).
نديدي سايه او را کس به دنبال
که زير پاي بودش سايه پامال
بلي بي سايه کردش ايزد پاک
از آن رهکش نيفتد سايه بر خاک
(ص23)
اين دوبيت اشاره دارد به اين که:«پيغمبر سايه نداشت و چون در آفتاب گذر مي کرد ابر بر سرش سايه مي گسترد.»(شميسا، 1369، ص 529)
به آب کوثرم گويي برآرند
به دست ساقي کوثر سپارند
(ص27)
«به اعتقاد شيعيان حضرت علي(ع) ساقي حوض کوثر است و در صحراي سوزان قيامت به پيروان خود از آن آب مي خوراند.»(شميسا، 1369، ص 405)
مکيده شير از پستان مريم
زده در نفحه از روح القدس، دم
(ص 38)
اشاره دارد به«روح الله، روح القدس» که موجب باروري مريم شد.آن دمي که در مريم دميده شد روح القدس يا روح الله گويند. در سوره ي مريم آيه ي (19) تا (22) مي فرمايد:
(روح القدس به مريم مي گويد) من فرستاده ي خداي توام. آمده ام تا به امر خدا، تو را فرزندي بخشم بسيار پاکيزه و پاک سيرت. مريم گفت: از کجا مرا پسري تواند بود، در صورتي که دست بشري به من نرسيده»(شمسيا، 1369،ص 504) و بيت زير:
خطا گفتم تويي دوشيزه مريم
چو مريم داري از روح القدس دم
(ص 40)
ديگر:
بلي خورشيد چون بنمود رخسار
به مرغ عيسوي گردد جهان تار
(ص183)
«عيسي از گل، مرغي ساخت و آن به فرمان الهي پريد. در تفاسير اين مرغ را خفّاش گفته اند؛
امّا در قرآن کريم فقط به مطلق مرغ اشاره شده است: «وَ رسُولاً اِنّي بَني اسرائيل اَنّي قَد جِئتُکُم بايَةٍ مِن رَبّکُم اَنّي اَخلُقُ لکُم مِنَ الطّين کَهَيئَةِ الطيَّرِ فَاَنفُخُ فيهِ فَيَکونَ طيراً بِاِذنِ اللهِ و اُبرِيءُ الاَکمَة و الاَبرَصَ وَ اُحيِي الموتي بِاِذنِ اللهِ و اُنَبئَکُم بِما تَاکُلُونَ و تَدَّخِرونَ في بُيُوتِکُم اِنَّ في ذِلکَ لَايَة لَکُم اِن کَنتُم مؤمِنينَ.»(آل عمران/49) و او را به رسالت به سوي بني اسرائيل فرستد که به آنان گويد: من از طرف خدا معجزه اي آورده ام و آن معجزه اين است که از گل، مجسمه ي مرغي ساخته و بر آن نفس قدسي بدمم تا به امر خدا مرغي گردد و کور مادرزاد و مبتلاي به پيسي را به امر خدا شفا دهم و مردگان را به امر خدا زنده کنم و به شما از غيب خبر دهم که در خانه هاتان چه مي خوريد و چه ذخيره مي کنيد. اين معجزات براي شما حجّت و نشانه ي حقّانيّت من است اگر اهل ايمان به خدا هستيد.
در آتش خصم اگر خواهد ذليلش
شود آتش گلستان چون خليلش
(ص 307)
«ابراهيم، نمرود را از بت پرستي نهي مي کرد. از اين رو نمرود خواست او را در آتش بسوزاند. به دستور نمرود آتشي افروختند و ابراهيم را به وسيله ي منجنيق در آتش انداختند؛ امّا آتش به امر خداوند بر ابراهيم گلستان شد». (شميسا،1369،ص81) نکته ي برجسته اي که در اين منظومه ديده مي شود تمثيل ها و حکايت هايي است که به صورت مکمّل و متمّم سخن آورده شده اند. در اين حکايت هاي تمثيل گونه پيام و نکته هايي نهفته است. خاوري جهت شرح و بسط بهتر موضوع از اين تمثيل ها استفاده کرده است. اين تمثيل ها در جاي خود از ارزش شاعرانه ي به خصوصي برخوردارند. در مثنوي يوسف و زليخاي خاوري شيرازي پنج مورد تمثيل و حکايت آورده شده است در اين جا يک مورد را بيان مي کنيم: شاعر براي نشان دادن ارزش خوشبختي و دانستن قدر آن چه در اختيار داريم، تمثيل ماهياني را مي آورد که در ميان دريا در طلب آب بودند. با خود گفتند: آب، اين گوهر گران بها که بقاي جهان به آن است، کجاست ناگاه موج دريا آن ها را بر ساحل انداخت. از تف و گرمي خورشيد بر چپ و راست مي غلتيدند. ناگهان ابر و باران دريا را موّاج ساخت و ماهيان از ساحل به دريا افتادند؛ آن وقت آب را که در جستجوي آن بودند شناختند:
دو کس را بامدادان در لب رود
ز وصف آب در لب گفتگو بود
که يارب نعمتي بهتر ز آب است؟
که از وي مرغ و ماهي کامياب است
به عالم زندگان را جاوداني
به او باشد مدار زندگاني
شنيد اين قصّه را ماهي چو در آب
به شوق آب هر سو شد عنان تاب
که اين گوهر که او را آب، نام است
جهان را زان بقا يارب کدام است؟
به جست و جوي او مي گشت چالاک
کز آب افکند موجش بر سرخاک
ز تف خاک و تاب جرم خورشيد
شد از آب حيات خويش نوميد
همي غلطيد بر خاک از چپ و راست
خلاص خود به زاري از خدا خواست
سحابي بحر بخشايش برانگيخت
به سرآب حيات، او را فرو ريخت
چو سيلابش به بحر از ساحل انداخت
شناسا شد به آن نعمت که نشناخت
منم آنماهي بي خورد و بي خواب
که جُستي آب را پيوسته در آب
تو نزديک من و من از تو دورم
تو با من حاضر و من بي حضورم
مرا جان، ماهي و پيکر چو درياست
به پيکر، جان، شناور ماهي آساست
(ص9)
از زيبايي هاي ديگري که بر لطف سخن خاوري افزوده است، استفاده از کنايه هاست. کنايه يکي از ترفندهاي زيباآفريني در شعر است.«کنايه، نقّاشي زباني است، يعني سخن را تا حدّ تصوير اعتلا مي دهد. هم سخن است و هم نقّاشي سخن. نقّاشي است؛ چون مي تواند مفهوم پيام را نشان دهد. کنايه، آوردن ملازم يک معني است به طوري که ابتدا معني ملازم را دريابيم و سپس ذهن از معني ملازم به معني اصلي منتقل شود. مثلاً اگر کسي بگويد: لشکريان دشمن سپر انداختند. ابتدا تصوّر سپر انداختن در ذهن نقش مي بندد، پس از آن مفهوم تسليم شدن به تصوير در مي آيد. سپر انداختن ملازم مقاومت نکردن و تسليم شدن است. به عبارت ديگر، سپر انداختن صورت ديداري و ملموس تسليم شدن است. پس مي توان گفت: کنايه آوردن صورت ملموس يک معني است به شرط آن که ابتدا اين صورت به ذهن برسد و ذهن را به معني اصلي متوّجه سازد»(وحيديان کاميار، 1383،ص139)
اينک چند بيت از اين منظومه که از تصوير کنايه بهره دارند، بررسي مي شوند:
بگفت ناسزا ژاژي مخاييد
زبان بنديد و رحل ما گشاييد
(ص389)
«ژاژ خاييدن» کنايه از «بيهودگي».
که شاه مصر چون رخت از جهان بست
به شاهي يوسفش بر تخت بنشست
(ص366)
«رخت بربستن» کنايه از «کوچ کردن، مردن» و در اين بيت ها:
به هر دل عشق خوبان کرد منزل
فراغت رخت بر بندد از آن دل
(ص230)
چه افتاد آن که جمعي جان سپردند؟
برون زين دارِ محنت رخت بردند؟
(ص275)
چو بندد رخت آري از چمن گل
قفس گردد چمن در چشم بلبل
(ص289)
ديگر:
به قرب مصر ياران چون رسيدند
عنان باد پايان در کشيدند
(ص88)
«عنان در کشيدن» کنايه از «متوقّف کردن ، ايستانيدن».
نهان ز آيينه رخ بنمود نتوان
به گِل خورشيد را اندود نتوان
(ص270)
«خورشيد به گل اندودن» کار غير ممکن و بي حاصل کردن. چون عملاً نمي توان چنين کاري انجام داد و چهره ي خورشيد را گل آلود کرد، بنابراين بهتر است چنين مواردي را استعاره ي تمثيليّه بدانيم نه کنايه.
پري رويان به دورش حلقه بستند
ز لب ها مُهر خاموشي شکستند
(ص69)
«مُهر خاموشي شکستن» کنايه از «سخن گفتن».
سرشک از ديده اش بر رخ فروريخت
غم دل، بخيه ي کارش به رو ريخت
(ص70)
«بخيه کار به رو افتادن» کنايه از «رسواشدن».
عيان شد کش بود دل مفتون آن جا
دلش را رفته پا اندر گل آن جا
(ص70)
«پا در گل رفتن» کنايه از «اسير شدن».
که چون يوسف ز بزم بيهشان رفت
به خلوت گاه خود دامن کشان رفت
(ص280)
دامن کشان رفتن کنايه از «با ناز و افتخار حرکت کردن».
پري پيکر کنيزي داشت يعقوب
که در خوبي شکسته با پري چوب
(ص443)
«با پري چوب شکستن» کنايه از «گرو بردن، به عاريت گرفتن.»
ز درد دوريت در کنج خانه
کشد از سينه ام آتش زبانه
(ص207)
«آتش از سينه زبانه کشيدن» کنايه از «نهايت عشق و سودا زدگي»
گره زد بر جبين و چين بر ابرو
به صد غيظ و غضب پيچد ازو رو
(ص261)
«گره بر جبين زدن» کنايه از «خشمگين و ناراحت شدن» هم چنين «چين بر ابرو زدن» در همين مفهوم است.
پی نوشت ها :
*عضو هيأت علمي دانشگاه آزاد اسلامي واحد فردوس
کتابنامه:
1)قرآن کريم
2)اشرف زاده، رضا، نشان تيشه ي فرهاد، نشر صالح، مشهد، چاپ اوّل،1376
3)حامي، نورالدين عبدالرحمان، هفت اورنگ، به تصحيح مرتضي مدرّس گيلاني، انتشارات سعدي، تهران،چاپ پنجم،1368.
4)خاوري شيرازي، يوسف و زليخا، انتشارات نويد، شيراز، چاپ اوّل،1369.
5)خيّام پور، عبدالرسول، يوسف و زليخا، چاپ خانه ي شفق، تبريز،1339.
6)شميسا، سيروس، فرهنگ تلميحات، انتشارات فردوس، تهران،چاپ چهارم،1369
7)فردوسي، ابوالقاسم، يوسف و زليخا منسوب به فردوسي، به تصحيح حسين محمد زاده صديق، انتشارات آفرينش،چاپ اوّل،1369
8)وحيديان کاميار، تقي، زبان چگونه شعر مي شود، معاونت پژوهشي دانشگاه آزاد اسلامي، مشهد،چاپ اوّل،1383
9)يونسي، ابراهيم، هنرداستان نويسي، انتشارات نگاه، تهران،چاپ پنجم، 1369