عطار و عالم شوريدگي

يکي از ويژگي هايي که در زبان صوفيان ديده مي شود استفاده از رمز است. بسياري از مفاهيم و جهان بيني هاي صوفيان با آن چه که در باور مردم عامي و معمولي است، متفاوت مي باشد. بنابراين براي آنان روشن شده بود که بيان صريح و بي پرده ي اين باورها بي گمان آنان را در گرفتاري و دردسر خواهد انداخت. از اين روي سخنان خود را
شنبه، 22 آبان 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
عطار و عالم شوريدگي

عطار و عالم شوريدگي
عطار و عالم شوريدگي


 

نويسنده:عباس سعادتي*




 

گاهي سخنم به صد جنون بنويسند
گاه از سرعقل ذوفنون بنويسند
گر از فضلايند به زر نقش کنند
ور عاشق زارند به خون بنويسند
مختارنامه
چکيده:
بطور کلي، ديوانگي از تکنيک هاي عشق است؛ شرط عرفان ديوانگي است.
با دو عالم عشق را بيگانگي
اندرو هفتاد و دو ديوانگي
سخت پنهان است و پيدا حيرتش
جان سلطانان جان در حسرتش
غير هفتاد و دو ملت کيش او
تخت شاهان تخته بندي پيش او
مطـرب عشق اين زند وقت سماع
بندگي بند و خداوندي صداع
پس چه باشد عشقِ درياي عدم
در شکسته عقل را آنجا قدم
بندگي و سلطنت معلوم شد
زين دو پرده عاشقي مکتوم شد(1)
ديوانگان و مجانين، افرادي هستند که از فرط عقل خود را به جنون زده اند و اين جنون به خاطر اين است که کارهايي بکنند که مردم شک ننمايند.

ديوانه اي که مي رمد از سنگ کودکان
بيرون کنش ز شهر که کامل عيار نيست

در ادبيات فارسي، مجنون به عنوان يکي از مقدّمان و پيشروان ديوانگان عاشق، حکايت هايي بس دلکش از او به جا مانده است. ماجراهاي ليلي و مجنون سمبول و نماد داستان هاي جنون عاشقانه است؛ يعني سرنوشت هر عاشقي مانند اين دو است.
به طور کلي سه خصوصيت در داستان هاي مجنون مشاهده مي گردد.
1-بريدن از مقام و جاه
2-اجتناب از عوام، پيروي از سنت هاي عوام براي عارفان ننگ است.
3-جنون و عشق، چرا که مردم فکر مي کنند که او ديوانه است.(2)
در بررسي هاي به عمل آمده از ديوانگان عطار، اين سه خصوصيت در تمامي آنان ديده مي شود، يعني اغلب آنان از جاه و مقام دنيوي بريده اند. پيروي از سنت هاي عوام را ننگ مي شمارند و پيوسته در صدد شکستن اين بت ها هستند و ديگر اين که جنون و ديوانگي آنان براي عوام محرز و آشکار است، مردم فکر مي کنند که اينان ديوانه هستند.
واژه هاي کليدي: رمز، داستان، سمبل ها، ديوانه، طنز.
رمزيابي حکايت هاي ديوانگان عطار
يکي از ويژگي هايي که در زبان صوفيان ديده مي شود استفاده از رمز است. بسياري از مفاهيم و جهان بيني هاي صوفيان با آن چه که در باور مردم عامي و معمولي است، متفاوت مي باشد. بنابراين براي آنان روشن شده بود که بيان صريح و بي پرده ي اين باورها بي گمان آنان را در گرفتاري و دردسر خواهد انداخت. از اين روي سخنان خود را مرموز بيان مي کردند و در پيچيده کردن آن رمزها تا آن جا که ممکن بود مي کوشيدند، تا کسي نتواند به فکر و تصور خود، از آن سخنان چيزها بفهمد. اين آثار و نوشته هاي مرموز را جز خودشان کس ديگري نمي توانست بفهمد و نيز باورها و پيام هاي خود را در ضمن داستان ها و افسانه هاي منظومي که مي ساختند، بيان مي کردند. بعضي از اين داستان ها را از زبان حيوانات و پرندگان بيان کرده و برخي را به اشخاص معروف و مورد احترام مردم نسبت داده اند. اما در واقع منظور آن ها داستان سرايي نبوده است؛ بلکه هدف آن ها اين بود که پيام خود را در خلال آن امثال و داستان ها بيان کنند، تا مخالفان مدعي نتوانند منظور آن ها را بفهمند. آن ها که اهل بودند و از راز و رمز هاي صوفيانه باخبر بودند، مطلب را فهميده و پيام را دريافت کردند. اما اغيار و مدعيان نا اهل، که معمولاً مردم عادي بودند، هم چون کودکان، تنها به خواندن داستان ها کفايت نموده و مي پنداشتند که همه ي مطلب همين است. از آن جايي که اين داستان ها معمولاً بر ساخته ي ذهن خود صوفيان بود، احتمال وقوع چنان ماجراها کمتر مي رفت، از اين روي عامه مردم گاهي اوقات دچار حيرت شده و به صورت و ظاهر داستان ايراد مي گرفتند.(3)
داستان هاي ديوانگان عطار نيز بدين گونه اند و عطار بيشترين اهداف معنايي خويش را در قالب اين داستان ها با زبان رمز آورده است. ما ديوانگان عطار را بيشتر در گورستان ها و بر سر گورها و بر روي پل و در ويرانه ها مشاهده مي کنيم. آيا اين مکانها رمزهايي را تداعي مي نمايند؟
گورستان؛ در بين حکايت هاي ديوانگان عطار، بيشتر، اين ديوانگان را درگورستان و بر سر گورها مشاهده مي کنيم. گورستان نماد و رمز اين است که سرانجام کشتي تن خواهد شکست و انسان چون به اين نقطه رسد کار او تسليم است و جز تسليم چاره اي ندارد. گورستان نقطه ي جدا شدن جان از جسم و تعلقات مادي است. اين مرحله، براي ديوانه ي عطار مرحله اي با ارزش و دوست داشتني است. چرا که جان او که از تعلقات مادي به دور بوده است، تنها در اين مرحله است که به سوي جانان پرواز خواهد کرد. ديوانه ي عطار معتقد است حتي از گورستان به سوي شهر رفتن، کار بيهوده اي است؛ چرا که سبب درازي راه و مسير بازگشت خواهد شد. مگر نه اين است که عاقبت اين جا بايد برگشت و مگر نه اين است که اين نقطه، سکوي پرواز به سوي جانان است.
ديوانه ي عطار به دور از تعلقات و وابستگي ها، در اين نقطه، منتظر نشسته است.

آن يکي ديوانه بر گوري بخفت
از سر آن گور يک دم مي نرفت

سائلي گفتش که تو آشفته اي
جمله ي عمر از چه اين جا خفته اي

خيز سوي شهر آي، اي بي قرار
تا جهاني خلق بيني بي شمار

گفت اين مرده رهم ندهد به راه
هيچ مي گويد مرو زين جايگاه

زانکه از رفتن رهت گردد دراز
عاقبت اينجات بايد گشت باز

شهر ياران چون به گورستان راه
من چه خواهم کرد شهري پرگناه

چون همه خواهند اين جا آمدن
مي نشايد عزم کردن در شدن

مي روم گريان چو ميغ از آمدن
آه از رفتن، دريغ از آمدن(4)

پُل: و نيز در بيشتر حکايت ها ما با ديوانگان بر روي پل نشسته، رو به رو مي شويم. پل در اين گونه حکايت ها سمبول و رمز اين دنياي فاني است، که هرگز بر آن، ايمن نتوان بود.
بهلول روزي از شراب عشق، مست بر سر راهي بر روي پلي نشسته بود؛ هارون از آنجا مي گذشت، به او گفت: اي بهلولِ مست، خيز از اين جا چون توان بر پل نشست؟
بهلول جواب مي دهد:

اين با خويشتن گواي امير
تا چرا بر پل بماندي جاي گير

جمله ي دنيا پل است و قطره است
بر پلت بنگر که چندين منظره است

گر بسي بر پل کني ايوان و در
هست آبي زان سوي پل در گذر

گردنت را خانه بر پل چيست غُل
کي شود با مرگ اين بيرون به پل

تا تواني زير پل ساکن مباش
چون شکست آورد پل ايمن مباش...

پاک شو از جيفه ي دنيا تمام
ورنه چون مردار مي ماني به دام(5)

مردم گريزي؛ نويسندگان و شعرايي که در آثار خود به وصف احوال ديوانگان پرداخته اند، عموماً از يک صفت خاص در ايشان ياد کرده اند و آن مردم گريزي است. آنان به مردم و جامعه پشت و مردم نيز آنان را از خود طرد مي کرده اند. اگر گاه گاهي به ميان مردم مي آمدند، مورد استهزا و اذيت و آزار قرار مي گرفتند. در بسياري از داستان ها و اخبار ديوانگان، وقتي از رابطه و نسبت ايشان با خلق سخن به ميان مي آيد، اين حالت مردم گريزي و انزوا در آنها ديده مي شود. عطار نيز در داستان هاي خود به اين صفت اشاره کرده است. ديوانگان او اساسا به جامعه تعلق ندارند اما عطار نسبت ديوانگان و مردم را، به نحو خاصي در نظر مي گيرد.(6)
ديوانگان عطار هميشه تنهايند و از عوام اجتناب دارند و از سنت هاي آنان دوري مي جويند چرا که آن ها گرفتار عادات هستند و از اصل دور گشته اند. ديوانه ي عطار کسي را مردم و انسان مي شمارد، که غم امروز و فردا نداشته باشد،غم درويشي و روزي نداشته باشد. او کمال خوشي را درناخوشي مي بيند.

يکي ديوانه در بغداد بودي
که نه يک حرف گفتي نه شنودي

به او گفتند اي مجنون عاجز
چرا حرفي نمي گويي تو هرگز

چنين گفت او،که حرفي با که گويم
چو مردم نيست! پاسخ از که جويم

به او گفتند، خلق کاين زمانند
نمي بيني که جمله مردمانند

چنين گفت او، نداند اين قوم مردم
که مردم آن بود کو از تعظم

غم دي و غم فرداش نبود
ز کار بيهوده سوداش نبود

غم نا آمده هرگز ندارد
ز رفته خويش را عاجز ندارد

غم درويشي و روزيش نبود
به جز يک غم شبان روزيش نبود

که غم در هر دو عالم جز يکي نيست
يقين است اين که مي گويم شکي نيست

گرت امروز از فردا غمي هست
به نقد امروز عمرت دادي از دست

مخور غم چون جهان بي غمگسار است
وگرنه غم مي خوري هر دم هزار است

خوشي در ناخوشي بودن کمال است
که نقد دل خوشي جستن محال است

در اين منزل که طوفان غرور است
که را يک لحظه امکان سرور است(7)

ديوانگان عطار اغلب در سر راه ها که محل عبور در سر راه ها که محل عبور و مرور افراد است و يا در روزهاي شلوغ مانند روزهاي عيد و يا روز جمعه نمايان مي کردند. جنون آن ها در بهار شدت مي يابد. و همراه با زنده شدن طبيعت گوئيا که جنون و ديوانگي آن ها نيز از نو زنده گرديده و از درون آن ها چون آتشفشان، گدازه هاي عشق و دوستي و محبت را به فوران در مي آورد.
ديوانه ي عطار آينه در دست، در روز جمعه بعد از نماز حاضر مي گردد، آينه را روبه روي مردم مي گيرد؛ امّا آنان غرق در عادات خويش هستند و لحظه اي به چهره ي خود در آينه نمي نگرند. ديوانه در خشم مي شود و آينه بر زمين مي زند؛ چرا که آنان هرگز نگاهي دقيق به خود نمي اندازند و پرواي خود ندارند تا چه رسد که پروايي از حضرت حق داشته باشند.

هر که را پرواي خود نبود دمي
هرگزش پرواي حق باشد همي

اي تو را هر لحظه تلبيس دگر
در بن هرمويت ابليسي دگر!

در حقيقت رو، ز عادت دور باش
ني ز ابليسي به خود مغرور باش

سوار شدن بر چوب؛ سوار شدن بر چوب توسط ديوانگان که اغلب اين چوب، ني گفته شده است، سمبل و رمز تاخت تاز در اين ديناي فاني است. سمبول و رمز «من» و «ما» کردن هاي اين دنيا است، که سرانجام شرمسار با جامه و روي خونين از اين ميدان بدر خواهند آمد. ديوانه ي عطار معتقد است حال که فرصت هست بايد نصيب خويش را مردانه برداشت.

يکي ديوانه چوبي بر نشسته
به تک مي شد چو اسبي تنگ بسته

دهاني داشت همچون گل ز خنده
چو بلبل شور در عالم فکنده

يکي پرسيد از او کاي مرد در گاه
چنين گرم از چه مي تازي تو در راه

چنين گفت او که در ميدان عالم
سواري را بخواهم کرد يک دم

که چون دستم فرو بندند ناکام
نجنبد يک سر مويم بر اندام

اگر هستي در اين ميدان تو در کار
نصيب خويشتن مردانه بردار

چو از ماضي و مستقبل خبر نيست
به جز عمر تو نقد ما حضر نيست

مده اين نقد را تو نسيه بر باد
که بر سينه کسي ننهاد بنياد(9)

گفتار ديوانگان عطار، آن گاه که مضموني عاشقانه نيست و يا از خرافات برنمي خيزد، به نوعي روشن فکر نمايي تبديل مي گردد؛ از اين رو ديوانه ي عطار ياد آور هزّالي است که از روي بصيرت امّا با تلخ کامي سخن مي گويد.
مواردي هست که ديوانگي اش کساني مانند سلطان محمود غزنوي، نظام الملک طولي(10) و امام محمد غزالي (11) و ... را نيز در بر مي گيرد. اين ديوانگي، ديوانگي است که آن سوي جان آدمي و روح جامعه را مي نگرد. گونه اي بي اعتنايي به فرزانگي است. گويي ديوانه مي داند که عقل در فرزانگي خلاصه نمي شود. در نهايت شيرين کاري ها و سوار بر اسب چوبين شدنش. راز دنيا و اشياء حتي راز عشق، که جنون؛ تکنيک و وسيله ي راه يافتن بدان است، را به طور ضمني باز مي نمايد. «ديوانگان وسيله اي هستند در دست عطار تا تمام مطالب انتقادي خويش را نسبت به دستگاه آفرينش، پادشاهان متکبر، زاهدان خودکامه و رياکاران، بيان دارد.»(12)
ديوانه ي عطار شوخ طبعي و پندهاي حکيمانه اش به دستاورد شاعران، اشارت عارفان، نيش خند انديشمندان، گستاخي شادخواران و حتّي به وعظ واعظان مي پيوندد. اينان همه از زوال اشيا و دنيا و از حقارت خواست هاي آدمي سخن مي گويند.
ديوانه ي عطار به عنوان يک عارف راستين بر جوش و خروش کساني که اصل را فراموش کرده اند، به چشم حقارت و انکار مي نگرد. فرياد بر پراکندگي آنان مي زند:

يکي ديوانه اي استاد در کوي
جهاني خلق مي رفتند هر سوي

فغان برداشت اين ديوانه ناگاه
که از يک سوي بايد رفت و يک راه

به هر سويي چرا بايد دويدن
به صد سو هيچ جا نتوان رسيدن

تويي با يک دل اي مسکين و صد يار
به يکدل چون تواني کرد صد کار

چو در يک دل بود صد گونه کارت
تو صدباشي اندرعشق يارت(13)

ديوانه ي عطار کسي است که جام حکمت را تا دُرد آن سرکشيده است؛ حکمتي مشخص که پيمان عشق و تصوير معشوق را بر دل و جانش نقش زده است و دل و گِل او، همه در حضرت جانان گم گرديده است:

بي دل ديوانه اي در حال شد
پيش دکان يکي بقال شد

گفت بر دکان چرا داري نشست
گفت تا آيد مرا سودي بدست

گفت چبود سود گفت آن که زود
گر يکي داري دو گردد اينت سود

گفت کورست آن دلت کو ماحضر
گر يکي گردد تو را سود اين شمر

کار تو بر عکس اين افتاد نيک
نيستت توحيد در شرکي و ليک

چون دل و گل هر دو در حق گم شود
آن گهي مردم به حق مردم شود(14)

ديوانه ي عطار، جبرگرايي است که به اسباب و علل ثانوي اعتقادي ندارد. او معتقد است که دولت او از عالم بي علتي است، لاجرم در خوشي جاودان به سر مي برد.

بود خوش ديوانه اي در زير دلق
گفت هر چيزي که در وي ماند خلق

علتست و من چو هستم دولتي
مي رسم از عالم بي علتي

از ره بي علتيم آورده اند
در جنون دولتيم آورده اند

لاجرم کس را بسرم راه نيست
از جنونم هيچ جان آگاه نيست

هر که در بي علّتي حق فتاد
در خوشي جاودان آگاه نيست

هر چه ديد هر چه بر وي رفت نيز
خوش شمرد آن جمله چون جان عزيز

ديوانه ي عطار، به سوي کساني که آزارش مي دهند، سنگ پرتابش مي کنند، روان نمي شود؛ اغلب بايد در ويرانه ها، گورستان ها که پناهگاه تنهايان است، به ديدار او شتافت. ياد جانان و آرزوي وصال او، که جان او را ملتهب ساخته است و او را به عزلت کشانده و از جامعه بيرون افکنده است، تنها چيزي است که مي تواند از آن سخن بگويد.
ديوانه ي عطار، هم چون عارف راستين، از وحدت فکري شگفتي برخوردار است؛ چندان که هيچ انگيزه اي نمي تواند او را از ياد جانان باز دارد. آن گاه که مجنون را پدر به سوي کعبه برد، تا دعا گويد و شايد شفا يابد و به او گفت از خدا بخواه که عشق ليلي را بر دلت سرد گرداند، تا من آمين بگويم، تلاش پدر سودي نداشت. زيرا که راه مجنون را بازگشتي نبود؛ «آن را که خبر شد خبري باز نيامد»:

دست برداشت آن زمان مجنون مست
گفت يارب عشق ليلي زآنچه هست

مي تواني کرد و صد چندان کني
هر زمانم بيش سرگردان کني(16)

جنون و ديوانگي به همان اندازه طبيعي است که عشق؛ اما ديوانه ي عطار به شخص معيني اوبسته نيست. مجنون هرگز براي در کنار بودن ليلي آشفته نبود. در چنين موقعيتي است که ديوانه ي عطار بيناتر و آگاه تر مي شود، زيرا که ياد معشوق او را تعالي بخشيده است.

آن يکي در خواند مجنون را ز راه
گفت اگر خواهي تو ليلي را بخواه

گفت هرگز، مي نبايد زن مرا
بس بود اين زاري و شيون مرا

گفت: او را چون نمي خواهي برت
اين همه سودا برون کن از سرت

ياد خوش تر، گفت از ليلي مرا
سرکشي او را و واويلي مرا

مغز عشق عاشقان يادي بود
هرچه بگذشتي از اين بادي بود

مي نيم زان عاشق شهوت پرست
تا کنم خالي ز ياد دوست دست(17)

ديوانه ي عطار کاملاً بر احوال و افکار خود آگاه است،ولي چون مردم او را ديوانه مي پندارند قادر است در پناه آن ديوانگي انديشه هاي عميق و ژرف را ارائه نمايد، ديوانه ي عطار قادر است در پناه اين ديوانگي خرده ها بر نظام آفرينش بگيرد، از زاهدان رياکار و پادشاهان فرعون صفت انتقاد نمايد؛ چرا که ديوانگي، او را در مقابل ملامت ها! سرزنش ها! بر دار رفتن ها! روئين تن نموده است.
ما در جاي جاي اين گفتار، اصطلاح و ترکيب «ديوانه ي عطار» را به کار برده ايم و ديوانه را بر عطار مقدم آورده ايم؛ اما به قول استاد بزرگوار دکتر اشرف زاده «آيا در پشت فکر هر ديوانه اي نمي توان قيافه ي تفکر آميز عطار را با نيش خند طنز آلودش ديد؟»(18)

پی نوشت ها :
 

*عضو هيأت علمي دانشگاه آزاد اسلامي واحد گرگان
1-جلال الدين مولوي؛ مثنوي معنوي، به تصحيح رينولدالين نيکلسون، تهران، بهزاد،چاپ سوم. 1371. ص 541، دفتر سوم.
2-از تقريرات استاد دکتر جواد برومند سعيد در درس مثنوي.
3-جواد برومند سعيد، زبان تصوّف، تهران،پاژنگ،1370، ص 183.
4-شيخ فريد الدين عطار نيشابوري، مصيبت نامه، به اهتمام نوراني وصال، تهران، زوار،1364،ص90.
5-همان،ص 210
6-نصرالله پور جوادي، بوي جان، تهران، مرکز نشر دانشگاهي، 1372، ص 40
7-شيخ فريدالدين عطار نيشابوري،الهي نامه، به تصحيح فواد روحاني، تهران، زوار،چاپ چهارم، 1364، ص 98.
8-مصيبت نامه، ص 121.
9-الهي نامه، ص 190.
10-ن.ک به مصيبت نامه، ص 130.
11-ن.ک به الهي نامه، ص 134.
12-رضا اشرف زاده، تجلي رمز و روايت درشعر عطار نيشابوري، تهران، اساطير، 1373.ص1.
13-شيخ فريد الدين عطار نيشابوري، اسرار نامه، به تصحيح سيد صادق گوهرين، تهران، صفي علي شاه،1355.ص 103
14-مصيبت نامه، ص223.
15-همان، ص119.
16-همان، ص 275.
17-همان، ص 69.
18-تجلي رمز و روايت در شعر عطار نيشابوري، ص 63.
 

منبع: پايگاه نور- ش18



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط