مقايسه خمريات عربي و فارسي (رودکي و ابونواس) (2)
و بدين سان هر دو شاعر، شعر شراب را عاشقانه مي سرايند و آثار آن را، رنگ و بوي خوش آن را و اين ويژگي را که انگيزه بخشش و دهش مي شود، مي ستايند. و ما در اين مقال بر آن نيستيم که همه اين موارد را از شعر ابونواس بازيابي کنيم که همين چند بيت از ديوان او ما را کفايت است:
« و حمراء کالياقوت بت اشجها
و کادت بکفي في الزجاجه أن تدمي
تغازل عقل المراء قبل ابتسامه
و تخدعه عن لبّه و عن الحلم
و عنه يسيل الهم اول اولا
و ان کأن مسحون الجوانح بالهم
و ينحاس للجدوي و ان کان ممسکا
و يظهر اکثارا و ان کان ذا عدم»(1)
- سرخ فامي چون ياقوت که از شام تا به سحر، آن را به هم در مي آميختم و نزديک بود که دستم در آن آبگينه، خون آلود گردد.
- معشوقه اي که با عقل آدمي نرد عشق مي بازد، پيش از آن که بر او لبخند بزند، او را مي فريبد و از بند هوشياري و با وقاري مي رهاند.
- و بدين سان دغدغه ها و دل نگراني ها اندک اندک از سر او باز مي شود، هر چند که گوشه گوشه دل، مالامال غم و اندوه باشد.
- و دلش براي بخشش و دهش رام مي شود، هرچند بخيل باشد؛ و توانگري از خود بروز مي دهد، هرچند نادار و بي چيز باشد.
نيز ابونواس صنعت تشخيص (انسان انگاري) را براي باده بسيار به کار مي برد و به آن شخصيت انساني مي بخشد. «مي» خود، محبوب شاعر است که اگر معشوق شاعر، وي را ترک کند، اين محبوب، وصال را از او دريغ نمي کند. او را تباري بس نژاده است. آري او بنت الکرم (دخت تاک) است که از مادر، دورش ساخته اند و با تابش مهر، از خامي اش به در آورده اند:
«لئن هجرک بعد الوصل «أروي»
فلم تهجرک صافيه عقار
فخذها من بنات الکرم صرفا
کعين الديک يعلوها احمرار
طبيخ الشمس، لم تطبخه قدر
بماء، لا، و لم تلدغه نار»(2)
- اگر «أروي» (معشوقه ي شاعر) پس از وصال، ترا به هجران مبتلا کرد، (غمين مباش که) هنوز آن باده دُرد نشانده ي ناب، ترا ترک نکرده است.
- آري اين مي نيالوده را بايد از دختران تاک برگرفت؛ مي نابي که در زلالي و صفا همچون چشم خروس است و رنگ گل بر آن سايه افکنده است.
- شرابي که پرداخته خورشيد است و آن را با آبي (درنياميخته) و در ديگي نجوشانيده اند و از گزند آتش بر کنار بوده است.
و باز در سروده اي ديگر مي گويد:
«سليله کرم، لم يفض ختامها
و لم يلتدغها في بطون المراجل»(3)
- دختري از تبار تاک که (دست ناخورده است و سرخم آن را نگشاده و) مهر آن را نگشوده اند و در دل ديگ هايش نجوشانده اند.
باده اي که در خم خود براي مادر، دلتنگي مي کند و با هق هق خود مي گريد:
«فاستوحشت و بکت في الدن قائله
يا ام! ويحک! اخشي النار و الّهبا
فقلت لا تحذريه عندنا ابدا
قالت: و لا الشمس؟ قلت: الحر قد ذهبا»
- احساس تنهايي مي کرد و در خم خود مي گريست و مي گفت: اي واي مادر! من از آتش و زبانه آتش مي ترسم.
- پس بدو گفتم تا پيش مايي هرگز از آتش مهراس. گفت از خورشيد چه؟ گفتم هر سوزشي بوده، گذشته است.
شراب از نگاه ابونواس بسان آفتاب و برق و شهاب مي فروزد، به هنگام برخورد با آب، از بي تابي مي گريد و با چشم خانه هايش (حباب ها) به وي خيره مي شود و نور افشاني اش او را از چراغ بي نياز مي کند:
«قال ابغني المصباح، قلت له اتّئذ
حسبي و حسبک ضوءها مصباحا»(4)
- گفت چراغي برايم بجوي، گفتم درنگ! که تابش اين مي، مرا و ترا از چراغ کفايت است.
ابونواس در وصف باده به گونه هاي آب هم توجه دارد، از انگبيني گرفته تا انگوري و خرمايي. در يکي از قصائد پس از آن که توليد شراب را از عسل ناب آميخته با آب، تا به انجام گزارش مي کند، به وصف اهتمام شراب اندازان و چگونگي به عمل آوردن آن مي پردازد:
«حتي اذا نزع الرواد رغوتها
و أقصت النار عنها کل ضراء
استودعوها رواقيداً مغلقه
من أغبر قاتم منها و غبراء
حتي اذا سکنت في دنها و هدت
من بعد دمدمه منها و ضوضاء
جات کشمس ضحي في يوم اسعدها
من برج لهو الي آفاق سراء
کأنها و لسان الماء يقرعها
نار تأجّج في آجام قصباء
لها من المزج في کاساتها حدق
ترنو الي شرابها من بعد اغضاء
فاشرب- هديت- و غن القو مبتدئاً
علي مساعده العيدان و النّاء»(5)
- تا آن که وقتي نگاه بانان، کف روي آن را برگرفتند و آتش، هر ناخالصي را از آن دور ساخت.
- آن را در دل خمره هايي جاي دادند (قير اندود و) سربسته، که حتي گرد و غبار را هم بدان راه نبود.
- و آن گاه پس از آن همه جوش و خروشي که در ديگ داشت، در خم خود تسکين يافت و آرام گرفت.
- و زان پس بمانند خورشيد نيم روز در روزي سعد و خجسته از برج لهو و خوش گذراني در افق هاي آسايش و سعادت سر برآورد و تابش آغاز کرد.
- گويي در آن حال که زبانه آب بر او مي نواخت، همچون آتشي بود که در ني زاري انبوه شعله ور است.
- او را پس از آميختن (با آب) در جام، چشم خانه هايي است که پس از نيم نگاهي (به ناز) به باده پرستان چشم مي دوزد و خيره مي شود.
- بنوش و با هم ياري تار و ني، رامشگري بيآغاز، باشد که (به سر منزل مقصود) راه بري.
و باز؛ باري ديگر توليد شراب را از ميوه نخل وصف مي کند و اين که چگونه با تازيانه بر سر او مي زنند و او مي نالد تا عصاره آن بيرون آيد و او هم چنان از ضربات تازيانه شيون مي کند و آن گاه در خم ها حبس مي شود تا به بار آيد. خم هايي که دستاورد بر سر دارند و پس از مدتي که دستار از سر آن ها باز مي شود، چهره هايي تابناک به نمايش مي گذارند:
«بعثت جناتها فاستنزلوها
برفق من روؤس سامقات
فضمّن صفو ما يجنون منها
خوابي کالرجال مقيّرات
فقلت استعجوا، فاستعجلوها
يضرب بالسياط محدرجات
فولدت السياط لها هديرا
کترجيع الفحول الهائجات
فلها قيل قد بلغت کشفنا الـ
عمائم عن وجوه مشرقات»(6)
-رطب چينان را گسيل داشتم. پس آن (رطب)ها را فراز نخل هاي بالا بلند به آرامي فرو ريختند.
آن گاه گزيده آن چه را مي چيدند، در دل خم هاي قير اندود جاي مي دادند.
- و به آنان گفتم شتاب کنيد، آنان نيز با ضربات شلاق هاي سخت (تابيده) در کار آن ها شتاب مي ورزيدند.
- تازيانه ها هم در آن جوش و خروش پديد آوردند، بمانند سرو صداي نعره شتران برآشفته و سراسيمه.
- پس چون خبر دادند که باده به حد استفاده رسيد، دستارها را از آن چهره هاي تابناک برگرفتيم.
اين مضامين که در قصائد عربي پيشين بدان اشاره کرديم و نمونه هاي آن در سرودهاي ابونواس بسيار است، در ارزيابي ما سرچشمه اشعار رودکي است که او هم به وصف مي و توليد آن مي پردازد و ظرافت هايي را که در به عمل آوردن آن به کار مي رود، نقل مي کند. البته ابونواس نخستين و نام آورترين کسي است که اين مضامين دقيق را در خمريات خود به تصوير کشيده و گزارده است.
از سويي قرائن تاريخي نشان مي دهد که رودکي، پيشاهنگ اين ميدان در ادب فارسي، وقتي پا به عرصه نهاده و به خمريه سرايي پرداخته به يقين، هم در کليات و هم در اين گونه مضامين بر ابونواس متکي بوده است. آري همسان نگري دو شاعر در سرودن خمريه تنها در کليات و يا تعريف آداب مي گساري و نوع نگاه به باده نوشان خلاصه نمي شود که آن دو در موضوع توليد و به عمل آرودن مي و در بسياري از جزئيات نيز همساني دارند و اين خود، اثرپذيري رودکي از شاعر عرب را تقويت مي کند.
در اين جا سروده اي از بادگاني هاي رودکي را به عربي برگردان مي کنيم (7) که اگر خواننده به مضامين عربي شعر ابونواس که پيشتر نقل، و بدان استشهاد کرديم مراجعه کند، درمي يابد اثر شعر عربي در آن به گونه اي کاملاً آشکار بازتابيده است.
رودکي مي گويد:
«مادر مي را بکرد بايد قربان
بچه او را گرفت و کرد به زندان
بچه او را ازو گرفت، نداني
تاش نکوبي نخست و زو نکشي جان
جز که نباشد حلال، دور بکردن
بچه کوچک ز شير مادر و پستان
تا نخورد شير، هفت مه به تمامي
از سر ارديبهشت تا بن آبان
آنگه بسپاري به حبس، بچه او را
هفت شباروز خيره ماند و حيران
باز چو آيد به هوش و حال ببيند
جوش برآورد، بنالد از دل سوزان
گاه زبر زير گردد از غم و گه باز
زير زبر، همچنان ز اندُه جوشان
زر بر آتش کجا بخواهي پالود
جوشد، ليکن ز غم نجوشد چندان
باز به کردار اشتري که بود مست
کفک برآرد ز خشم و راند سلطان
مرد حرس کفک هاش پاک بگيرد
تا بشود تيرگيش و گردد رخشان
آخر کارام گيرد و نچخد تيز
درش کند استوار مرد نگهبان
چون بنشيند تمام و صافي گردد
گونه ياقوت سرخ گيرد و مرجان
چند ازو سرخ، چون عقيق يماني
چند از و لعل، چون نگين بدخشان
ورش ببويي، گمان بري که گل سرخ
بوي بدو داد و مشک و عنبر بابان
هم در خم اندر، همي گدازد چونين
تا به گه نوبهار و نيمه نيسان
آنگه اگر نيم شب درش بگشايي
چشمه خورشيد را بيني تابان
ور به بلور اندرون بيني، گويي
گوهر سرخ است به کف موسي عمران
زفت شود رادمرد و سست دلاور
گر بچشد زوي و روي زرد گلستان
وانک به شادي يکي قدح بخورد زوي
رنج نبيند از آن فراز و نه احزان
اندُه ده ساله را به طنجه براند
شادي نو را ز ري بيارد و عمان»(8)
در اشعار فوق باريک بيني و دقت خاصي در بررسي پيدايش شراب، و شخصيت انساني بخشيدن به آن، و جزئيات مراحلي که بر آن مي گذرد، مشهود است که رودکي در بسياري از آن ها به ويژه آن جا که مي زدگي و آثار آن را در جسم و جان و خلق و خوي مي گسارد گزارده است، از تشبيهات و صور خيال ابونواس متاثر است.
البته وقتي بيان مي کنيم که رودکي از شاعران عرصه اي غير از عرصه ادب فارسي، بهره گرفته و يا تقليد کرده است، به هيچ روي نمي خواهيم از قدر و منزلت او بکاهيم، چرا که رودکي به هر حال، خود، استعداهاي خويش را پرورده و زبان و شعر مردم خويش را حيات بخشيده است و ما از ديرباز تاکيد داشته و بيان کرده ايم (9) که بهره جويي از فرهنگ ها و تمدن ها همواره از ويژگي هاي ملت هاي سرزنده و جوان، و نبوغ هاي اصيل و ريشه دار است و از همين طريق است که ادبيات، غنا مي يابد و سربلند مي کند و تمدن ها بالنده مي شوند، بل از اين بالاتر بايد گفت تمدن انساني، يک مجموعه يک پارچه است و با هم ياري کل بشر به بالندگي رسيده است، هرچند اختلافات و کشمکش ها آن را تکه تکه ساخته اند. آري وطن مشترک عقل و انديشه، چنين موانع واپس گرايي را که تنها به زيان عقب ماندگان است برنمي تابد.
البته ما در اين مقال، خود را تنها به يکي از ابعاد محدود اين تعامل يعني اثرگذاري يک شاعر عرب بر يک شاعر فارسي زبان در زمينه ي خمريه سرايي مقيد ساختيم و از نمونه ها و مضامين و شواهد که نقل کرديم، روشن شد که رودکي بسان همه نابغه هاي اصيل، با آشنايي و خواندن و بهره جويي (از ادب ديگران)، در راه عرضه تجربه شعري خود رنج ها ديده و خويشتن خويش را به تصوير کشيده است.
نيز روشن شد که وي در ژرف کاوي ابعاد روح هاي افسرده، از ابونواس پيشي گرفته است و آتش احساس او نسبت به گريز از زمانه و رنج روزگار و فناي عمر، از احساس ابونواس فرزان تر است و هر چند ما در مقام ريشه يابي و يا شرح و تفصيل اين موضوع نيستيم، ليکن يادآور مي شويم که اين خود، نشانه روشني است بر اين حقيقت انکارپذير، که اثرپذيري در ادبيات، به هيچ روي اصالت هاي يک شاعر را محو نمي سازد؛ که راهي است براي آن که اين گوهرها پرورده و پرداخته گردد.
در اين جا بي مناسبت نيست ابياتي از يک سروده ممتاز رودکي را بياوريم که در کهنسالي سروده و فروزش احساس حسرت بر دوران جواني، دوران لذت طلبي و خوش گذراني با شراب و دخترکان چون مهتاب، در آن نمايان است. رودکي مي گويد:
«مرا بسود و فرو ريخت هر چه دندان بود
نبود دندان، لا، بل چراغ تابان بود
سپيد سيم زده و در و مرجان بود
ستاره سحري بود و قطره باران بود
يکي نماند کنون زان همه، بسود و بريخت
چه نحس بود! همانا که نجس کيوان بود
همي چه داني اي ماهروي مشکين موي
که حال بنده از اين پيش، بر چه سامان بود؟
به زلف چوگان، نازش همي کني تو بدو
نديدي آنگه او را که زلف چوگان بود
شد آن زمانه که رويش به سان ديبا بود
شد آن زمانه که مويش به سان قطران بود
چنان که خوبي، مهمان و دوست بود عزيز
بشد که باز نيامد، عزيز مهمان بود
به روز چون که نيارست شد به ديدن او
نهيب خواجه او بود و بيم زندان بود
نبيذ روشن و ديدار خوب و روي لطيف
اگر گران بد، زي من هميشه ارزان بود
دلم خزانه پر گنج بود و گنج سخن
نشان نامه ما مهر و شعر عنوان بود
تو رودکي را اي ماهرو کنون بيني
بدان زمانه نديدي که اين چنينان بود
بدان زمانه نديدي که در جهان رفتي
سرود گويان، گويي هزار دستان بود
شد آن زمانه که او انس رادمردان بود
شد آن زمانه که او، پيشکار ميران بود.
شد آن زمانه که شعرش همه جهان بنوشت
شد آن زمانه که او شاعر خراسان بود
کنون زمانه دگر گشت و من دگر گشتم
عصا بيار که وقت عصا و انبان بود»(10)
در اين سروده که برخي از ابيات آن را به عنوان شاهد آورديم، يکي ديگر از ابعاد روحي رودکي آشکار شده است. اندوهي پنهان، که اين جا نيز همچون بادگاني هاي دوران جواني اش، به صورت جرقه هايي زودگذر خود را نشان مي دهد و در هر دو وضعيت (پيري و جواني)، احساس صادقانه و صورت پردازي استوار او نمايانگر استفاده مطلوب و اطلاع گسترده از ادب عرصه و مهارت در پذيرش و نمايش آن است.
پی نوشت ها :
*استاديار زبان و ادبيات عرب دانشگاه اصفهان
1- ابونواس، ص 202، در ديوان مورد استفاده مترجم، در بيت سوم به جاي «مسجون» واژه «مسجور» (به معني پر شده) و در بيت چهارم به جاي «ينحاس»، واژه «ينساق» (سوق داده مي شود) ضبط شده است.
2- ابونواس، ص 180، در ضبط اين چاپ ديوان به جاي «لم تلدغه» در بيت سوم «لم تلدغه» آمده است.
3- ابونواس، ص 91؛ پيشتر هم سه بيت از اين قصيده نقل گرديد.
4- ابونواس، ص 2.
5- ابونواس، ص 35 و 36؛ در ضبط اين چاپ ديوان، در بيت دوم به جاي «مغله» واژه «مزفته» (= قير اندود) آمده است.
6- ابونواس، ص 210 و 211؛ گفتني است در ديوان مورد مراجعه مترجم، بيت اول ضبط نشده بل که تنها بخشي از مضمون آن در نيم بيتي به صورت «بعثت جناتها بمعقفات» آمده است.
7- رودکي، ص 33 و 34، برگردان عربي نويسنده مقاله از اين اشعار رودکي، خالي از تامل و اشکال نيست.
«از سر ارديبهتشت تا بن آبان» را از اول آوريل تا آخر اکتبر ترجمه کرده است و مي دانيم اول ارديبهشت مقارن با بيست آوريل، و پايان آبان همزمان با بيستم نوامبر است.
ب) در ترجمه «بچه به زندان تنگ و مادر قربان» آورده: «ان يقرب الابن – في مضبق سجنه- من الام» (که فرزند در زندان تنگش به مادر نزديک شود) و چنان که هويداست مفهوم بيت را درنيافته است.
ت) عبارت «و حال ببيند» را به صورت «فيري من جديد» (از نو ببيند يا قدر به ديدن شود) ترجمه کرده خطاست.
ث) بيت نهم را اين گونه برگردانيده است: «فکيف تريد تطهير بالنار؟ انه يغلي و لکنه من غيط يغلي شديداً» (= چگونه مي خواهي آن را با آتش پاک کني؟ مي جوشد اما بيشتر، از خشم مي جوشد)؛ به نظر مي رسد در نسخه مورد استفاده وي، به جاي «زر» کلمه «رز» و به جاي «نجوشد» فعل مثبت «بجوشد» ضبط شده که ضبط قابل تامين است و شايد از جهاتي رجحان دارد.
ج) در بيت دوازدهم، عبارت «نچخد تيز» را ترجمه نکرده و عبارت «درش کند استوار» را هم به صورت «اداره» (= آن را بچرخاند يا حرکت دهد) برگردانيده است.
ح) محقق ديوان شعر رودکي در بيت پانزدهم «بابان» را مرکب از حرف اضافه « با» و «بان» (به معني با درخت بان) دانسته است. اما نويسنده مقاله، آن را به صورت «عنبر بابان» (يعني عنبر منطقه بابان) ترجمه کرده است. به نظر مي رسد هر دو نظر مخدوش است چه «بابان»، در فهارس در دسترس به معني متناسب با متن يافت نشد، در معجم البلدان (ياقوت حموي، ياقوت بن عبدالله، 5ج، بيروت: دار بيروت، 1408هـ = 1988 م، ج 1، ص 303، ذيل «بابان»)، آن را منطقه اي در جنوب مرو معرفي مي کند که در آن جا هم دريا با درياچه اي نيست تا عنبر از آن درآيد. از سوي «بان» را چنان که محقق ديوان شعر رودکي خود نيز آورده، تنها به عنوان «درختي با گل هاي قرمز يا سفيد، به شکل خوشه در انتهاي ساقه» معرفي نموده اند و ظاهراً با مشک و عنبر تناسبي ندارد. فرهنگ معين (معين، ج1، ص 469، ذيل بان) نيز تصريح کرده که «در بعضي فرهنگ ها «بان» را بعمني بيدمشک آورده اند و صحيح نيست. تنها به عنوان يک احتمال درخور تامل مي گويم که ممکن است ضبط صحيح اين کلمه «يابان» (معرب ژاپن) باشد؛ در فرهنگ معين (معين، ج2، ص 2356، ذيل «عنبر») نيز آورده است که ماهي عنبر را بيشتر از آب هاي مجاور ژاپن صيد مي کنند.
خ) در بيت بيست و يکم، «طنجه» را به صورت «في لحظه» ترجمه کرده است که ظاهراً در نسخه مورد استفاده وي «لحظه» ضبط بوده است البته «لحظه» با «ده ساله» سازگار است و «طنجه» (که نام شهري است در مراکش) باري و عمان، و ترجيح هر کدام را توجيهي است.
8- رودکي، ص 33 و 34.
9- براي نمونه نگر، هلال، ادبيات تطبيقي، صص 138-145.
10- رودکي، صص 22-25، تامل در ترجمه عربي اين ادبيات هم خالي از لطف نيست.
ا) عبارت «قطره باران» را در بيت سوم به صورت «قطرات المزن» ترجمه کرده است. گفتني است چون مشبه، يک دندان نيست که دندان هاي شاعر است، بنابراين «قطره باران» چنان که مترجم عربي هم دريافته، وافي به مراد نيست و شايد هم در نسخه مورد استفاده وي «قطر» بوده که اسم جنس جمعي (و در معني معادل «قطرات» است و از هر جهت بر ضبط «قطره» ترجيح دارد.
ب) مصراع دوم بيت سوم و نيز مصراع دوم بيت ششم ترجمه نشده است.
ت) در ترجمه بيت هفتم آورده است: «قد کان ضيفا جميلا و صديقا عزيزا و لن يعود اليه ذالک الزمن ليکون- بعد الضيف العزيزا» (= ميهمان زيبا و دوست عزيزي بود ولي ديگر آن زمانه برنمي گردد تا باز همان ميهمان عزيز باشد.)
اولا چنان که روشن است خوبي را به خطا صفت «مهمان» دانسته است؛ ثانياً هر چند آن چه را به عنوان برگردان مصراع دوم آورده، در جاي خود مطلبي است درست و مناسب؛ اما با نيم بيت رودکي تناسب و تقاربي ندارد چه، ظاهراً «عزيز» در اين مصراع برخلاف مصراع اول به معني نادر و کمياب است و رودکي مي گويد: «زيبايي رفت و باز نيامد، آري ميهماني نادر بود»؛ يعني برخلاف سنت معمول، ميهماني نبود که رفت و آمدش تداوم يابد، تنها يک بار آمد و رفت و ديگر باز نيامد.
ث) در ترجمه بيت هشتم و نهم آورده است: «في ذالک المعد حين لم يکن يقدر خشيه مولاه او خشيه السجن کانت لديه الخمر الوضاء ه و ...) معلوم مي شود مصراع اول بيت هشتم را ترجمه نکرده و مصراع دوم را هم به گونه اي ديگر خوانده يا دريافته است چه، برگردان عربي اين نيم بيت با چيزي شبيه «نه هيب خواجه او بد، نه بيم زندان بود» سازگار تر است.
ج) در ترجمه بيت دهم عبارت «پرگنج» را به صورت «مليئا بالاسرار» (= پر رمز و راز) آورده است که احتمالاً در نسخه مورد استفاده وي، به جاي «گنج» کلمه «راز» مذکور بوده است. نيز مصراع دوم را اين گونه برگردانيده است: «و کانت غاريه رسالتي عنوان ها، الحب و اشعرا» که ظاهراً معني محصلي ندارد و بايست چنين باشد: «و کانت آيه (او علمه) رسالتي و عنوان ها: الحب و الشعر».
ح) در بيت سيزدهم، عبارت «پيشکار ميران بود» را به صورت «کانت له الصدراه في عرين الاسود» (= در بيشه شيران سروري داشت) ترجمه کرده که ظاهراً در نسخه وي به جاي «ميران» کلمه «شيران آمده است.