فيل در مثنوي (1)
تحليل موضوعي داستان حدود معرفت آدمي (فيل) در مثنوي معنوي
چکيده
دوم: مختلف ديدن حقيقت به دليل چند لايه بودن حقيقت است: به اميد آنکه ره يافت هاي معرفت شناختي منبعث از فرهنگ غني خودي باشد، در اين مقاله فقط ده بيت اول اين حکايت عميق، تحليل مي گردد.
واژگان کليدي:
معرفت، تکثر، جزم انديشي
خلاصه داستان
مرحوم فروزانفر مأخذ اين داستان را روايتي در مقايسات ابوحيان توحيدي و او نيز منقول از افلاطون مي داند که البته آنچه در باب کوري مردمان شهر در اين مأخذ اشاره شده، بيشتر به روايت حديقه الحقيقه سنايي، احياءالعلوم و کيمياي سعادت غزالي، نزديک است و گويا مولوي بنا به مشرب فکري خود در اصل داستان تغييري کوچک اما اساسي ايجاد کرده و به جاي کوري مردمان، تاريکي خانه را ذکر مي کند.
اين حکايت تمثيلي که از زمرة عميق ترين حکايات مثنوي است در دفتر سوم از بيت 1259 و پس از داستان «جمع آمدن ساحران پيش فرعون...» آغاز مي شود که اين داستان خود يکي از داستان هاي فرعي حکايت «مارگير که اژدهاي فسرده را مرده پنداشت»، مي باشد. حکايت صد و چهل و چهار بيت دارد که فقط ده بيت اول آن مستقيماً با عنوان حکايت مرتبط مي باشد. مولوي در انتهاي داستان قبلي ـ که داستان ساحران و فرعون است ـ طي سه بيت، حکايت قبلي را به حکايت اختلاف کردن در شکل پيل ربط مي دهد؛ آن ابيات چنين است:
گر نظر در شيشه داري گم شوي
زانکه از شيشه است اعداد دوي
ور نظر در نور داري وارهي
از دوي و اعداد جسم منتهي
از نظرگاه است اي مغز وجود
اختلاف مؤمن و گبر و جهود
مضمون اين ابيات اصالت وحدت و بيان علت متکثر ديدن حقيقت واحد مي باشد.
يکي از انديشه هايي که ذهن متفکران را همواره به خود مشغول داشته، بررسي علل اختلافاتي است که موجب تعصب و گاه باعث جنگ هاي طولاني ميان ملت ها گرديده. مولانا، جلال الدين محمد رومي به عنوان يکي از برجسته ترين متفکران جهان در قرن دوازده ميلادي که خود شاهد جنگ هاي صليبي، تاخت و تاز مغول و نزاع هاي بي نتيجه اشاعره و معتزله و بسياري تعصبات درون ديني بوده، نه تنها در اين داستان، بلکه در بسياري از ابيات مثنوي ريشه اختلافات را بررسي کرده، بعضاً راه حل هايي ارائه مي دهد که براي بشر بحران زدة امروزي نيز مي تواند راهگشا باشد.
مفهوم کلي داستان بيان اين نکته است که گاه علت اختلاف ميان مردمان، تفاوت در نگاه و برداشت آنان است و اگر نظرگاه را تغيير دهيم و به جاي شکل و صورت به معنا و باطن توجه کنيم، عملاً اختلافي وجود ندارد. داستان منازعت چهار کس در باب انگور(1) حکايتي است آشکار از نزاعي بيهوده بر سر لفظ و نام و نتيجه اي که مولانا از آن مي گيرد، چنين است:
اختلاف خلق از نام اوفتاد
چون به معني رفت، آرام اوفتاد(2)
به طور کلي يکي از دلايلي که عرفاً از لفظ و صورت بيزارند همين خصلت مناقشه آميز بودن آن است(3).
اما غير از مفهوم کلي که چون بن مايه در کل داستان جاري است و همان طور که گفته شد «اختلاف در نظرگاه» مي باشد؛ در داستان هاي مثنوي دو دسته ديگر از مفاهيم را مي توان يافت؛ دسته اول مفاهيم اصلي هستند که با بن مايه ارتباط مستقيم دارند و در واقع صور بياني ديگري از همان مفهوم کلي مي باشند و دسته دوم مفاهيم فرعي است که بدون ارتباط مستقيم يا ملموس با مفهوم و روح کلي داستان، جهت تفهيم و توضيح بيشتر مطلب به مخاطب عام و بعضاً به طريق جرّ جرّار کلام آورده مي شود.
در داستان فيل، مفاهيم اصلي که با بن مايه ارتباط مستقيم دارند عبارتند از: گذر از ظاهر و توجه به باطن (ابيات 1273 و 1274)؛ ناتواني سخن اين سَري در انتقال مفاهيم آن سَري (بيت 1277)؛ قوت جان بودن حرف حکمت (ابيات 90ـ1285)؛ چشم حق بين، واحد بين است (ابيات 1ـ1270)؛ فناي في الله با لفظ حاصل نمي شود (ابيات 1305ـ1298) معرفتي که بي واسطه لفظ يا شخص حاصل شود برترين معرفت هاست (ابيات 50ـ1340).
مفاهيم فرعي داستان که شايد در نگاه نخست ربط مستقيمي با پيکره اصلي داستان نداشته باشد اما با يک رشته معنوي به داستان مرتبط است عبارتند از: عظمت معنوي انسان به رغم کوچکي ظاهر (ابيات 3ـ1302)؛ قلّت فهم مخاطبان (ابيات 7ـ1291).
مولانا به شيوة حکايت در حکايت، 54 بيت آخر را به بيان قصه نوح و کنعان در لحظه توفان اختصاص داده و با بياني مقتبس از قصص قرآن به مخاطب مي گويد که آشناي واقعي در ارتباط معنوي با حقيقت است و خويشاوندي و رابطه پدر فرزندي موجب نجات نيست.
تحليل داستان
پيل اندر خانه يي تاريک بود
عرضه را آورده بودندش هنود
از براي ديدنش مردم بسي
اندر آن ظلمت همي شد هر کسي
ديدنش با چشم چون ممکن نبود
اندر آن تاريکي اش کف مي بسود
آن يکي را کف به خرطوم اوفتاد
گفت همچون ناودان است اين نهاد
آن يکي را کف بر گوشش رسيد
آن بر او چون بادبيزن شد پديد
آن يکي را کف بر پايش بسود
گفت شکل پيل ديدم چون عمود
آن يکي بر پشت او بنهاد دست
گفت خود اين پيل چون تختي بُدست
هم چنين هر يک به جزوي که رسيد
فهم آن مي کرد هر جا مي شنيد
از نظرگه گفتشان شد مختلف
آن يکي دالش لقب داد اين الف
در کف هر کس اگر شمعي بدي
اختلاف از گفتشان بيرون شدي
چشم حس همچون کف دست است و بس
نيست کف را بر همة او دسترس
کف ديگر هست و دريا دگر
کف رها کن از سر دريا نگر
(دفتر سوم، ابيات 1270ـ1259)
زمينه اين بحث، معرفت شناسي (Epistemology) است. معرفت انسان نسبت به هر حقيقتي، حاصل دانش (science) و بينش (knowledge) او از آن حقيقت است. منظور از دانش، علوم اکتسابي است که عمدتاً حافظه در فراگيري آن نقشي فعال دارد و منظور از بينش نيز دريافت هاي شخصي تجربي و بعضاً شهودي انسان مي باشد.
در اين داستان، فيل، نمادي از حقيقت است و حقيقت، آن مطلوبي است که همگان طالب آنند، دغدغه اي است که به انسان آگاه، انگيزة جستجو مي دهد. قرار دادن نماد به جاي اصل باعث مي شود، افهام مختلف مخاطبين به قدر وسع فکري خود اقناع شوند؛ آنکه اهل معناست خداوند را اراده کند و آنکه ره از عالم صورت به عالم معنا نبرده، گمشده مادي خود را «هر که نقش خويشتن بيند در آب».
«خانه»، جهان مادي است و «تاريکي»، نمادي از جهل و گمراهي. خانه تاريک يعني دنياي مادي که جهل در آن بيش از دانايي است و حتي در بهترين شرايط، نهايت دانايي اش، آگاهي به ناداني است:
تا بدانجا رسيد دانش من
که بدانم همي که نادانم
سنايي اين داستان را در حديقه الحقيقه خود با اين بيت آغاز مي کند:
بود شهري بزرگ در حد غور
واندر آن شهر مردمان همه کور(4)
مولانا کوري را به تاريکي تبديل کرده چرا که کوري راه حل ندارد اما تاريکي راه حلي دارد که آن را به مخاطب خود نشان مي دهد:
در کف هر کس اگر شمعي بُدي
اختلاف از گفتشان بيرون شدي
کوري درمان ندارد و انتسابي است بنابراين «ليس للاعمي حرج»، نوعي جبر است؛ اما مولانا به اين راحتي تن به جبر نمي دهد چرا که عرفان مولانا، عرفاني پوياست که در آن کوشش ولو بيهوده بهتر از خفتگي است. اين نکته يکي از تفاوت هاي انديشه مولانا و سنايي مي باشد.
در ادبيات کهن، هندوستان سرزمين شگفتي هاست و سوغاتش به ديدن مي ارزد.
از براي ديدنش مردم بسي
اندر آن ظلمت همي شد هر کسي
با جايگزيني نشانه ها اين بيت را به نثر تبديل مي کنيم: براي ديدن حقيقت بسياري از مردم به گمراهي رفتند. به عبارت ساده تر: علت گمراهي مردم، وجود حقيقت است. اگر حقيقتي نبود جستجويي هم براي يافتنش وجود نداشت و گمراهي حاصل جستجو است. آنکه نشسته، راهش را گم نمي کند. انسان ها رفتند حقيقت را پيدا کنند، به بت رسيدند. «بت پرستي» و «خداپرستي» در پرستش مشترک اند، آنچه فرق دارد مصداق پرستش است؛ که البته تفاوت مهمي است اما نشان مي دهد که هر جا حقيقتي باشد، کذب و تقلب و گمراهي هم وجود دارد. به همين دليل است که اسکناس «هفتصد توماني» تقلبي وجود ندارد اما هزار توماني تقلبي وجود دارد؛ اين استدلال مولاناست:
هم چنان که هر يکي در معرفت
مي کند موصوف غيبي را صفت
فلسفي از نوع ديگر کرده شرح
باحثي مر گفت او را کرده جرح...
اين حقيقت دان نه حق اند اين همه
ني به کلي گم رهانند اين رمه
زان که بي حق باطلي نايد پديد
قلب را ابله به بوي زر خريد...
تا نباشد راست کي باشد دروغ
آن دروغ از راست مي گيرد فروغ
بر اميد راست کژ را مي خرند
زهر در قند مي رود آنگه خورند
گر نباشد گندم محبوب نوش
چه برد گندم نماي جوفروش...
(دفتر دوم ابيات 2932ـ2923)
پس باطل وجودش را مديون وجود حق است: «زانکه بي حق باطلي نايد پديد» اين تفکر با اصل عقلي «تعرف الاشياء باضدادها» تفاوت دارد.
اينکه مولانا مي گويد: «از براي ديدنش مردم بسي...» يعني بسياري از مردم براي ديدن حقيقت به تاريکي رفتند اما عملاً فقط چهار نفر بدين منظور اقدام کردند، مي تواند اشاره به اين باشد که طالب حقيقت بسيار، اما مجاهد راه اندک است. هر خواستني، توانستن نيست. همه مي خواهند حقيقت را پيدا کنند اما همه براي يافتن مطلوب حرکت و تلاش نمي کنند. گاه نقش سير و سلوک از خود هدف مهمتر مي باشد. خصلت مهم عشق، ايجاد حرکت بي هدف است. عقل به آن غرض و هدف مي بخشد. داستان منطق الطير عطار نمادي از اهميت سلوک و تلاش در راه يافتن به حقيقت مي باشد و هدهد به ما مي آموزد حرکت است که کثرت نامتجانس را به کثرت متجانس، بدل مي کند و پرده از حقيقت سي مرغ سيمرغ برمي دارد.
ديدنش با چشم چون ممکن نبود
اندر آن تاريکي اش کف مي بسود
پی نوشت ها :
*استاديار زبان و ادبيات فارسي دانشگاه آزاد اسلامي زاهدان
1ـ اين داستان در دفتر دوم از بيت 3690 آغاز مي شود.
2ـ اين بيت را مولانا در انتهاي داستان «جستن آن درخت که هر که ميوه آن خورد نميرد» و قبل از شروع داستان «منازعت چهار کس در باب انگور» آورده است. بر اهل فن پوشيده نيست که مولوي مانند کليله و دمنه گاه قبل از شروع داستان، نتيجه و موضوع کلي داستان را در يک يا چند بيت ذکر کرده و سپس داستان را بيان مي کند. خود اين حکايت «فيل در تاريکي» نيز همين گونه مي باشد.
3ـ از اين قبيل است:
لفظ ها و نام ها چون دام هاست
لفظ شيرين ريگ آب عمر ماست (دفتر اول، بيت 1064)
لفظ در معني هميشه نارسان
زان پيمبر گفت قد کلّ لسان (لب لباب مثنوي، بيت 4928)
حرف چه بود تا تو انديشي از آن
حرف چه بود خار ديوار رزان
حرف و صوت و گفت را بر هم زنم
تا که بي اين هر سه با تو دم زنم
اي خدا جان را تو بنما آن مقام
کان او بي حرف مي رويد کلام (دفتر اول، ابيات 4ـ1733)
4ـ صفحه69 بيت15، مدرس رضوي.
منبع:نشريه پايگاه نور شماره 19
ادامه دارد...