جوينده (3)

اشتري گم کرده اي اي معتمد هرکسي ز اشتر نشانت مي دهد تو نمي داني که آن اشتر کجاست ليک داني کاين نشانيها خطاست و آنک اشترگم نکرده او از مري هم چو آن گم کرده جويد اشتري
يکشنبه، 14 آذر 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
جوينده (3)

جوينده (3)
جوينده (3)


 

نويسنده:دکتر مدبر عزيزي*




 

شرح و تفسير داستان شتر جوينده از دفتر دوم مثنوي معنوي

شرح فايده حکايت آن شخص شتر جوينده

 

اشتري گم کرده اي اي معتمد
هرکسي ز اشتر نشانت مي دهد

تو نمي داني که آن اشتر کجاست
ليک داني کاين نشانيها خطاست

و آنک اشترگم نکرده او از مري
هم چو آن گم کرده جويد اشتري

که بلي من هم شتر گم کرده ام
هر که بايد اجرتش آورده ام

تا در اشتر با تو انبازي کند
بهر طمع اشتر اين بازي کند

هرکه را گويي خطا بد آن نشان
او به تقليد تو مي گويد همان

او نشان کژ بنشناسد ز راست
ليک گفتت آن مقلد را عصاست

صحبت بر سر انساني است که مي داند گمشده اي دارد نشان گمشده خويش را هم مي داند و انسان ديگري که هر چند او هم گمشده اي دارد اما او را از ياد برده است و به صرف تقليد از ديگران قانع شده و نقش يک فرد شتر گم کرده را بازي مي کند و از اشتر نشاني هايي را مقلدوار ياد مي گيرد و همانا را تکرار مي کند و خود نمي داند چه مي گويد.
پيام نهم : مولوي در اين ابيات زندگي و رفتارافرادي را به تصوير مي کشد که بويي نبرده اند و شايد به خوبي معتقد هم نيستند اما چون مي بينند خوبي در جامعه ارزشي دارد و با به خود بستن خوبي و عرفان مي توانند به امتيازاتي در اجتماعي برسند، کور کورانه از حقيقت و عرفان و خوبي سخن مي گويند و نقش خوبان را بازي مي کنند.

چون نشان راست را گويند و شبيه
پس يقين گردد ترا لاريب فيه

آن شفاي جان رنجورت شود
رنگ روي و صحت و زورت شود

جسم تو روشن شود پايت دوان
جسم تو جان گردد و جانت روان

پس بگويي راست گفتي اي امين
اين نشاني ها بلاغ آمد مبين

فيه آيات ثقات بينات
اين براتي باشد و قدر نجات

پيام دهم :انسان مشتاق حق و مهذب نشاني هاي راست را از دروغ باز مي شناسد و وقتي که آثار و نشانه هاي راستي از معبود خويش مي شنود يا مي بيند بر نشاط و عشق و شيفتگي او افزون مي شود. از شدت نشاط و اشتياق حتي تن و جسم خاکي او هم تماماً نوراني و معنوي مي شود (و اشرقت لارض به نور ربها) و جان و روحش از ديدن جلوه هاي يار به غايت زلالي و نورانيت و صفاي خود مي رسد به نظر مي رسد مولوي در اين ابيات نظربه اين آيه شريفه داشته است که :
« انما المومنون الذين اذا ذکر الله و جلت قلوبهم و اذا تليت عليهم آياته رادتهم ايمانا و علي ربهم يتوکلون.»(4)
ذکر نشانه هاي حق، ديدن آثار و جلوه هاي الهي براي انسان عارف جستجوگر مشتاق حق،بلاغ مبين است و نشانه هاي اطمينان بخش روشن که اشتياق پرواز به سوي او و رهايي از تنگناي قفس ماده و تن و دنيا طلبي را صد چندان مي کند و سير او را به سوي حق سرعت مي بخشد.
بنابراين،حال که ديدن نشانه هاي او و شنيدن نشاني هاي او به فرد عارف سالک شور و نشاط و اميد حرکت مي بخشد بايد مدام در پي انسانهاي کاملي باشد که از وي مي گويند و به تماشاي صحنه هايي بنشيند که جلوه هاي او هستند.

زلف آشفته او باعث جمعيت ماست
چون چنين است پس آشفته ترش بايد کرد

اين نشان چون داد گويي پيش رو
وقت آهنگست پيش آهنگ شو

پي روي تو کنم اي راست گو
بوي بردي ز اشترم بنما که کو

پيام يازدهم : در اين دو بيت مولوي مساله ي ضرورت يافتن مرشد و رهبر و بعد اطاعت و پيروي همه جانبه از فرامين او را که در عرفان از اهميت فوق العاده اي برخوردار است مطرح نموده است.
انسان وقتي که يقين کرد که انسان کاملي يافته و او طريقه وصال به حق را خوب مي شناسد بايد دست از دامن او بر ندارد و از او خواهش کند که تربيت و ارشاد او را بر عهده بگيرد و وقتي هم آن کامل تربيت او را پذيرفت بايد در برابر فرامين او مطيع محض باشد.

پيش آن که نه صاحب اشتري ست
کو درين جست شتر بهر مري ست

زين نشان راست نفزودش يقين
جز ز عکس ناقه جوي راستين

بوي برد از جد و گرمي هاي او
که گزافه نيست اين هيهاي او

پيام دوازدهم : انسانها برخوردار از عشق الهي با شور و نشاط و سرزندگي و شکوه و نگاه و حالات و رفتارشان دليلي هستند بر اين که ساحت عرفان ياوه و خرافه نيست. بي علت نمي تواند باشد که يک فرد در پيرانه سر جواني و شور آن را از سر مي گيرد و مولوي با صداي چکش مسگران قونيه به رقص و دست افشاني مي پردازد و بالبداهه غزل مي سرايد و هم چون کسي که آتشفشاني از انرژي و قدرت را در رگهايش سرازير کرده اند، مي گويد:

باز آمدم چون عيد نو، تا قفل زندان بشکنم
وين چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم

هفت اختر بي آب را کاين خاکيان را مي خورند
هم آب برآتش زنم هم بادهاشان بشکنم

از شاه بي آغاز من پران شدم چون باز من
تا جغد طوطي خوار را در دير و ويران بشکنم

ز آغاز عهدي کرده ام کاين جان فداي شه کنم
بشکسته بادا پشت جان گر عهد و پيمان بشکنم

امروز هم چون آصفم زنجير و فرمان در کفم
تا گردن گردنکشان در پيش سلطان بشکنم

... چون در کف سلطان شدم يک حبه بودم کان شدم
گر در ترازويم نهي مي دان که ميزان بشکنم

اندرين اشتر نبودش حق ولي
اشتري گم کرده است او هم بلي

طمع ناقه غير روپوشش شده
آنچ ازو گم شد فراموشش شده

هر کجا او مي رود اين مي دود
از طمع هم درد صاحب مي شود

پيام سيزدهم :همه انسانها گمشده هايي عزيز دارند،همه حامل روح الهي و فطرت خداجويي هستند.همه انسانها از کرامت و شرافت عظيمي برخوردارند اما بعضي اين کرامت و جوهر خويش را از ياد برده اند.

گوهري کز صدف کون و مکان بيرون است طلب از گمشده گان لب دريا مي کرد(6)

مولوي در بيت دوم اين فراز،مشخصه ي اصلي اين چنين افراد خود کم بيني را بيان مي نمايد و مي گويد اين ها چون هيچ گاه خود را در صحنه هاي فشار قرار نداده اند و مجالي براي شکوفا شدن گوهر عظيم خويش فراهم ننموده اند و هميشه طمع دردست ديگران بسته اند و به غير خود تکيه کرده لذا چنين تهي دامن و زبون باقي مانده اند و براي خود هيچ ارزش و اصالتي قائل نيستند و خيال مي کنند خداوند آنها را صرفاً براي تقليد و تکيه بر ديگران آفريده است در حالي که اگر لحظه اي به خويش ايمان مي آوردند و برخود تکيه کرده و در درياي وجود خويش به غواصي مي پرداختند مي فهميدند از ديگران هم کم ندارند (اشتري گم کرده است او هم بلي».

کاذبي با صادقي چون شد روان
آن دروغش راستي شد ناگهان

اندر آن صحرا که آن اشتر شتافت
اشتر خود نيز آن ديگر بيافت

پيام چهاردهم : اگر کسي خودش خوب نيست لااقل بايد با خوبان پيوندي داشته باشد اگر مي خواهد بخوابد لااقل ميان بيداران بخوابد،معاشرت با برافروختگان عشق الهي سرانجام آتش در جان فسردگان هم مي افکند و اين همان چيزي است که در اخلاق،درتعليم و تربيت و در عرفان به آن همه گونه تاکيد و توصيه مي شود.

چون بديدش ياد آورد آن خويش
بي طمع شد ز اشتران يار و خويش

آن مقلد شد محقق چون بديد
اشتر خود را که آنجا مي پريد

او طلب کار شتر آن لحظه گشت
مي نجستش تا تا نديد او را به دشت

بعد از آن تنها روي آغاز کرد
چشم سوي ناقه خود باز کرد

گفت آن صادق مرا بگذاشتي
تا به اکنون پاس من مي داشتي

گفت اکنون فسوسي بوده ام
وز طمع در چاپلوسي بوده ام

اين زمان هم درد تو گشتم که من
در طلب از تو جدا گشتم به تن

از تو مي دزديد مي وصف اشتر
جان من ديد آن خود،شد چشم پر

تا نيابيدم نبودم طالبش
مس کنون مغلوب شد زر غالبش

سيئاتم شد همه طاعات شکر
هزل شد فاني و جد اثبات شکر

سيئاتم چون وسيلت شد به حق
پس مزن بر سيئاتم هيچ دق

پيام پانزدهم: منظور مولوي از اين ابيات، اين است که آن هنگام که فردي به کرامت ذاتي خويش پي برد،ديگر تقليد کورکورانه و خود کم بيني را پشت سرخواهد انداخت و به استخراج معادن وجود خويش خواهد پرداخت.بازگشت به خويشتن در يک فرد و در يک قوم و ملت و جامعه تنها عامل شکوفايي و استقلال و بالندگي فرد و جامعه است.ريشه همه ضعف ها و عقب ماندگي ها عقده حقارت و خود کمي بيني است. قهرمانان يک جامعه در خارج کردن قوم خود از اين ذلت نقش آفرين بوده اند. با زدودن اين مرض روحي و تکيه بر خويش، به سادگي مي توان تمام ضعف ها و شکست ها و عقب ماندگي هاي گذشته را جبران نمود و انسانهايي پيشرو و متکامل و جامعه اي آزاد و مستقل به وجود آورد.

مر تو را صدق تو طالب کرده بود
مر مرا جد و طلب صدقي گشود

صدق تو آورد در جستن ترا
جستنم آورد در صدقي مرا

تخم دولت در زمين مي کاشتم
سخره و بيگار مي پنداشتم

آن نبد بيگار کسي بود چست
هر يکي دانه که کشتم صد برست

دزد سوي خانه اي شد زير دست
چون درآمد ديدگان خانه خودست

مرتو را صدق تو طالب کرده بود
مر مرا جد و طلب صدقي گشود

صدق تو آورد در جستن ترا
جستنم آورد در صدقي مرا
 

پيام شانزدهم :اغلب بينش ها هستند که زاينده روش ها مي باشند به عبارت ديگر فکر مقدم برعمل است،آرزوهاي بلند و افکار متعالي داشتن،انسان را وادار به تکاپو و تلاش مي کند تا به آن اهداف بزرگ جامه ي عمل و تحقق بپوشد.به عبارت ديگر، اعتقاد و ايمان انسان را به ساحت عمل مي کشاند اما گاهي هم اتفاق مي افتد که روش ها و اعمال،انسانها را به ساحت افکار عالي مي کشانند.کار و تلاش،جوهر انساني انسان را متبلور نموده و فکر و انديشه را به اهتزار و اميد و پويايي وا مي دارد که ثمره آن افکار بلند و آرزوهاي بزرگ و اهداف متعالي است.دراين داستان هم مي بينيم صاحب شتر که يک فکر يعني اين که آگاهي دارد که شتر دارد و شترش گم شده،بايد تلاش کند او را پيدا کند،او را به تکاپو واداشته بود اما آن فردي ديگر فکري درست نداشت کار را با تلاشهاي بيهوده و بي هدف آغاز کرد اما چون در همين تلاش ها جدي شد اين ها او را به حقيقتي رهنمون شدند،مولوي در اينجا بر لزوم کار و تلاش هر چند تلاشي نه چندان هدفدار تاکيد مي کند در قسمتهاي ديگر هم اين معني را متذکر شده است:

تا تواني مي تراش و مي خراش
تا دم آخر دمي فارغ مباش

دوست دارد يار اين آشفتگي
کوشش بيهوده به از خفتگي (7)

در اين داستان مورد بحث با ابيات زير از قول شتر جوينده قلابي و غير اصلي که آخرالامر تلاش هاي بيهوده اش او را به شتري حقيقي رهنمون کرد بر اين مطلب تاکيد مي کند:

تخم دولت در زمين مي کاشتم
سخره و بيگار مي پنداشتم

آن نبد بيگار کسبي بود چست
هر يکي دانه که کشتم صد برست

دزد سوي خانه اي شد زيردست
چون در آمد ديدکان خانه خودست

گرم باش اي سرد تا گرمي رسد
با درشتي ساز تا نرمي رسد

پيام هفدهم:دراين بيت مولوي بر لزوم تن دادن به سختي براي رسيدن به آساني ها تاکيد نموده است همان چيزي که به عنوان يک سنت الهي در قرآن کريم آمده است که :
«ان مع العسر يسراً: همانا همراه با سختي ها آساني ها و گشايش هاست»(8)
3012 آن دو اشتر نيست آن يک شتر است = تنگ آمد لفظ معني بس پرست
پيام هيجدهم :گمشده همه انسانها يکي است و آن هم خداي تعالي است هر چند او را نام هاي گوناگون نهند اگر اعضاي خويش را از کجي و مرض نجات دهيم و از دو بيني خلاص شويم در دارهستي يکي بيش نخواهيم ديد.

3013لفظ در معني هميشه نارسان
زان پيمبر گفت قد کل لسان

3014نطق اسطرلاب باشد در حساب
چه قدر داند ز چرخ و آفتاب

خاصه چرخي کين فلک زو پره اي ست
آفتاب از آفتابش ذره اي ست

پيام نوزدهم : الفاظ چون براي معاني معمولي و روزمره وضع شده اند آن هنگام که بخواهيم مفاهيم عميق غير مادي و عرفاني را با اين الفاظ بيان کنيم مشکل ايجاد مي شود و آن مظروف بزرگ در اين ظرف هاي کوچک نمي گنجد و لذا حق مطلب ادا نمي شود.مصراع دوم اشاره اي است به حديث پيامبراکرم که :« من عرف الله کل لسانه»(9) هر کس خدا را شناخت زبانش از توصيف او ناتوان مي نمايد در بيت دوم،مولوي نارسا بودن الفاظ را به اسطرلاب تشبيه نموده است که براي پيدا کردن مسائل ناچيز زميني کاربرد دارد نه براي فهميدن آنچه در آسمانها مي گذرد.
در بيت سوم مولوي مفاهيم و حقايق عرفاني را بسيار فراتر حتي از آسمان معرفي نموده است اين مفاهيم در افق و بلندايي قرار دارند که آسمان ما نسبت به آن ذره اي بيش نيست.
 

پی نوشت ها :
 

*استاديار دانشگاه آزاد اسلامي واحد گناباد 1- قرآن کريم،سوره مبارکه رعد، آيه 27.
2- مولوي، جلال الدين، مثنوي، دفتر سوم.
3- مولوي، جلال الدين، مثنوي، دفتر دوم، قصه بچگان که مرغ خانگي پروردشان.
4- قرآن کريم، سوره مبارکه انفال، آيه 3.
5- مولوي، جلال الدين، ديوان کبير.
6- حافظ ؛ خواجه شمس الدين محمد، ديوان،به تصحيح محمد قزويني و دکتر قاسم غني،غزل 142.
7- مولوي،جلال الدين،مثنوي،دفتراول.
8- قرآن کريم؛سوره مبارکه انشراح،آيه 7.
9- فروزانفر، بديع الزمان،احاديث مثنوي، انتشارات اميرکبير، چاپ پنجم، ص 67.
 

 

منبع:نشريه پايگاه نور،شماره 20.



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط