هزار شکر که ياران شهر بي گنه اند (2)
ازويژگي هاي اصلي رند،زيرکي و هوشياري اوست،عياري و بازي گوشي رند در پهنه ي زندگي از همين زيرکي بر مي آمد.او زير بار نمي رود و تکيه گاه او دل بيدار و چشم تيزبين اوست که در دام فريب سالوسان زهد نيفتد.
مرغ زيرک به در خانقه اکنون نپرد
که نهاده ست به هر مجلس وعظي دامي
296
حافظ رندي خود را وديعه و هدايت الهي مي داند:
عاشق و رندم و مي خواره به آواز بلند
وين همه منصب از آن حور پري وش دارم
326
مرا به رندي و عشق آن فضول عيب کند
که اعتراض بر اسرار علم غيب کند
188
حافظ از روز نخست دم رندي زده است :
روز نخست چون دم رندي زديم و عشق
شرط آن بود که جز ره اين شيوه نسپريم
372
مرا روز ازل کاري به جز رندي نفرمود
هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد
165
مي خور که عاشقي نه به کسب است و اختيار
اين موهبت رسيد ز ميراث فطرتم
313
وقتي ازلي بود ابدي هم هست :
آن نيست که حافظ را رندي بشد از خاطر
کاين سابقه پيشين تا روز پسين باشد
161
حافظ هر بار رندي را از بعدي جدا و با رنگ مايه هاي گوناگون مي بيند. رندي و عاشقي و بلاکشي، رندي و مستي و شراب خواري، رندي و عافيت سوزي و ترک سلامت، رندي و نظربازي، رندي و دوري از صلاح،رندي و پاک بازي و بي نيازي در نزد حافظ آن چنان مقامي والاست که موهبتي ازلي و ابدي است و به هر کس نمي دهند و حافظ خود را شايسته ي اين خلعت مي داند.
فرصت شمر طريقه ي رندي که اين نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکار نيست
72
بد رندان مگو اي شيخ و هش دار
که با حکم خدايي کينه داري
447
زمانه افسر رندي نداد جز به کسي
که سرفرازي عالم در اين کله دانست
47
حافظ نمونه ي اعتدال روح است، او به تمام معني مي داند که انسان داراي «ولايت دورنگ» است و اگر زهد نمي ورزد که زهد تنها،اگرچه بي ريا يک وجه از حقيقت است و چون صوفيان و زاهدان را رياکار مي داند راه رسيدن به خلوص و يک رنگي را رندي مي داند و آيينه ي دل را با اين روش از بغض و کينه و ريا مي زدايد و صفا مي بخشد .
نفاق و زرق نبخشد صفاي دل حافظ
طريق رندي و عشق اختيار خواهم کرد
130
به صفاي دل رندان و صبوحي زدگان
بس در بسته به مفتاح دعا بگشايند
202
و اين عالم رندي را جاي خودبيني و خود آرايي نيست و از هر چه رنگ ريا و غرور و خودي است،بري است.
فکر خود را خود درعالم رندي نيست
کفرست درين مذهب خودبيني و خود رايي
493
رند حافظ به دارالسلام مي رود، زيرا که آن جا،جاي زهد و ريا و غرور نيست و آن عالم قرارگاه کساني است که از راه نياز مي روند و از رنگ تعلق آزادند.
زاهد غرور داشت و سلامت نبرد راه
رند از ره نياز به دارالسلام رفت
84
حافظ مکن ملامت رندان که در ازل
ما را خدا ز زهد ريا بي نياز کرد
133
و با تمام اين،نصيب خود را از دنيا فراموش نمي کند:
اي دل از عشرت امروز به فردا فکني
مايه ي نقد بقا را که زمان خواهد شد
164
پنج روزي که درين مرحله مهلت داري
خوش بياساي زماني که زمان اين همه نيست
74
در تفکر حافظ رند به مقامي رسيده است که پيوسته بر صدر مصطبه است و نديم ماه و پروين.
ازجاه عشق و دولت رندان پاک باز
پيوسته صدر مصطبه ها بود مسکنم
343
رموز مستي و رندي زمن بشنو نه از واعظ که با جام و قدح هر دم نديدم ماه و پروينم
356
رندي در نزد حافظ سرمايه اي انسان شدن است و رمز بريدن از هر چه مايه سود و زيان است که نزد او دنيا را وزني نيست و او که از دنيا گذشته است. پاک باز، بي نياز،بي حرص و دور از ريا و تظاهر است و جز نياز به حضرت حق،هيچ سود و زياني او را به خود مشغول نمي دارد لذا راز درون پرده را مي داند و از عالم غيب با خبر است.
رندي آموز و کرم کن که نه چندان هنرست
حيواني که ننوشد مي و انسان نشود
227
نام حافظ رقم نيک پذيرفت ولي
پيش رندان رقم سود و زيان اين همه نيست
74
راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاين حال نيست زاهد عالي مقام را
7
و البته اين خبري که از عالم غيب دارد قابل گفتن به هرگوشي نيست، زيرا «محرم اين هوش جز بي هوش نيست» و...
مصلحت نيست که از پرده برون افتد راز
ورنه در مجلس رندان خبري نيست که نيست
73
شکوه ظاهري دنيا او را نمي فريبد و جان او همواره از آنچه بال روحش را مي بندد، رهاست و «در جهان ساده و صحراي جان» در پرواز است و در بند نام و ننگ نيست.
ساقي به بي نيازي رندان که مي بده
تا بشنوي ز صوت مغني هوالغني
479
از ننگ چه گويي که مرا نام زننگ است
وز نام چه پرسي که مرا ننگ ز نام است.
46
حافظ در کانون انديشه ي کيهاني خود نگيني درخشان است و پاي بر سر دو جهان گذاشته و دست بي نيازيي بر مي افشاند، اما در برابر پهنه ي لايتناهي آفرينش خود را ذره اي مي بيند.
من اگر رند خراباتم اگر زهد شهر
اين متاعم که تو مي بيني و کمتر زينم
355
رند در جهان بيني خود آن چنان از نيک و بد بريده است و در سرزمين خاص خود سير مي کند که انديشه اي از ملامت مدعيان و پرواي خاص و عام ندارد.
گر من از سرزنش مدعيان انديشم
شيوه ي مستي و رندي نرود از پيشم
341
و چون خود را بيش از آنچه به چشم مدعي مي آيد هم سو با آفرينش اوليه وخلقت مي بيند که چون سنايي عيب ديدن را عيب نقاش مي داند.
مرا به رندي و عشق آن فضول عيب کند
که اعتراض بر اسرار علم غيب کند
188
حافظ به طور روشن در بيت زير و نظاير آن خود را پيرو مذهب رندان مي داند که نه راه مطلق روح است و نه راه جسم،بلکه مناسب عالم دو رنگ انساني است.
سالها پيروي مذهب رندان کردم
تا به فتوي خرد حرص به زندان کردم
319
غلام همت آن رند عافيت سوزم
که در گدا صفتي کيمياگري داند
177
ديگران را نيز به همين راه و روش مي خواهد.
چو مهمان خراباتي به عزت باش با رندان
که دردسرکشي جانا گرت مستي خمار آيد
مي فکن بر صف رندان نظري بهتر ازين
بردر ميکده مي کن گذري بهتر ازين
404
مريد طاعت بيگانگان مشو حافظ
ولي معاشر رندان پارسا مي باش
274
رند اهل دورغ نيست،اهل فضل است، اما فضل فروشي نمي کند، اهل گناه است اما خود را جزو اهل رحمت مي داند.
هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت
تا آشناي عشق شدم زه اهل رحمتم
313
عشق مهم ترين موضوعي است که حافظ جهان بيني خود را بر پايه ي آن گذارده، البته حافظ مبتکر آن نيست.همه عارفان بزرگ قبل از او براين اصل حرکت کرده اند.«مولوي،دراين راه حتي از او هم فراتر مي رود.اگرخواجه ي شيراز رهايي بشر را به موهبت عشق مي داند،مولوي «مدار کائنات»را گردنده برآن مي شناسد.» (تاملي در حافظ،1382، ص 7) (18)
قلم را آن زبان نبود که سر عشق گويد باز
وراي حد تقرير است شرح آرزومندي
440
جان مايه ي عرفان عشق است،به ياري عشق آدمي به آن سوي افلاک پر مي گشايد و سر برآستان سعادت مي سايد »جسم خاک از عشق برافلاک شد».
آسمان گو مفروش اين عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوي خوشه ي پروين به دو جو
407
عشق با دو جلوه ي زميني و آسماني اش، هم وارده در زبان شاعران بزرگ ما جلوه داشته از جمله در سخن سعدي اوج عشق زميني را و در نزد مولوي اوج عشق آسماني را مي بينيم و اگر حافظ نبود هردو نمودار آن شايد به بن بست رسيده بود و قفل مي شد.عشق با هر دو جلوه همواره ورد زبان حافظ است،زيرا که در نگاه او عشق آن مايه دارد که جان آدمي را روشني مي بخشد و آن را پيوسته بين مجاز و حقيقت در نوسان مي بيند.
اگرآن ترک شيرازي به دست آرد دل ما را
به خال هندوش بخشم سمرقند و بخارا را
3
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بيابان تو داده اي ما را
4
در دير مغان آمد يارم قدحي در دست
مست از مي و مي خواران از نرگس مستش مست
27
رواق منظرچشم من آشيانه ي تست
کرم نما و فرود آ که خانه خانه ي تست
34
آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرين داد
صبر و آرام تواند به من مسکين داد
112
و آنچه عشق عرفاني گفته مي شود،کم و بيش نيمي از غزليات حافظ را در بر مي گيرد و اينک مطلع چند غزل از اين دست:
الا يا ايها الساقي ادرکاساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشکل ها
1
بيا که قصر امل سخت سست بنيادست
بيار باده که بنياد عمر بر بادست
37
سالها دل طلب جام جم از ما مي کرد
آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا مي کرد
143
در ازل پرتو حسنت ز تجلي دم زد
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
152
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
183
دوش ديدم که ملايک در ميخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند
184
طفيل هستي عشقند آدمي و پري
ارادتي بنما تا سعادتي ببري
452
اي پادشه خوبان داد از غم تنهايي
دل بي تو به جان آمد وقت ست که بازآيي
493
البته پايه ي عشق مجازي هم به آفرينش آدم بازمي گردد و وديعه ي الهي است.«پس حق تعالي چون موجودات خواست آفريد اول نور روح محمدي را از پرتو نور احديت پديد آورد.
مجموعه اي مي بايست از هر دو عالم روحاني و جسماني که هم آلت محبت و بندگي به کمال دارد و هم آلت علم و معرفت به کمال دارد.تا بارامانت مردانه و عاشقانه در سفت جان کشد و اين جز ولايت دو رنگ انسان نبود ... (مرصاد العباد 1374/ص37)
پی نوشت ها :
*گروه زبان و ادبيات فارسي دانشگاه آزاد اسلامي مشهد
منبع:نشريه پايگاه نور ،شماره 20.ادامه دارد...