طرح فرهنگ بازيافته هاي ادبي (1)

بعضي از مطالب علمي، فرهنگي، عادات و رسوم در گذشته مورد اعتقاد و باور مردم بوده است که امروزه با توجه به گذشت زمان و تبديل وضعيت اجتماعي و برخورد فرهنگها - حتي فرهنگ شهري و روستايي - و علل ديگر، آن مطالب از ذهن مردم پاک يا کم سو شده است و به همين جهت براي نسل امروز يا نسلهاي آينده، براي دريافت مضمون و معني «گفته هاي گذشتگان» مشکلاتي ايجاد کرده است.
يکشنبه، 14 آذر 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
طرح فرهنگ بازيافته هاي ادبي (1)

 طرح فرهنگ بازيافته هاي ادبي (1)
طرح فرهنگ بازيافته هاي ادبي (1)


 

نويسنده:دکتر رضا اشرف زاده*




 

 

چکيده
 

بعضي از مطالب علمي، فرهنگي، عادات و رسوم در گذشته مورد اعتقاد و باور مردم بوده است که امروزه با توجه به گذشت زمان و تبديل وضعيت اجتماعي و برخورد فرهنگها - حتي فرهنگ شهري و روستايي - و علل ديگر، آن مطالب از ذهن مردم پاک يا کم سو شده است و به همين جهت براي نسل امروز يا نسلهاي آينده، براي دريافت مضمون و معني «گفته هاي گذشتگان» مشکلاتي ايجاد کرده است.
تدوين فرهنگي از اين گونه مطالب، از يک سو باعث بقا و ذخيره ي اين مطالب مي شود و هم مشکلات متون گذشته را مي گشايد و هم نياز دانشجويان و طالبان علم و ادب را بر مي آورد.

واژه هاي کليدي :
 

آبنوس و ته نشيني، آتش گرفتن، آتش و سمندر، آدم آبي، آفتاب و جنين، آيينه ي پيل، آيينه ي تصوير آيينه و افعي و ديو، خاک سم اسب جبرئيل، خال خون و قرباني، خروس سپيد، خط 9، خودسوزي زنان، نور محمديه.
بدون شک ادبيات هر ملت، آيينه ي تمام نماي جامعه ي آن ملت است، اوضاع اجتماعي و باورهاي مردم را مي توان از خلال ادبيات مردم دريافت و شناخت. مثلا وقتي که حافظ شيراز مي سرايد :
اگر چه باده، فرح بخش و باد، گل بيزست
به بانگ چنگ مخور مي، که محتسب تيزست
صراحيي و حريفي گرت به چنگ افتد
به عقل نوش، که ايام فتنه انگيزست

 

در آستين مرقع پياله پنهان کن
که همچو چشم صراحي زمانه خونريزست...
(غزل/41)

خواننده متوجه مي شود که در قرن هشتم، امير مبارزالدين محمد مظفري (ف-765هـ ق) جامعه اي به وجود آورده است پر از اختناق، که در آب بايد «پياله در آستين پنهان» و «رمز عشق» (1) را به رمز بگويند و «گيسوي چنگ»(2) را به «مرگ مي ناب»(3) ببرند، تا «محتسب تيز» نه تنها باده را، که خون آنها را، بر زمين نريزد و نه تنها خمها را، که کدوي سر آنها را نشکند، در اين جامعه ، نه تنها «پير معان» دلخون است که خم مي نيز «خون در دل» (4) و «پاي در گل» است.
اما هنگامي که جامعه، با آمدن اميري ديگر، دگرگوني مي يابد و به اصطلاح، جامعه «باز» مي شود و مردم قدري احساس آزادي مي کنند؛ همان شاعر رند مي سرايد:
سحر ز هاتف غيبم رسيد مژده به گوش
که دور شاه شجاع است، مي، دلير بنوش!

شد آن که اهل نظر بر کناره مي رفتند
هزار گونه سخن در دهان و لب، خاموش

به صوت چنگ بگوييم آن حکايتها
که از نهفتن آن ديگ سينه مي زد جوش

شراب خانگي ترس محتسب خورده
به روي يار بنوشيم و بانگ نوشانوش ...
(غزل /283)
از مقايسه ي اين دو غزل، خواننده ي آگاه به دو دور از جامعه ي دوران حافظ مي رسد : دور پنهان کاري، ريا، تظاهر و اختناق، و دور آزادي ورهايي ...
فردوسي توسي نيز وقتي که جامعه ي ضحاکي را توصيف مي کند، با دو بيت و با کمال ايجاز، دوره ي هزار ساله ي ظلم ضحاکي را به تصوير مي کشد و در پيش چشم خواننده ي آگاه خود قرار مي دهد و بدين گونه مي سرايد:

هنر خوار شد، جادوي ارجمند
نهان، راستي، آشکارا گزند

ندانست خود جز بد آموختن
همه کندن و کشتن و سوختن
(شاهنامه، ج 27/1)

امروزه رمانها و فيلمهاي هر ملتي نيز - که خود جزيي از ادبيات و هنر آن ملت است - جايگاه مناسبي براي نشان دادن فرهنگ آن ملت است، مثلا رمان زيباي «بينوايان» نه تنها اوضاع اجتماعي فرانسه را پيش از انقلاب کبير و هم در زمان انقلاب نشان مي دهد، که عادات و آداب و شيوه ي رفتار طبقات اجتماعي و روح ملت فرانسه را به خواننده مي نماياند.
غرض از اين مقدمه، اين است که مسائل اجتماعي و فرهنگ و عادات و آداب و رسوم و سنتهاي هر ملتي در آيينه ي ادبيات آن ملت، به وضوح ديده مي شود.
يکي از اين جلوه ها تجلي باورهاي گوناگون مردم است که در هر دوره اي رواج داشته، شاعر يا نويسنده، در آن باورهاي اجتماعي و سنتهاي فراگير پيرامون خود، پرورش يافته، آنها را ديده، با آنها زيسته وسرانجام - به خواست يا ناخواست - در اثر ادبي خويش آورده است.
اين گونه مطالب - در زمان خود شاعر، قابل فهم عارف و عامي بوده و همگان آن مطلب را در مي يافته اند و در نتيجه، شعر يا نثر، قابل فهم و درک بوده است، ولي با گذشت زمان و تبديل وضعيت اجتماعي، هجوم اقوام و فرهنگ بيگانه، برخورد فرهنگي شهرهاي بزرگ با روستاها و شهرهاي کوچکتر، تعاطي فرهنگها - خويش و بيگانه - و علل ديگر، آن گونه مطالب از ذهن مردم پاک و براي آنان مساله اي غريب و دور از ذهن شده است. براي مثال:
در هيات بطلميوسي، زمين، مرکز عالم است، ساکن و تيره و غبار آلود، و افلاک هفتگانه با سياراتشان - که هر يک تاثيري شگرف در حيات و زندگي مردم داشتند - به دور آن در حرکت بودند و بر اساس همين باور، فردوسي مي سرود:

ز گردنده خورشيد تا تيره خاک
همان باد و خاک، آتش تابناک

به هستي يزدان گواهي دهند
وآن تو را آشنايي دهند
(شاهنامه، دفتر 487/1)

و سعدي با همين باور مي گفت :
زمين لگد خورد از گاو و خر، به علت آن
که ساکن است، نه مانند آسمان دورا
(کليات، قصايد)
دانشجوي اين زمان، که با توجه به پيشرفت علم و نظريه هاي گاليله - در کتابها خوانده است که زمين، يکي از سيارات منظومه ي شمسي است و هر 24 ساعت يکبار به دور خورشيد مي گردد و خورشيد، مرکز منظومه ي شمسي است و ساکن است، در مقابل اشعار فوق، سرگشته و متحير مي شود که کدام را باور کند ؟ حرف فردوسي بزرگ و سعدي سترک را؟ يا حرف کتابهاي درسي و نظريه ي گاليله و کپرنيک را ؟
حتي در کلاسهاي درس دوره هاي تحصيلات تکميلي، وقتي که اين بيت خاقاني عنوان مي شود:

از زعفران چهر مگر نشره اي کنم
کابستني به بخت سترون در آوردم
ديوان / 2490

دانشجو - حتي اگر معني نشره را براي او بگويند - مي خواهد بداند که چه ارتباطي بين «زعفران و نشره» از سويي و «نشره و آبستني» از سوي ديگر وجود دارد، و اصولا اين «نشره» را
گونه مي نوشتند؟ يا وقتي به اين بيت حافظ مي رسيد که :

بر جبين نقش کن از خون دل من، خالي
تا بدانند که قربان تو کافر کيشم
(ديوان / غزل 341)

مي خواهد که ارتباط «خال خون» را بر پيشاني، و علت اين خال گذاري را بداند، و البته در ادب فارسي صدها نمونه از اين گونه مسائل را - که از ذهن و زبان و آداب و عادات جامعه بيرون رفته است - مي توان جست. نمونه هايي از اين گونه مطالب را مي توان چنين فهرست کرد:
روزهاي سال در گذشته، که هر روزي داراي نام مخصوص به خود بوده و در هر روز - بنابه باور خود - مي بايست اعمالي را انجام دهند. مثلاک آبان روز، اشتاد روز، آذر روز و ...
جشنها و آداب برگزاري آن، چون آبانگاه، بهمنجنه، مهرگان، تيرگان، مردگيران و ...
هيات و نجوم : که در دوره هاي گذشته، از روي گردش ستارگان و تنجيم آنها، سعدونحس هر ستاره و احتراق اختران، بروج آبي و خاکي و ... را تعيين مي کردند و بر اساس آن، هيلاج نامه ها و فالنامه ها و .... را مي نوشتند و تعيين طالع سعد و نحس مي کردند، بر اين پايه، بعضي ستارگان سعد و بعضي نحس به حساب مي آمدند و هريکي، حکمي جداگانه داشتند.
آفرينش جهان نيز خود حکاياتي و باورهايي جداگانه داشت، گذشته از باور آفرينش عالم از آب و جوهر نخست و گوهر سرخ، شيوه ي قرارگيري زمين بر شاخ گاو و قرار گرفتن گاو زمين بر پشت ماهي و ... نيز به آن باور، رنگ و بويي ديگر مي داد.
پزشکي گذشته نيز جايي در باور عامه و پس از ان در ادبيات داشته است، از گلاب - که علاج دردسر بوده است - و استسقا و درمان آن به وسيله ي تباشير، و از صندل و کرفس و ياقوت، و شيوه ي فصد و لوازم حجامت، تا رشته ي تب، براي پايين آوردن تب، استفاده از جام چل کليد و انار ياسين و... که امروزه در باور مردمي جايي ندارد.
حيوانات نيز در باور گذشتگان، جايي در خور اعتنا دارند، مرگ ققنوس، آتش دوستي سمندر، تکبر پلنگ، احمقي کفتار، آتش خواري شتر مرغ، کينه ي تمساح و...
براي هر يک از جواهرات نيز خاصيتي قايل بودند، عقيق : رفع تشنگي مي کرد، کافور: سردي مزاج مي آورد، باباغوري: دفع چشم زخم مي کرد، زر: شادي بخش دلها بود و زمرد: افعي را کور مي کرد.
باورهاي خرافي نيز همان گونه که در کردار مردم نمايان بود، در شعر شاعران و کلام گويندگان و نويسندگان ظاهر مي شده است، پريدن چشم را نشانه ي جنگ مي دانستند و خبر ناگوار، ديدن خر در خواب، نشانه ي بخت بوده است، همان گونه که نشره را علاج ستروني و نازايي مي دانستند و مرد را با حيله هايي «مي بستند» و پيرزن دود افگن، در موقع لزوم با دودافکني، چشم مراجعان را با جادوي خويش خيره مي کرد.
شيوه هاي سياست و شکنجه کردن نيز از مسائلي بود که در ادبيات گذشته - خصوصا شعر و نثر - ديده مي شد، از جمله : با شگونه بر خر نشاندن، بر شتر آويختن، پوست باز کردن، شمع آجين نمودن، در کاسه ي سرد دشمن باده نوشيدن و...
بازيهاي رايج هر دوره نيز در ادبيات گذشته، براي خود جايي در خور اعتنا دارد، بازيهايي چون رسن بازي، بز باز ي، بقال بازي، سرمامک بازي و ...
سنتهاي درباري نيز گاهي در شعر شاعران - خصوصا در آثار شاعران درباري - جلوه هاي ويژه اي دارد : اسب و قبا فرستادن، غاشيه و غاشيه کشي، شيوه ي پذيرش سفير و ...و هم چنين مراسلات درباري: امان نامه، منشور، ملطفه و...، شيوه ي شکايت به بزرگان و درباريان، چون قصه برداشتن، پيراهن کاغذين پوشيدن و ...
سنتهايي از کشورهاي ديگر، چون ساتي «خود سوزي زنان پس از مرگ شوهران» هولي (پاشيدن رنگ در جشني مخصوص هنديان، به سر و روي يکديگر) و...
انواع لباسها و پوششها بر طبق طبقه ي خاص و سنت فرقه اي، چون مزوجه، دلق هزار ميخ، کلاه گاه گاهي، فرجي، شد،؛ گسني؛ سروال جوانمردي و ...
و هزاران گونه از اين مطالب و باورها، که در گذشته، در جامعه، ساري و جاري بوده و اينک رخت برجسته و به شق انفس بايد آنها را جست و راز و رمز آنها را دريافت تا به وسيله ي آن بتوان نسل امروز را با باورهاي گذشتگان آنان آشنا کرد و محققان را براي رسيدن به عمق انديشه و شعر پيشينيان ياوري کرد.
لازمه ي اين کار، بررسي تمامي متون فارسي از اولين نمونه هاي زبان و شعر و نثر فارسي تا دوره هاي نزديکتر به ما، يعني حدود قرن يازدهم و دوازدهم است و تدوين فرهنگي از اين گونه مطالب، تا دسترسي به موارد مورد تحقيق آسان تر جلوه کند. اينک نمونه هايي چند از اين بازيافته ها
 

آبنوس و ته نشيني
 

آبنوس، از يوناني ابنس Ebenus، يا عبري: هابن، يا آرامي: آبنوسا. درختي است سخت و سنگين، شبيه به درخت عناب، و ثمرش مثل انگور زرد و با حلاوت، برگش شبيه به برگ صنوبر و عريض تر از آن، و خزان نمي کند، و تخمش مانند حنا، قسم هندي آن با خطوط سفيد و قسم حبشي، سياه و صلب و املش. (ر ک: تحفه ي حکيم /32)(لغت) آن راشيز، ساسم و آبنوس سياه خواننده. (زمخشري) چون چوب آن سخت و سنگين است، در زير آب فرو مي رود. (عجايب المخلوقات/276) (منسوخ نامه /233) - بر خلاف ساير چوبها - قسمتي از آن روشن تر است که آن را آبنوس سپيد، يا آبنوس پيسه خوانند. (زمخشري)

 

ز گردش هوا گشت چون سندروس
زمين سر به سر تيره چون آبنوس

آبنوسم، در بن دريا نشينم با صدف
خس نيم تا بر سر آيم، کف بود همتاي من
(خاقاني/323)

تاکي اين روز و شب و چند اين مغاک و تيرگي
آن درخت آبنوس، اين صورت هندوستان
(خاقاني/324)

 

آتش بردن / آتش خواستن / آتش گرفتن
 

پيش از اختراع گوگرد و کبريت معمول امروز، را در زير خاکستر حفظ مي کردند و البته گاهي هم مي مرد، آن وقت خادمه يا طفلي را به طلب آتش به خانه ي همسايه مي فرستادند. (فرهنگ صائب) و چون در حين بردن آتش از خانه اي به خانه ي ديگر، ممکن بود آتش خاموش شود، يا دست بسوزد، اين عمل بسيار سريع و با شتاب صورت مي گرفت. بنابراين آتش بردن و به آتش آمدن و آتش خواستن، کنايه از شتاب و سرعت است. (ر ک: لغت. ذيل آتش خواه)
(براي بردن آتش، معمولا قدري خاکستر در کف دست مي ريختند و آتش را بر روي آن مي نهادند و به شتاب مي بردند، گاهي نيز از پاره اي سفال براي بردن آتش استفاه مي کردند.)

 

چون مي داني که در دل آتش دارم
نا آمده بگذري چو آتش خواهي
(عطار، مختارنامه)

در سينه ام درآمد و ننشست يک نفس
پنداشتي که آمد و آتش گرفت و رفت
(حيکم رکتا. شاهد از لغت)

برفت جان به شتابي که در تن آمده بود
گمان بري که به آتش گرفتن آمده بود
(طالب آملي / ديوان)

 

آتش چنار از خود اوست
 

چنار، نوعي درخت بي بر، ولي گشتن و پر شاخ و برگ و تنومند و بسيار عمر است که در بسياري از شهرها و ييلاقات ايران مي رويد و اقسام کهن سال و چند ساله ي آن موجود و معروف است. (از لغت) به جهت اين عمر طولاني و در اثر گذشت ساليان دراز، ميانش پوک و پودر مانند مي شود. در تابستان، در صورتي که بادي هم بوزد، بر اثر سايش و گرم شدن مواد دروني تنه، خود به خود آتش مي گيرد، به همين اعتبار، در امثله گويند : آتش چنار از خود اوست. (ر ک. امثال و حکم) انجمن آراي ناصري) (آنندراج)

 

هلاک نفس خوي زشت ، نفس است
نکو زد اين مثل را هوشياري :

کفن بر تن کند هر کرم پيله
برآرد آتش از خود هر چناري
عطار، ديوان)

انديشه کن ز باطن پيران، که چون چنار
هست آتشي نهفته به دل، سالخورده را
(صائب)

به سوز عاريتي تن نمي دهد جوهر
ز آتش جگر خود چنار مي سوزد
(صائب)
 

پی نوشت ها :
 

*استاد زبان و ادبيات فارسي دانشگاه آزاد اسلامي مشهد

منبع:نشريه پايگاه نور ،شماره 20.
ادامه دارد...



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط