طرح فرهنگ بازيافته هاي ادبي (2)

سمندر،جانوري است خرد، موش را ماند و چون هر سال پوست باز گذارد و در آتش شود و از آن خوشي و لذت يابد و در آن همي غلطد، هم چنان که ديگر جانوران بوي هواي خوش و لطيف شنوند. و چون از آتش بيرون آيد رنگش نيکوتر شود، و آنچه از پوست اين جانور بسازند، سوخته نشود. (نزهت نامه/120) و گاهي آن را شبيه سوسمار و کلپاسه گفته اند. (عجايب المخلوقات/95)
يکشنبه، 14 آذر 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
طرح فرهنگ بازيافته هاي ادبي (2)

 طرح فرهنگ بازيافته هاي ادبي (2)
طرح فرهنگ بازيافته هاي ادبي (2)


 

نويسنده:دکتر رضا اشرف زاده*




 

 

آتش و سمندر
 

سمندر،جانوري است خرد، موش را ماند و چون هر سال پوست باز گذارد و در آتش شود و از آن خوشي و لذت يابد و در آن همي غلطد، هم چنان که ديگر جانوران بوي هواي خوش و لطيف شنوند. و چون از آتش بيرون آيد رنگش نيکوتر شود، و آنچه از پوست اين جانور بسازند، سوخته نشود. (نزهت نامه/120) و گاهي آن را شبيه سوسمار و کلپاسه گفته اند. (عجايب المخلوقات/95)
و بعضي آن را پرنده اي چون ققنوس مي دانند.(آنندراج)

 

سمندر نه اي،گرد آتش مگرد
که فرزانگي، بايد،آن گه نبرد
(بوستان، 279)

نيست ممکن قرب آتش بال و پر سوزد مرا
چون سمندر،دوري آتش مگر سوزد مرا
(صائب/67)

عشق را دارالاماني نيست جزء آغوش حسن
آشيان خود سمندر،برسرآتش نهاد
(صائب/143)

 

آدم آبي
 

چشمه اي است درطالقيه، که عرض و طول آن، دورادور، دو فرسنگ تخمين کرده اند، و اين چشمه، منبع ماهي و مرغابي است.و آدم آبي دارد، و در شبهاي مهتاب از آب بيرون آمده، در سر آن چشمه به بازي مشغول شوند و اگر کسي قصد آنها نمايد، گريخته خود را در آب اندازند، و عجب آن که هر گاه از آنها کسي بميرد، زنده ها در ماتم او فرياد نمايند و اورا در خاک نمايند. (نگارستان عجايب، 106) مردمي که در آب مي زيند، پري دريايي، نوعي از حيوان آبي که به صورت انسان مي باشد،سفيد پوست و بغايت نازک اندام. (غياث) به آن مردم نيز مي گويند.
«... تا چنان شد که مردمان آبي با ايشان گستاخ شدند و آشنايي گرفتند و گاه و بي گاه از آب بر آمدني و تابه زير خوازه آمدندي و با ايشان بنشستندي و به اشارت سخن گفتندي. تا در ميان آن مردم آبي، دختري بود بغايت خوبروي، چون ماه آسمان، چنانک از ايشان هيچ کس به جمال وي نبود.» (داراب نامه، 171/1)

 

بسي دارد در اين دريا، به دل، تاب
از آن چون مردم آبي است بر آب
(خسرونامه /333)

همه بوزنه صورت و سرخ روي
بجز در زنخ هيچ نارسته موي...

که اين طايفه، مردم آبي اند
که پوشيده ي چرخ دو لابي اند
(امير خسرو، آيينه اسکندري/268)

نقد اشکم را به زور از مردم چشمم ربود
گرد او گردم، که باج از مردم آبي گرفت
آشوب (شاهد از لغت)

 

آفتاب و جنين
 

گذشتگان، تأثير ستارگان را در شکل گرفتن حيات و هستي زمين و زمينيان دخيل مي دانستند،ازآن جمله معتقد بودند که در پرورش جنين انسان، تا چهار ماهگي، ستارگان ديگر دخالت دارند و از چهار ماهگي، خورشيد تاثير مي کند و جنين ، جان مي گيرد. در نزهت نامه ي علايي آمده است:
«...ماه چهارم، تدبير آفتاب راست، چون نطفه در رحم افتد، بر همه حال، درجه اي از فک طلوع مي کند و آفتاب در درجه ي برجي باشد و چون به مدت چهار ماه يک مثلثله از بروج فلکي بر گذرد و بدو رسد، ناري و ترابي و هوايي و مائي مزاج، اعتدال پذيرد و صورت و شکل پيدا آيد و لختي بجنبد.» (ص 567)

 

...چون که وقت آيد که جان گيرد جنين
آفتابش آن زمان گردد معين

اين جنين در جنبش آيد ز آفتاب
کافتابش جان همي بخشد شتاب

از دگر انجم بجز نقشي نيافت
اين جنين، تا آفتابش بر نتافت...
(مثنوي، 3775/1)

 

آهوي دف
 

آهويي که بر پوست يا چنبر دف نقشي مي کردند. در گذشته بر چنبر دف، نگارهايي از ددان مي نگاشته و بر مي کنده اند. (رخسار صبح/78) علاوه بر اين، بر روي پوست دف نيز شکل حيواناتي از قبيل آهو، گورخر، يوز، سگ و ... نقش مي زدند، علت اين امر چندان مشخص نيست، شايد به اين علت باشد که گويند:
«نخست در شب زفاف سليمان و بلقيس، دف نواخته شد.» (دائره المعارف فارسي) اين نقشهاي سمبوليک را به اعتبار قدرت حضرت سليمان - که دد و دام و باد و ديو به فرمان او بود - بر دف نقش زده اند. (پوستي که بر دف مي کشيدند، اغلب پوست آهو بوده است.)

 

در چنبر دف، آهو و گور خر است و يوز و سگ
کاين صفت بر آن کمين به مدارا بر افکند
(خاقاني/135)

در پوست آهو چنبرش، آهو سريني همبرش
وز گور و آهو در برش، صيد آشکارا ريخته
(خاقاني /378)

 

آيينه ي پيل
 

دهل يا طبل بزرگ، که آن را بر پيل مي نواخته اند، و بعضي گفته اند جرس و دراي و زنگ است که بر پيل آويزند. (از لغت) نوعي از کوس يا شيپور بوده است بلند آواز و در رديف آلات و ادوات ديگري از همين نوع، و ظاهراً بر پشت پيل بسته مي شده است، چنان که در زين الاخبار گرديزي آمده است: «پس فرمود تا به يکبار بوق و دبدبه و طبل بردند و بر پشت فيلان نهادند و آينه ي پيلان و مهره ي سپيد و سنگه و شدف و سحور بردند و جهان از آواز ايشان، کر خواست گشت. (گرديزي /64) و باز در همان کتاب: «پس بانگ طبل و بوق و دهل و گاودم و سنج و آينه ي پيلان و کرناي و سپيد مهره بخاست.» (همان/43)
در تاريخ بيهقي نيز آمده است: «بر درگاه کوس فرو کوفتند و بوقها و آيينه ي پيلان بجنبانيدند.» (بيهقي /37)

 

زدند آينه ي پيل و زنگ زد، گويي
ز گرد لشکر منصور چرخ، آينه وار
(مسعود سعد/221)

از ابر پيل سازم و از باد پيلوان
وز بانگ رعد، آينه ي پيل، بي شمار
(منوچهري)

«همين که هماي در ميدان آمد، بانگ کوس و آينه ي فيل و بانگ سنج و خرناي و سفيد مهر، برخاست.» (داراب نامه، 42/1)
آنچه مسلم است اين آينه ي پيل، از آهن صيقلي شده و زدوده ساخته مي شده، که در تابش خورشيد، فروغي و برقي داشته است. در غياث اللغات آمده است:
«قابهاي آهني صيقل داده شده و پر جلا، که در جنگها، دربالاي بر گستوان پيل نصب مي کرده اند تا زخمي به پيل نرسد.»
معمولاً اين قابهاي آهني صيقل خورده ي آيينه مانند را در اطراف پيل : در پيشاني، پشت سر و دو طرف گرده هاي فيل قرار مي دادند - که به آن چار آينه مي گفتند - که هم فيل را از صدمه خوردن محافظت کند و هم با تابش خورشيد بر آنها، و انعکاس نور، در جبهه ي دشمن رعبي و هراسي ايجاد کند و هم در هنگام حمله، به همراه ساير لوازم مانند کوس و سپيد مهره و ... بر آن مي کوبيدند و صداي مهيبي ايجاد مي کردند.
در کتاب آداب الحرب و الشجاعه، آمده است: ...« آينه اي چيني برزگ، بر پيشاني پيل آويخته، علي بخاري تيري يپکان سه سوي پولادي آب داده بزد بر آينه ي پيل،آيينه پاره پاره شد، بانگ آيينه به فرسنگي برفت، پيل بترسيد، تير ديگر بگشاد و بزد بر چشم پيل...» (فخر مدبر،احمد سهيلي خوانساري/248)

بتافت آينه از پشت پيل در صحرا
چنان که مهر درخشان بتابد از کهسار
(معزي/23)

فروغ آينه ي پيل تو به روز نبرد
برون برد ز عذار قمر، غبار کلف
(بدر چاچي)

 

آيينه ي تصوير
 

آيينه اي که بر پشت آن - پيش از سيماب - تصوير کشيده باشند و بدين سبب، تمثال در آن نفوذ نتواند کرد. (برهان/ فرهنگ صائب) پشت آيينه هاي شيشه اي، پيش از به جيوه گرفتن آن، نقشي - اغلب گل و بوته، يا بلبل و چهره - مي زدند و سپس پشت آن را جيوه مي ماليدند،مانند قاب عکس، اما زمينه ي آن آينه گون بود و هميشه ثابت.

 

صلح کرديم به يک نقش ز نقاش جهان
محو يک چهره آيينه ي تصوير شديم
(صائب)

حسن را جز چشم حيران، دست دامنگير نيست
عکس را پاي سفر ز آيينه ي تصوير نيست
(صائب)

 

آيينه و افعي و ديو
 

مي گويند يکي از خواص آيينه، آن بود که اگر ديو يا افعي در آن مي نگريست، بلافاصله مي مرد. در نزهت نامه ص 26 در ذيل آمده است:
«... و آن خاصيت چندان است تا افعي زنده باشد، چون بمرد، هيچ تاثير از و پيدا نيايد، و سکندر رومي چون آن جا همي گذشت فرمود تا آينه ي بسيار به راه بنهند تا چون افعي صورت تن خويش مي ديدند مي مردند.» در فتوت نامه ي دلاکان آمده است:
«زمان اسکندر ذوالقرنين، شخصي پيدا شده بود که هيات غريبي داشت، چنان که هر کس او را نگاه مي کرد، آن قدر خنده مي نمود که مي مرد، غرض، لشکر بسيار به جنگ او رفته، همه بر طرف شدند، در آن وقت ذوالقرنين، مهتر ديوان را طلبيده گفت :تدبيري بکن که قصه مشکل است، باري همه ديوها اتفاق نموده آيينه را تتبع و تصرف کرده،دربرابر او بردند، چون او صورت خود را ديد، آن قدر خنده کرد که پاره پاره شد ومرد،مي گويند نام او قهقهه بوده است.» (فتوت نامه 26/4)
نيز در همان جا آورده است:
«اگر گويند: آينه از کجا پيدا شده؟ بگو:
مهصدع ديو ساخته است. چنان که روزي حضرت امير المومنين او را گرفت، مي خواست که او را بکشد، ديو گفت: يا علي! مرا مکش و امان ده، چيزي تحفه براي تو خواهم ساخت. حضرت اورا امان داده نکشت، و شروع به ساختن آينه نمود، به اندک زماني تمام نموده به خدمت حضرت آورد، پس حضرت از قتل او در گذشت، از و پرسيد که اين صنعت از کجا آموختي؟ ديو گفت: در روزي که بلقيس را براي حضرت سليمان آوردند، در آن وقت، ديوها آينه ها را ساختند و کوچه ها و ديوارها را آينه بندي نمودند که من از آن جا ياد گرفتم.» (همان /75)

آيينه و خاکستر
 

علاوه بر وسيله اي به نام مصقل يا صيقل - که با آن آيينه ي آهني را صيقلي مي کردند - آيينه اي را که زنگ يا غبار گرفته بود با ماليدن خاک يا خاکستر نرم بر روي آن، تميز و براق مي کردند، يعني خاک و خاکستر را اندکي خيس مي کردند و با آن به شدت بر روي آينه مي ماليدند و آن را براق مي کردند.

 

به خاک، آيينه ي جان، پاک بزداي
تهي کن حقه را و پاک بنماي
(اسرارنامه/31)

نام تو را زمن نگزيرد، چرا؟ بدانک
گه گه کنند پاک به خاکستر، آينه
(خاقاني/399)

صحبت خاکستر و آيينه را تا ديده ايم
رو سفيدي از سيه کاري طمع داريم ما
(صائب/139)

 

خارپشت و شکار مار
 

بدن خارپشت پوشيده از خارهاي تيغ مانند است که در هنگام خطر، از آنها براي راندن دشمن استفاده مي کند و از اين خارها به سوي او مي پراند، گويند مار افعي را مي گيرد و سر خود را فرو مي کشد و مار، خود را چندان بر خارهاي پشت او مي زند که هلاک شود و در زمين سوراخ کرده، مي ماند. (غياث /نفيسي)
در عجايب المخلوقات آمده است:« ... او را سلاح در پشت بود و چون اندرون کند دم خود را مي نمايد و مار خود را بر آن سو مي کشد (قزويني/455) و او سر بيرون مي کند و کمر مار را مي گيرد و سر فرو مي برد تا ما با کوفتن خود بر خارها نابود شود و آن گاه آن را مي خورد.
در وقت حمله ي روباه - دشمن شماره يک خارپشت - خود را به شکل گلوله اي در مي آورد و شکم خود را - که بسيار نرم است - بدين وسيله مي پوشاند.
از ديگر نامهاي آن، سيخول، سيخون، چزک و ... است.( لغت)

 

از ننگ همدمان، که چو موشند زير رو
چون خارپشت سر به شکم در کشيده ايم
(سيف اسفرنگ/ديوان)

مي نهان گردد سر آن خارپشت
دم به دم از بيم صياد درشت

تا چو فرصت يافت، سر آرد برون
زين چنين مکري شود مارش زبون
(مثنوي، 4062/3)

خارپشتا، خار حارس کرده اي
سر چو صوفي در گريبان برده اي
(مثنوي، 1028/3)

 

خاک در دنبال پرنده کردن
 

ظاهراً عملي بوده است براي نگهداري و باز داشتن پرنده از پرواز، بدين طريق که قدري گل، به دم آن مي زدند تا سنگين شود و نتواند پرواز کند، در رساله اي عقل و عشق، آمده است:

 

« آن مرغک من که بود زرين بالش
آيا که کجا پريد و چون شد حالش؟

از دست زمانه خاک بر سر پاشم
تا خاک چرا نکرد در دنبالش ؟

« اي ملائکه! تا اين مرغ، خاک بر دنبال دارد شما ازو بهره مند شويد و تا خاک بشريت بر دنبال اوست شما با او همنشيني الا لديه رقيب عتيد توانيد کرد. (نجم الدين رازي /39)

هاتفي آواز داد از گوشه اي
کامي ز دستت رفته مرغي معتبر

خاک بر دنبال او بايست کرد
تا نرفتي او ازين گلخن بدر
(عطار، ديوان/399)

دام تن را مختلف احوال کرد
مرغ جان را خاک در دنبال کرد
(منطق الطير/1)
 

پی نوشت ها :
 

*استاد زبان و ادبيات فارسي دانشگاه آزاد اسلامي مشهد

منبع:نشريه پايگاه نور ،شماره 20.
ادامه دارد...



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط