جلوه هاي جلال در شعر عطار (3)

اسغنا خاص حق است و بنده هرگز نتواند سخن از بي نيازي گويد، چه، «معشوق [خود] به همه حال معشوق است پس استغنا صفت اوست و عاشق به همه حالي عاشق است و افتقار هميشه صفت او. عاشق را هميشه معشوق درباید لاجرم افتقار صفت او بود و معشوق را هيچ چيز در نبايد که خود را دارد لاجرم استغنا صفت او بود.»(1) فخرالدین عراقي نيز
يکشنبه، 21 آذر 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
جلوه هاي جلال در شعر عطار (3)

جلوه هاي جلال در شعر عطار (3)
جلوه هاي جلال در شعر عطار (3)


 





 

 

د- استغنا:

اسغنا خاص حق است و بنده هرگز نتواند سخن از بي نيازي گويد، چه، «معشوق [خود] به همه حال معشوق است پس استغنا صفت اوست و عاشق به همه حالي عاشق است و افتقار هميشه صفت او. عاشق را هميشه معشوق درباید لاجرم افتقار صفت او بود و معشوق را هيچ چيز در نبايد که خود را دارد لاجرم استغنا صفت او بود.»(1) فخرالدین عراقي نيز استغناي معشوق را از طبیعت عشق می داند و آن را منشأ اصلی می شمارد که: «عشق سلطنت و استغنا به معشوق داد و مذلت و افتقار به عاشق، عاشق مذلت از عزت عشق کشد نه از عزت معشوق. علي کل حال، غنا صفت معشوق آمد و فقر صفت عاشق.»(2)
عطار در بيان عظمت معشوق و استغناي او، خود را کوچک مي يابد و اين شکوه و هيبت را سامان بخش کار عاشق مي شناسد:

 

بعد از اين وادي استغنا بود
نه در او دعوي و نه معني بود

مي جهد از بي نيازي صرصري
مي زند بر هم به يک دم کشوري

هفت دريا يک شمر اينجا بود
هفت اخگر يک شرر اينجا بود

هشت جنت نيز اينجا مرده اي است
هفت دوزخ همچو يخ افسرده اي است...

هست موري را هم اينجا اي عجب
هر نفس صد پيل اجري بي سبب

تا کلاغي را شود پر، حوصله
کس نماند زنده در صد قافله

صد هزاران سبز پوش از غم بسوخت
تا که آدم را چراغي بر فروخت

صد هزاران جسم خالي شد ز روح
تا در اين حضرت دروگر گشت نوح
منطق الطير، 200

و جاي اين عظمت و شکوه نيز هست که «هو الغني الحميد»(3)
 

هـ-توحيد:

وادي توحيد سر منزل تجريد و يگانگي است در بي کران آن همگان اگر چه بسيار باشند سر از يک گريبان برآورند و نفس يگانه گردند که اينجا سخن از سالک نيست استغراق قطره در درياست و عطار و مولوي را سخن از اين جهت همانند است:

 

بعد از اين وادي توحيد آيدت
منطل تفريد و تجريد آيدت

رويها چون زين بيابان در کنند
جمله سر از يک گريبان برکنند

گر بسي بيني عدد ور اندکي
آن يکي باشد در اين ره در یکي

چون بسي باشد يکي اندر يک مدام
آن يک اندر يک، يکي باشد تمام...
منطق الطير، 206

و مولانا هم:

چيست توحيد خدا آموختن
خويشتن را پيش واحد سوختن

گر همي خواهي که بفروزي چو روز
هستي همچون شب خود را بسوز

هستيت در هست آن هستي نواز
همچو مس در کيميا اندر گداز
مثنوي، 3009/1به بعد

و براي او خم عيسي مظهر يک رنگي است و تمثيل گوياي وحدت:

صبغه الله هست خم رنگ هو
پيسه ها يک رنگ گردد اندر او

چون در آن خم افتد و گوييش قم
از طرب گويد منم خم لاتلم

آن منم خم، خود اناالحق گفتن است
رنگ آتش دارد الا آهن است

رنگ آهن محو رنگ آتش است
زآتشي مي لافد و خامش وش است (4)
مثنوي، 1345/2،به بعد

 

و-حيرت:

حيرت را مقام عطار دانسته و او را غرقه ي درياي حيرت شمرده اند که در اين مقام از نفي و اثبات فرومانده است. شواهد نيز تحير او را تأييد مي کند:

 

نه ز ايمانم نشاني نه از کفرم رونقي
در ميان اين و آن درمانده حيران چون کنم (5)

يا در غزل :

کجا بودن کجا رفتم کجا ام من نمي دانم
به تاريکي در افتادم ره روشن نمي دانم

ندارم من در اين حيرت به شرح حال خود حاجت
که او داند که من چونم اگر چه من نمي دانم (6)

از نظر او در اين وادي درد و حسرت دايم ملازم سالک است و همراه او، هر نفسش شمشيري برنده است و هر دم دريغ و افسوس. آنچه دارد و سوز است و آنچه خواهد، شناخت و ديدار:

بعد از اين وادي حيرت آيدت
کار دايم درد و حسرت آيدت

هر نفس اينجا تيغي باشدت
هر دمي اينجا دريغي باشدت

آه باشد درد باشد سوز هم
روز و شب باشد نه شب و نه روز هم

از بن هر موي اين کس نه به تيغ
مي چکد خون مي نگارد اي دريغ

مرد حيران چون رسد اين جايگاه
در تحير مانده و گم کرده راه...

گويد اصلاً مي ندانم چيز من
وان ندانم هم ندانم نيز من

عاشقم اما ندانم بر کيم
نه مسلمانم نه کافر پس چيم
منطق الطير، 212

اما مولوي حيرت ناشي از عظمت معشوق را لازم معرفت مي داند که از مقامات عارفان است نهايت اين که مراتب آن را متناسب با دريافت کشفي چنين توصيف مي کند:

کار بيچون را که کيفيت نهد
اين که گفتم هم ضرورت مي دهد

نه چنان حيران که پشتش سوي اوست
بل چنين حيران و غرق و مست دوست
 

آن يکي را روي او شد سوي دوست
و آن يکي را روي او خود روي اوست
مثنوي ؛311/1به بعد

که گرچه عارف رو به حق، در شمار ابدال است اما ولي مطلق، مستغرق درياي بقا و در حکم حق است؛ خود راه دان است و راهنما و به واسطه اوست که آنچه بر دلها مي گذرد، مي داند و مي شناسد.
 

ز- فقر و فنا:

در فقر و فنا عطار را جاي سخن نيست که وادي فراموشان است. اينجا بحر کلي در جنبش آمده و هزاران سايه در خورشيد گم شده است. در اينجا همه ي وجودهاي مجازي چون نقش بر آب بي نمود و بي تأثيرند:

 

بعد از اين وادي فقرست و فنا
کي بود اينجا سخن گفتن روا

عين وادي فراموشي بود
لنگي و کرّي و بيهوشي بود

صد هزاران سايه ي جاويد تو
گم شده بيني ز يک خورشيد تو

بحر کلي چون به جنبش کرد راي
نقش ها بر بحر کي ماند به جاي

هر دو عالم نقش آن درياست بس
هر که گويد نيست اين سوداست بس

هر که در درياي کل گم بوده شد
دايماً گم بوده ي آسوده شد
منطق الطير، صص220-219

اما براي مولانا نيستي آينه ي هستي است و فنا مقدمه ي بقا، که اين بقا معراج است و آن بقا عروج و هر دو در جهت استغراق:

آينه ي هستي چه باشد نيستي
نيستي کر، گر تو ابله نيستي

هستي اندر نيستي بتوان نمود
مالداران بر فقير آرند جود
مثنوي، 1/ 2-3201

چيست معراج فلک، اين نيستي
عاشقان را مذهب و دين، نيستي
همان، 233/6

بستگي فقر و فنا هم تعلق ذاتي و صفاتي است نه بدان معني که يکي را بر ديگري برتري باشد بلکه بدان صفت که فقر هم چون فنا دروازه ي بقا و مقدمه ي آن است که فقير در کمال خود به بقا مي رسد که «اذا تم الفقير هو الله»(7) مولوي در اين معني عظمت و شکوه پيامبر (ص) را ياد مي کند:

فخر فخري نز خلاف است و گزاف
صد هزاران عز پنهان است و لاف...

فقر فخري را فنا پيرايه شد
چون زبانه ي شمع او بي سايه شد

شمع جمله شد زبانه پا و سر
سايه را نبود به گرد او گذر
مثنوي، 672/5به بعد

و آن که به فنا رسيد از هوشياري دنيايي رسته و محرم اسرار گشته است:

راه فاني گشته راهي ديگر است
زانک هشياري گناهي ديگر است

هست هشياري زياد ما مضي
ماضي و مستقبلت پرده ي خدا

آتش اندر زن به هر دو تا به کي
پرگره باشي از اين هر دو چو ني

تا گره با ني بود همراز نيست
همنشين آن لب و آواز نيست
همان 2200/1به بعد
 

مقایسه عمده ترین واردات و مشاهدات منازل سلوک برای عطار و مولوی:
 

عطار

تعب، بلا، بی مقداری سالک، سوختن در آتش، هجر، سرگشتگی و تحیر، درد، حسرت، دریغ و افسوس، آبه و سوز، فراموشی، کری و بیهوشی.

مولوی

مانع کشی، کلید خواستها، رکن بخت، آرزوخواهی، توفیق، پاکی بخش، سرسبزی و نشاط، رازنما، آزادی بخش، بقابخش، طبیب دردها، باعث زندگی، روزی خاص، معرفت، کمال، عروج به بقا

واردات و مشاهدات مولوی در مقایسه با جمال حق و جلوه های آن:
 

جلال و جلوه های آن

تعریف جلوه جلال

تجلی حق به وجه حقیقت از برای ذات خود

نوع جلوه

ظهور کمالات معشوق از جهت زیادت رغبت

حکم سالک در این تجلی

«مراد» که «شناسای سر» است.

نشانه تجلی

لطف، رحمت، قرب، رعایت

حال سالک پس از تجلی

غلبه عشق، محبت، طلبکاری معشوق

تعلق مقامی

انس و ناز وصال

مشاهدات

جمال حق

اثر مشاهدات

انس، فرح وصال، شکر و شادمانی

واردات و مشاهدات مولوی

مانع کش، کلید خواستها، رکن بخت، آرزوخواهی، توفیق، پاکی بخش، سرسبزی و نشاط، رازنما، آزادی بخش، بقابخش، طبیب دردها، باعث زندگی، روزی خاص، معرفت، کمال، عروج به بقا.

واردات و مشاهدات عطار در مقایسه با جلال حق و جلوه های آن:
 

جمال و جلوه های آن

تعریف تجلی جمالی

احتجاب حق  به حجاب عزت و کبریایی از عباد

نوع جلوه

ظهور بزرگی معشوق در جهت نفی غرور عاشق

حکم سالک در این تجلی

«مرید» که «دانای امر» است.

نشانه تجلی

قهر، غضب، بعد، اندوه

حال سالک پس از تجلی

حیرت، استغراق در سلطنت حق

تعلق مقامی

هیبت و بیم جدایی

مشاهدات

هیبت و شکوه

اثر مشاهدات

دریافت کوچکی و نیاز، نفی روح و فرح، انزعاج خشیت و اندوه

واردات و مشاهدات عطار

تعب، بلا، بی مقداری سالک، سوختن در آتش هجر، سرگشتگی و تحیر، درد، حسرت، دریغ و افسوس، آه و سوز، فراموشی، کری و بیهوشی

با دقت در اين موارد و با توجه به اين مقايسه مي توان نتيجه گرفت آن روح شادمانه اي که مولوي را زمزمه گر و فرياد خوان قرب دارد و لفظ به لفظ آثارش را پر هيجان و آگنده از شور و شوق بر جاي خود نشانده است در اثر «مشاهده ي جلال بود به عين جمال، که رجا است و رجا نزديکي دل است از لطف... و شادي دل به وعده هاي نيکو»،(8) اين مشاهده او را در مقام رجا بر تخت انس آرام داده است، آنچه مي گويد از آن لب دمساز است که سيلابه ي رازهاي جوشان را موج زنان به درياي دلها جاري مي کند و کلام او را چنان جذبه اي مي بخشد که کس نمي تواند و نتوانسته است به قله هاي شعري انديشه هاي نابش نزديک شود. عطار هم اگر چه گاه گريبان به دست عشق مي دهد و اشتياق در جانش موج زن مي گردد اما در انديشه ي همان خوفي است که «مشاهده ي جلال است به عين جلال و... و به مستقبل تعلق دارد زيرا که از آن ترسد که خواهد بود و...از شرط ايمان بود... و حاصلش هيبت که از شرط معرفت بود»(9) و اين سايه افکني هيبت است که بيشترين نمودش را عطار در واديهاي سلوک به صورت وارداتي چون درد و رنج و حالاتي چون قبض و هيبت توصيف مي کند.
 

پی نوشت ها :
 

1-مجموعه آثار فارسي احمد غزالي، ص164.
2-فخرالدين عراقي، کليات ديوان صص400-399.
3-آيه 15سوره الفاطر
4-در توجيه اين تمثيل نک: تمثيل ايهامي در مثنوي، محمدرضا راشد محصل، مجموعه مقالات کنگره ي بين المللي علامه محمدتقي جعفري و بررسي آثار و افکار او، انتشارات دانشگاه تبريز، ص187.
5-عطار، فريدالدين، ديوان اشعار، به کوشش دکتر تقي تفضلي، انتشارات بنگاه ترجمه و نشر کتاب، ص470.
6-همان، ص454.
7-از اقوال رايج در ميان صوفيان است: «در شرح منتخبات تمهيدات آمده است: «يعني چون اين شخص فاني الصفت شد از صفت فنا ترقي کرد ذات خود را به عين صفات فاني يافت او در ميان نماند فقر تمام شد فقر صفت بود، او به صفته و ذاته از ميان فاني شد باقي ماند ذات تعالي و تقدس فهو الله درست آيد. نک: تمهيدات، عين القضات، ص365.
8-ترجمه ي رساله ي قشيريه، با تصحيحات و استدارکات بديع الزمان فروزانفر، مرکز انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ دوم، 1361،ص199.
9-همان، ص190.
 

 

منبع: پایگاه نور- ش 15



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط