دل نوشته هايي در سوگ امام حسين (ع) (1)
روايت عطش
اگر از نسل آب بودم، شرم داشتم روايت اين قصه را؛ روايت روسياهي آب ها را آه! اي تمام رودخانه ها! چگونه سرگذشت طغيان گناهانتان به آزار شقايق هاي صحرا ختم شد؟ چگونه قطره قطره از ديار لاله ها طفره رفتيد و راهتان کج شد از سمتي که قبله بود وتمام مهرباني خدا را در خود داشت ؟ اي آب ها! چطور دست هاي «دريا» را ناديده گرفتيد، وقتي که شما را به امانت مي خواست براي لحظه هاي سوزان گياهان مهر، براي غنچه هاي پژمرده در کوير؟!
کاش آنجا بودم و در آن بيابان گم شده بودم! کاش گم مي شدم تا پس از غروب آن ستاره ها ديگر تا هيچ کجاي هستي زنده نمي ماندم ونمي ديدم که پس از تأخير باران، تا هميشه قصه تلخ آن ظهر ، از زمين، لاله مي روياند و از آسمان، صداي ناله به گوش مي رساند.چرا نبودم، چرا تولدم در اين قرن هاي دير اتفاق افتاد؟ چرا آنجا هيچ کس نبود به ياري قبيله معصومي که درحصار خارها ونيزه ها به نماز ايستادند وبه سمت شهادت دويدند و براي پرواز شتافتند؛ قبيله نور، قبيله خورشيد در تاريک پُر واهمه روزگار، در ناشناسي چشم ها تماشاي وقيح که روشني را نمي فهميد و پرتو هدايت را با واژگان تيره خويش بي معنا مي کرد.
باران
گهواره ها خواب باران مي ديدند و نسيم نمي وزيد لالايي گهواره ها را...نسيم نمي وزيد مگر به قصد دامن زدن شعله ها ، وشعله ها از دل ها و سينه ها رو به آسمان زبانه مي کشيد وآسمان، فرشتگان گيسو پريش خود را براي نجات شاپرکان خردسال فرا خوانده بود... فرشته ها اما به زمين نمي رسيدند، درهمان لابه لاي عرش وفرش ، جان مي سپردند تماشاي کارزار ستم را.... سنگ ها در آسمان پرواز مي کردند و به آيينه ها برمي خوردند. تيرها از دهان کمان چون کلامي زهر آلود به دل هاي زلال پرتاب مي شدند و نيزه ها چون کينه اي ضخيم، در سينه هاي مهرباني فرو مي رفتند. پيکار نبود، کفر بود؛نبرد نا برابري که لشکر خدا را زير لگدهاي شرک گرفته بود و تکفير آيه هاي پرورگار را به اصرار واشتياق، اسب مي دوانيد بر سينه قرآن هاي شرحه شرحه روي خاک... .
کوير ازآن روز ترک برداشت که پيشاني خورشيد را سنگ هاي تاريکي نشانه گرفتند. کوير از آن روز بي حاصل و باير شد که لب هاي خون خدا درخشکي ستم وتحريم آب شهيد شد. آب را از رگ هاي سزاوار دريا برون کشيد گرماي ستم پيشه آن پيکار... .
و زمين به احتکار تمام قطره هاي حلال نشست...ودشت هاي حرام ، خون سروهاي بهشتي را مکيدند تا سرخ رو بمانند و گرگ هاي طمع کار، باران نيامده را جشن گرفتند و در سوگ باغ سوخته دست افشاني کردند.
سخن از قحطي مروت نيست؛ سخن از فراواني قساوت و شقاوت و کفر است که از همه سو در خاک ريشه دوانيد و ريشه هاي سبز عشق و ايمان را بي جرعه رها کرد تا نشاني ازسايه سار درختان ايمان بر زمين نماند. سخن از فقط دشنه ها در پرواز پرستوها نيست. سخن از رسم پليدي کرکس هاست که پريدن هرزگي هاشان به هر سو، مي خواست آيين پاک کبوتران را از ياد روزگار ببرد، اما مرگ،پايان کبوتر نبوده و نيست. مرگ، اندوه به سر رسيدن مکتب زندگاني نيست.مرگ پيراهن سياهي نيست که برتن لحظه ها زار بزند وانتقام خون حقيقت را دست بردارد.
خداي تا ابد و پاينده ،خون هاي ريخته معصوم را در رگ هاي تمام روزگار جاري کرد و پايان غروب آن قصه را، آغاز تمام شور و قيام هستي قرار داد. هنوز قصه به پايان نرسيده است. هنوز خون خدا نبض مي زند و حقيقت را به خروش در مي آورد . هنوز«دريا » ايستاده است و به انتقام آفتاب تشنه مي انديشد. هنوز خدا شمشيرهاي در نيام را به خون خواهي عشق مبعوث مي کند.
کوچه ها وخانه هاي زمين نذر تواند؛ با اين همه پيراهن سياه که بر دوش دارند...روزگار ، اين روزها نذر توست که صداي گريه هايش از همه سو به گوش مي رسد و هستي پر شده است از نام تو. به هر طرف چشم مي دوزم، زمين را مجنون و گريبان چاک مي بينم.
محرم، صداي نذرهاي بي وقفه اي است که رستگاري خويش را به درگاه خدا ضجه مي زنند و دست به دامان مظلوميت تو مي شوند. محرم، دلتنگي ها و عقده هاي تمام بشريت است که سر به دامان مظلوميت تو مي شوند. محرم، دلتنگي ها و عقده هاي تمام بشريت است که سر بر شانه هاي غم گسار تو، غم تو را بهانه مي کند و تمام رنج هاي زمين را مي گريد . محرم، چادر سياه و معصوم بانويي است که درکوچه ها و خيابان هاي سوگوار مي گردد وتمام دل هاي مجروح را مرهم مي آورد.
من پر از محرم و عاشورا،پر از پيراهن هاي عزادار و گريه ها من دل تنگ و اسير خاک گناه،چشم به آسمان کرامت تو دارم. به آنجا که تو بر بلنداي ارتفاع عشق ايستاده اي و ازين قعري که منم تا اوج تو، فاصله فراوان است .من داغ گناه بر پيشاني و داغ عشق تو بردل ، ماتم زده تمام خطاها و روسياهي خويشم. پيراهن سياه من، اندوه دور شدن از راه و رسم توست.دست هايم را بگيرکه محرم و عاشوراي هر سال تو را تنها به شوق رهايي از اين همه گناه اشک ريخته ام و با صداي تمام سوگواران تاريخ صدايت کرده ام ... .سلام برتو اي خون خدا که به شمشير کفر و ستم برخاک ريختي! سلام اي فرزند پيامبر خاتم! اي فرزند عصمت علي و فاطمه!«اني سلم لمن سالمکم»؛با توعهد مي بندم که دوستداران تو را دوست بدارم و مهر پيروان حقيق ات را از دل نرانم. «وعدو،لمن عاداکم؛با توپيمان مي بندم که کينه دشمنانت راهرگز از ياد نبرم وسيه روزي منکران تو را فراموش نکنم.
دل خوشي تمام هستي من، سلامي عاشقانه است به درگاه تو؛ سلامي که اشک مي شود و ناله کنان صدايت مي زند و در خيالات دل باخته خود، ملکوت صداي تو را مي بيند که به جواب،لب مي گشايد. سلام مرا تنها پاسخي آرزوست از لب هاي تبرک تو که تا قيامت رهين کرامتت بمانم و تا ابد،سراز عشق تو بر نتابم. سلام برتو.
طعم پرواز
آنان که طعم پرواز را نمي فهمند، به چار چوب تنگ نفس دل خوشند وآنان که دل هايشان به پهناي آسمان پيوند دارد، قفس را بر نمي تابند، سر و تن به ديواره قفس مي کوبند، يا فقس را مي شکنند و به لايتناهي آسمان مي رسند يا با خون خويش تهمت قفس نشيني را از پر و بال خود مي شويند.
آگاهي ام از هر دو جهان وحشت داد
تا بال نداشتم، قفس تنگ نبود
مرگ، پايان کبوتر نيست؛ آغاز رهايي از بندهاي به هم پيوسته دام هايي است که پر پرواز را مي بندند و پر و بال شرافت را به گرد و غبار مذلت مي آلايند.
وقتي قرار است تمام دين و دنياي يک امت، تمام تار و پود يک انديشه و عقيده به باد برود و لگدمال هوس هاي فرومايه اي چون يزيد شود، جان چه بهايي دارد؟
وقتي قرار است تمام راه ها به بي راهه برده شود و تمام دريچه ها را ديوار بلندي از هوس بپوشاند،ماندن و فرياد نزدن، نشستن وبه راه نيفتادن ،مرگ تدريجي است.
و اينک اين حسين است که جان خويش و عزيزانش را به دست گرفته است و پا به سرزمين مرگ مي گذارد.اين حسين است که از عرش دوش نبي،پيشاني سجده برگودال قتلگاه مي سايد . اين حسين است که دست هاي رشيد عباس را به قربانگاه آورده است و فرياد اعتراضش را از گلوي اصغرش به گوش هاي شنواي تاريخ مي رساند. اين حسين است که با پيکر شرحه شرحه،به مباهله تاريخ آمده است. اين حسين است که پرده نشينان ستر عفاف وملکوت را به کجاوه هاي اسيري نشانده است تاکربلا را به خود به همه زمان ها ومکان ها ببرند و پيامبرخون شهيدان باشند.اين حسين است که زينب را به مصاف از خدا بي خبران کوفه و شام آورده است.
مرگ را در قبيله عشق راهي نيست . اين چه مرگي است که دست هاي زندگي به پاي آن نمي رسد. دل هايي که درسطح مانده اند و در پيچ وخم روزمرگي، به اسارت دنيا رفته اند؛فقط به کار سنگ پراني مي آيند و آيينه شکني، اينان را با دلبران چه کار؟
حق و باطل درهيچ زماني وزميني،اين گونه عريان و فاش به مصاف هم نيامده اند و کربلا جلوه گاه عرياني حقيقت است؛ حقيقتي که درگودال،به خون نشست؛ حقيقتي که بر کرانه فرات، بي دست، با تيري بر چشم روييد.حقيقتي که با تير سه شعبه پاره پاره شد. حقيقتي که بر نيزه ها ، آفتاب را از چشم ها انداخت. حقيقتي که سر برچوبه محمل کوبيد تا سرخي خون برپيشاني اش، گواه جان فشاني اش باشد. حقيقتي که پاي برهنه، برخارهاي بيابان با دامني شعله ور ، پاي غربت را به همه زمان ها باز کرد. حقيقتي که نيمه شب، ماه تنور را وعده سحر مي داد. حقيقتي که مرگ را به سخره گرفت تا چگونه زيستن را به فرزندان آدم بياموزد. حقيقتي که مردانگي، تا هميشه وام دار پايمردي اوست . حقيقتي که آيات محکم جهاد را با سرخي خونش برصحيفه دل ها حک کرد و درهاي شهادت را به روي اهلش گشود.
منبع:اشارات شماره128
/س