نگاهي اگزيستانسياليستي به بخش هايي از شاهنامه(3)
عباس واعظ زاده**
بدو گفت جز تو کسي کدخداي
چه بايد همي با تو اندر سراي
چه بايد پدرکش پسر چون تو بود
يکي پندت از من ببايد شنود
زمانه برين خواجه ي سالخورد
همي دير ماند، تو اندر نورد
بگير اين سرمايه ور جاه او
تو را زيبد اندر جهان گاه او
برين گفته من چو داري وفا
جهاندار باشي يکي پادشا...
سرمرد تازي به دام آوريد
چنان شد که فرمان او برگزيد
(فردوسي:15و14)
زال در نامه اي که به سام مي نويسد، مي گويد انسان گرفتار فرمان خداوند است و هر کاري بکند، هر چند که نيرومند باشد، ازآن گريز و رهايي نمي يابد:
چو يزدان چنين راند اندر بوش
بران بودچرخ روان را روش
کس از داد يزدان نيابد گريغ
و گر چه بَپرد، برآيد به ميغ
سنان گربه دندان بخايد دلير،
بدرَد ز آواز او چرم شير،
گرفتار فرمان يزدان بود
و گر چند دندانش سندان بود
(همو:74)
رستم نيز در خوان دوم هفت خوانش، هنگامي که تشنگي او را درمانده کرده ، رنج و سختي را از جانب خدا مي داند و انسان را در برابر آن ناتوان.
چنين گفت: کاي داور دادگر
همه رنج و سختي تو آري به سر
گرايدون که خشنودي از رنج من
بدان گيتي آکنده کن گنج من
(همو:138)
شيطان که ضحاک را نيز فريفته بود، اين بار قصد فريفتن کاوس را مي کند و در برابر يزدان صف آرايي مي نمايد. کاووس در اين ميان ابزار نبرد شيطان با خداست:
چنان بد که ابليس روزي پگاه
يکي انجمن کرد پنهان زشاه
به ديوان چنين گفت که امروز کار
به رنج و به سختي است با شهريار
يکي ديو بايد کنون نغز دست
که داند زهرگونه راي و نشست
شود جان کاووس بيره کند
به ديوان بر اين رنج کوته کند
بگرداندش سر زيزدان پاک
نشاند برآن فرّ زيباش خاک...
دل شاه از آن ديو بيراه شد
روانش ز انديشه کوتاه شد
(همو:165)
در داستان سياووش نيز، هنگامي که سودابه بر رخان او بوسه مي زند، سياووش خود را در ميانه نبرد اهرمن و گيهان خديو مي بيند:
چنين گفت با دل که از کار ديو
مرا دور داراد گيهان خديو
نه من با پدر بي وفايي کنم
نه با اهرمن آشنايي کنم
(همو:209)
سرنوشت
سارتر معتقد است که انسان، تنها سازنده ي سرنوشت خويش است و هيچ کس و هيچ چيز در اين امر نه به او کمک مي کند و نه دخالت دارد.
سارتر مي گويد:«سازنده ي بشريت، فقط بشر است ...پونژ(1) در مقاله جالبي مي گويد:«بشر، آينده بشر است.» اين گفته کاملاً درست است. ولي اگر از اين جمله چنين استنباط شود که اين آينده برآسمان نقش بسته است يا خدا آن را مي بيند[يعني سرنوشت مقدّر و يا به قول فردوسي «بودني کار»]، چنين استنباطي غلط است زيرا به اين مفهوم، ديگر اطلاق لفظ آينده، ممکن نيست.[زيرا ممکن نيست آينده از پيش تعيين شده باشد، آينده را کسي نديده ، چون آينده هنوز نيامده است.]اگر اين جمله چنين معني شود که بشر به هر گونه که به وجود آيد، آينده اي دارد که خود بايد بسازد و آينده اي بکر در انتظار اوست، آنگاه به کار بردن آينده درست است.»(سارتر،27:1358)
اما شاهنامه آدمي را مطلقاً در سرنوشت خود بي تأثير مي داند و مسير زندگي انسان را از بدو تولد تا هنگام مرگ، مسيري مشخص و تعيين شده مي داند. مسيري که ستارگان، افلاک و در نهايت خداوند آن را تعيين کرده است و آدمي نه تنها در ساختن سرنوشت خود دخالتي ندارد بلکه جز بازيچه اي در دست آن نيست.
هنگامي که شيطان بر کتف هاي ضحاک بوسه مي زند و دو مار از آن بر مي آيد، ضحاک هر چاره و نيرنگي به کار مي گيرد تا اين درد را درمان کند، مؤثر نمي افتد، شيطان دوباره در هيأت پزشک به نزد او مي آيد و مي گويد که اين،«بودني کار» بود و تنها چاره تو آن است که با آن بسازي.
دو مار سياه از دو کتفش برست
غمي گشت و از هر سويي چاره جست...
زهر گونه نيرنگ ها ساختند
مر آن درد را چاره نشناختند
بسان پزشکي پس ابليس، تفت
به فرزانگي نزد ضحاک رفت
بدو گفت کاين بودني کار بود
بمان تا چه گردد، نبايد درود
(فردوسي:16)
آنگاه که رستم، سهراب را از پاي در مي آورد و برسر او ناله و زاري سرمي دهد، سهراب بدو مي گويد که اين، سرنوشتي مقدّر و «بودني کار» بوده و بايد انجام مي شده است و تو در اين ميان هيچ کاره اي.
بدو گفت سهراب کاين بدتري است
به آب دو ديده نبايد گريست
از اين خويشتن کشتن اکنون چه سود
چنين رفت و اين بودني کار بود
(همو:197)
زماني که سياووش از کاووس درخواست مي کند که فرماندهي سپاه را در جنگ با افراسياب بدو دهد، فردوسي مي گويد:
چنين بود راي جهان آفرين
که او جان سپارد به توران زمين
به راي و به انديشه نابکار
کجا باز گردد بد روزگار
(همو:217)
دکتر کزّازي بيت دوم را چنين معني کرده اند:«آدمي خود رخدادهاي زندگانيش را رقم مي زند؛ اگر انديشه و رايي نيک و پسنديده داشته باشد، مي تواند زمانه را به دلخواه خويش ديگر گون سازد و بد روزگار را از خود بگرداند و دور بدارد.»(کزّازي،1382: 290/3)
اگر اين معني درست باشد، تقريباً نزديک به آن چيزي است که سارتر مي گويد. اما با توجّه به بيت قبل که مي گويد:«تقدير اينگونه بوده است که سياووش در توران زمين بميرد»و با توجّه به ابيات ديگر شاهنامه، همچون
چه گفت آن خردمند بسيار هوش
که با اختر بد به مردي مکوش
(فردوسي:261)
از اين بر شده تيز چنگ اژدها
به مردي و دانش که آمد رها
بباشد همه بودني بي گمان
نجسته است از او مرد دانا زمان
(همو:714)
اين معني در خور اين بيت نخواهد بود و بهتر است که اين بيت چنين معني شود:«انسان نمي تواند با راي و انديشه خود[ و نيز مردي و زور خود] که دربرابر تقدير و سرنوشت، ناکار آمد(نابکار)است، بد روزگار و قضاي الهي را که رقم خورده است ، بازگرداند.»
البته بايد اين نکته را مدّ نظر داشت که در انديشه اسلامي، قضاي بد و بد روزگار قابل بازگشت است ؛ اما نه با راي و مردي بلکه با دعا. در احاديث آمده است که «الدّعاءُ يَرُدُّ القَضاءَ».
نمونه هايي از اين دست که انسان را محکوم سرنوشت از پيش تعيين شده مي داند، در شاهنامه، بسيار به چشم مي خورد . يکي ديگر از نمودهاي اين عقيده در شاهنامه، نگاه کردن اختر فرد توسط ستاره شناسان است که در بدو تولد، هنگام عروسي، زمان جنگ و ...انجام مي داده اند. به عنوان مثال: هنگامي که سياووش به دنيا مي آيد، اختر او را نگاه مي کنند و مي بينند که «ستاره برآن کودک آشفته است» و يا در جريان ازدواج زال و رودابه،منوچهر دستور مي دهد «بجويند تا اختر زال چيست» و يا زماني که اسفنديار، تاج و تخت گشتاسب را از وي طلب مي کند، گشتاسب«فال گويان» را مي خواند تا سرنوشت وي را بداند و آنان نيز بعد از بررسي ستارگان مي گويند «ورا هوش در زابلستان بود» و هنگامي که گشتاسب مي گويد: اگر من «سپارم بد و تاج و تخت مهي» آيا اين سرنوشت از او باز مي گردد؟پاسخ مي دهند که «برچرخ گردان نيابد گذر».
هيچ کس قهرمان زاده نمي شود
سارتر مي گويد:«مردم مي خواهند معتقد باشند که زبون (ضد قهرمان)يا قهرمان زاييده مي شوند...در واقع مردم دوست دارند که چنين بينديشند.اگر شما زبون و سست عنصر به جهان بياييد، خاطر شما از هر نظر آسوده است. زيرا در برابر سرشت خود هيچ کاري از شما ساخته نيست . هر کوششي که به کار بريد در تمام مدت عمر زبون و سست عنصر خواهيد بود . اگر قهرمان زاده شويد ، باز هم خاطري آسوده داريد زيرا در تمام مدت عمر قهرمان خواهيد بود. قهرمانانه مي خوريد و قهرمانانه مي نوشيد.»(سارتر،51:1358)
«آنچه اگزيستانسياليسم مي گويد اين است که شخص سست عنصر خود را سست عنصر مي سازد . شخص قهرمان، خود، خويشتن را قهرمان مي کند. هميشه اين امکان براي شخص سست عنصر هست که ديگر سست عنصر نباشد. همچنان که براي قهرمان اين امکان وجود دارد که از قهرمان بودن ، دست بشويد.»(همو،2-51)
اما در تعيين قهرمان يا زبون بودن يک شخص التزام کلي آدمي يعني مجموعه درگيري ها ورفتارو اعمال اوست که به حساب مي آيد. يک مورد جزئي و يک عمل جزئي، تعيين کننده التزام کلي شخصي نيست.(همو:52) چنانکه در شاهنامه، نمي توانيم رستم را تنها با يک عمل او در برابر سهراب که شکست مي خورد و با حيله پيروز ميدان مي شود ، يک شخص زبون( ضد قهرمان) بدانيم و نيز افراسياب را با يک موردي که با سياووش به خوبي رفتار کرد و او را در توران ميزباني کرد و دختر خود را به زني به او داد، يک انسان خوب و قهرمان بناميم وقتي مجموعه ي اعمال و رفتارهاي رستم را در نظر مي آوريم، مي بينيم که او يک قهرمان است و هنگامي که همه ي برخوردها و کارهاي افراسياب را بررسي مي کنيم ، در مي يابيم که او انساني زبون و ضد قهرمان است.
اما آيا، آنچنان که سارتر مي گويد، در شاهنامه نيز هيچ کس قهرمان يا زبون زاده نمي شود ؟!
بر خلاف نظر سارتر ، همه ي قهرمانان شاهنامه، قهرمان، و همه ي زبونان ، زبون زاده مي شوند. همانطور که سارتر مي گويد:« مردم دوست دارند که چنين بينديشند» و شاهنامه نيز انعکاس عقايد همين مردم است.
به عنوان مثال: فريدون هنگامي که از مادر زاده مي شود، خجسته است و از او فرّ شاهنشهي مي تابد . او از بدو تولد فردي است شايسته و بايسته:
خجسته فريدون زمادر بزاد
جهان را يکي ديگر آمد نهاد
بباليد بر سان سرو سهي
همي تافت زو فرّ شاهنشهي
جهانجوي با فرّ جمشيد بود
به کردار تابنده خورشيد بود
جهان را چو باران به بايستگي
روان را چو دانش به شايستگي
(فردوسي :20)
يا هنگامي که طالع را براي ازدواج زال و رودابه مي بينند،ستاره شناسان به سام مي گويند که از اين دو،«پيلي ژيان» متولد مي شود که:
جهاني زير پاي اندرآرد به تيغ
نهد تخت شاه از برپشت ميغ
ببرّد پي بد سگالان ز خاک
به روي زمين برنماند مغاک
نه سگسار ماند نه مازندران
زمين را بشويد به گرز گران
به خواب اندر آرد سردردمند
ببندد در جنگ و راه گزند
بدو باشد ايرانيان را اميد
وز او پهلوان را خرام و نويد
(همو:75)
يا آن زمان که سياووش به دنيا مي آيد، به کاووس مي گويند:
يکي بچه فرّخ آمد پديد
کنون تخت برابر بايد کشيد
(همو:203)
اما شغاد، برادر ناتني رستم که او را به کام مرگ مي فرستد و در چاه مي افکند، از بدو تولد انساني است زبون که حتي مادر او کنيزکي است که زال با او همخوابگي کرده است . هنگامي که شغاد به دنيا مي آيد، ستاره شناسان مي گويند که:
گرفتيم و جستيم راز سپهر
ندارد بدين کودک خرد مهر
چو اين خوب چهره به مردي رسد
به گاه دليري و گردي رسد
کند تخمه سام نيرم، تباه
شکست اندر آرد بدين دستگاه
همه سيستان زو شود پرخروش
همه شهر ايران برآيد به جوش
شود تلخ ازو روز بر هر کسي
از آن پس به گيتي نماند بسي
(همو:759)
نتيجه
پی نوشت ها :
* استاديار زبان و ادبيّات فارسي دانشگاه فردودسي مشهد
** دانشجوي کارشناسي ارشد زبان و ادبياّت فارسي دانشگاه فردوسي مشهد
1.F.Ponge
1ـ پاپکين، ريچارد و آوروم استرول، کليّات فلسفه، ترجمه ي جلال الدّين مجتبوي ، بي جا ، حکمت، چاپ نهم، 1373.
2ـ سارتر، ژان پل، اگزيستانسياليسم و اصالت بشر، ترجمه ي مصطفي رحيمي ،[تهران]، مرواريد، چاپ هفتم ، 1358.
3ـ سارتر، ژان پل، شيطان و خدا، ترجمه ي ابوالحسن نجفي، بي جا، نيل،1345.
4ـ شعار ، جعفر و حسن انوري، رزمنامه ي رستم و اسفنديار، تهران، قطره، چاپ بيست و دوم،1379.
5ـ شعار، جعفر و حسن انوري، غمنامه ي رستم و سهراب، قطره ، چاپ بيست و دوم، 1379.
6ـ فردوسي ، ابوالقاسم ، شاهنامه فردوسي، به کوشش سعيد حميديان، تهران، قطره، چاپ هفتم، 1385.
7ـ کاپلستون، فردريک، فلسفه ي معاصر، ترجمه ي علي اصغر حلبي، [تهران]،زوّار، چاپ اول،1361.
8ـ کزّازي ، مير جلال الدين، نامه باستان، ج1، تهران، سمت ، چاپ سوم،1384.
9ـ کزّازي، مير جلال الدين، نامه باستان، ج2، تهران، سمت ، چاپ دوم، 1384.
10ـ کزّازي، مير جلال الدين، نامه باستان، ج3، تهران، سمت، چاپ اول،1382.
ـــــــــــــــــــــــــــ
1.F.Ponge
/ع