ابليس در مثنوي مولانا (1)

«شيطان» در ادبيات دنيا جايگاهي ويژه دارد و موضوع مهمّي براي آثار ادبي جهان بوده است. در ادبيات غرب، کريستوفر مارلو (Christopher Marlow) شاعر انگليسي زبان، ويليام بليک و بخصوص ميلتون (در بهشت گمشده (1)) هر يک شيطان (Sliofer or Satan) را به گونه‌اي در آثار خويش جاي داده‌اند. در ادبيات عرب حتي سرچشمه و منبع سروده‌هاي
دوشنبه، 20 دی 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ابليس در مثنوي مولانا (1)

 ابليس در مثنوي مولانا (1)
ابليس در مثنوي مولانا (1)


 

نويسنده: محمدرضا محمّدي ـ آمل



 

 

دفتر صوفي سواد و حرف نيست
جز دل اسپيد همچو برف نيست

«شيطان» در ادبيات دنيا جايگاهي ويژه دارد و موضوع مهمّي براي آثار ادبي جهان بوده است. در ادبيات غرب، کريستوفر مارلو (Christopher Marlow) شاعر انگليسي زبان، ويليام بليک و بخصوص ميلتون (در بهشت گمشده (1)) هر يک شيطان (Sliofer or Satan) را به گونه‌اي در آثار خويش جاي داده‌اند. در ادبيات عرب حتي سرچشمه و منبع سروده‌هاي شاعران زيادي بوده است؛ به طوري که شاعران دوره ي جاهليت اعتقاد به نوعي شيطان شعري داشتند که منشأ الهام براي سُرايش بوده‌ است. از اين رو آنان هر يک براي خود شيطاني جداگانه با نامهاي متفاوت داشتند، چنان که نام شيطان عبيد شاعر، «هبيد» بود و الاعشي شيطاني به نام مسحل داشت و جهنام و سنقناق نام شيطان شعري عمرو بن قطن و بشار بوده است. (2) هر يک از اين شياطين از ديدگاه آنان حائز اهميّت خاصي بودند و آنها شعرشان را مديون آنان مي‌دانستند.
 

اما بايد توجّه داشت، هر آنچه که در ادبيات غرب و عرب مورد توجّه قرار گرفته است، زماني سمبل شرارت و قهر و بدي و تمثيل نفس امّاره شناخته شده است و زماني نيز به عنوان موجودي غيبي، الهام بخش قريحه ي شاعران بوده است، و چيزي که ما تحت عنوان ابليس شناسي در فرهنگ اسلامي از آن ياد مي‌کنيم، در ادبيات دنيا کمتر مورد توجه قرار گرفته است و شاعران و نويسندگان دنيا شايد، کمتر به موجوديت حقيقي اين مخلوق الهي انديشيده‌اند. بيشتر وجهه نظر آنان معطوف به خاستگاهي بود که او را کاملاً از آنچه که ما در ادبيات فارسي ياد مي‌کنيم، متمايز مي‌کند. اگرچه در ادبيات فارسي شاعران و نويسندگان بسياري بوده‌اند که با ديدگاه سمبليک به اين قضيه نگريسته‌اند و نمادهاي متفاوتي از اسامي مختلف شيطان در طول تاريخ ادب فارسي ارائه کرده‌اند، اما با اين وجود، حضور شيطان و ارتباط او با خداوند در قبل و بعد از آفرينش «آدم» داستانهاي زيبايي را در ادبيات ما آفريده است. از اين رو ابليس در شعر فارسي به سه گونه ي متفاوت خود را نشان داده است، که مي‌توانيم با سه نام متفاوت در اين ادوار از آن ياد کنيم:
الف) قبل از خلفت آدم و در عزّت و جلال و با نام عزازيل
ب) در داستان آفرينش آدم و به عنوان يکي از شخصيتهاي اصلي اين داستان، با نام ابليس
ج) در زندگي مادي و اين دنيايي در کنار فرزندان آدم که سمبل شرارت و بدي است، و با نام شيطان
اين گذر نام و معني ابليس را سنايي در حديقة الحقيقه و مولانا در مثنوي يادآور مي‌شوند. سنايي آنجا که آدمي را از عقل و خدعه و تلبيس برحذر مي‌دارد مي‌گويد:

 

ديو از اين عقل گشت با شر و شور
تا بمخراق لعنتي شد کور

بگذر از عقل و خدعه و تلبيس
که عزازيل از اين شدست ابليس

که گذر فرشته‌اي با نام عزازيل به ابليس بر اثر تلبيس را عيناً يادآور مي‌شود و بعد از اين مرحله سمبلي از او ساخته شده که امروزه نه تنها در ادبيات و اديان، بلکه حتي در زندگي اجتماعي با نام شيطان ياد مي‌شود. و شايد درست باشد اينکه بگوييم ابليس نام اختصاصي شيطان است (3) و شيطان نام عمومي که به هر بدي و اهريمني در جهان ماده گفته مي‌شود و از اينرو به عنوان رمز و سمبل شناخته شده است.
با وجوه متفاوتي که ابليس در چهره ي شعر صوفيه خود را نشان داده است، اين واقعيتي است اگر بگوييم ابليس در شعر صوفيه شکل دگرگونه ي گفتارها و انديشه‌ها و باورهايي است که در طي قرون گذشته به وسيله ي عارفان به نامي چون حسين‌ بن منصور حلاج، عين القضاة همداني، شيخ احمد غزالي و ... مورد نوعي دفاع قرار گرفته است. (4) از اين رو شاعران صوفيه هيچگاه انديشه ي دگرگونه‌اي در به اصطلاح دفاع از ابليس در اشعار خويش ارائه نداده‌اند، با اين حال جستجو در اين باب و در اشعار شاعران صوفيه ما را به خاستگاه و بنيان انديشه و تفکر صوفيانه ي آنان راهنمون مي‌باشد و دريچه‌هايي که اين شاعران از روزنه‌هاي آن به جهان بيرون چشم مي‌انداختند، آشنا مي‌کند. و علاوه بر اين داستانسرايي شاعران در اين باب حائز اهميت است، داستانهايي که بعضي براي اولين بار در شعر صوفيه نمود پيدا کرده‌اند و برخي ديگر با گوشه ي چشمي به آثار نثر صوفيه ي گذشته سروده شده‌اند.
در تمامي داستانهاي موجود در مثنوي که به نحوي در باب ابليس سخن مي‌گويد، بجز داستان «بيدار نمودن ابليس معاويه را» (در دفتر دوم مثنوي) بقيه، بدون استثناء، جنبه ي نمادين و سمبوليک شيطان را در وجه سوم تقسيم‌بندي ما مورد نظر قرار گرفته است. از اين رو مهمترين داستاني که تا حدودي به اصل و نسب واقعي يا حقيقي ابليس مي‌پردازد و چهره‌اي جدا از همه ي سيماهاي موجود در شعر صوفيه ارايه مي‌دهد، شايد بدون اغراق همانا داستان «بيدار کردن ابليس معاويه را» باشد. بنابراين در اين بررسي که به تحليل داستانهاي موجود در مثنوي مي‌پردازيم، اصل را بر اين داستان مذکور مي‌گذاريم و چند داستان ديگر هم ـ که در اين ارتباط خالي از لطف نيست ـ مورد بررسي قرار مي‌گيرد. اما از مجموع نه داستان موجود در مثنوي که به گونه‌اي درباره ي ابليس سخني دارد، تنها به بررسي پنج داستان پرداخته‌ايم و داستانهاي ديگر را که نقش چنداني در جايگاه بررسي نداشته‌اند، براي پرهيز از اطاله ي سخن نياورده‌ايم.
داستانهاي موجود در مثنوي که به نحوي درباره ي ابليس سخن مي‌گويد، بشرح زير است:
1. اضافت کردن آدم آن زلت را بخويشتن که ربّنا ظلمنا و اضافت کردن ابليس گناه خود را به خدا که بما اغوبتني. (دفتر اول، از ابيات 1480 تا 1508) (5)
2. اوّل کسي که در مقابله ي نص قياس آورد، ابليس بود. (دفتر اول، از ابيات 3396 تا 3425)
3. تعجّب کردن آدم (ع) از ضلالت ابليس و عُجب آوردن (دفتر اول، از ابيات 3893 تا 3923)
4. بيدار کردن ابليس معاويه را رضي‌الله عنه که خيز وقت نماز است. (دفتر دوم، از ابيات 2604 تا 2792)
5. گفتن شيطان قريش را کي بجنگ احمد آييد کي من ياريها کنم و قبيله ي خود را بياري خوانم و وقت ملاقات صفّين گريختن. (دفتر سوم، از ابيات 4036 تا 4078)
6. نشستن ديو بر مقام سليمان عليه السلام و تشبيه کردن او بکارهاي سليمان عليه السلام و فرق ظاهر ميان هر دو سليمان و ديو خويشتن را سليمان بن داود نام کردن (دفتر چهارم، از ابيات 1263 تا 1286)
7. خَلَقَ الجان مِن مارج من نارٍ و قوله تعالي في حقّ ابليس إنّهُ کان مِنَ الجِنِ فَفَسَقٌ (دفتر پنجم، از ابيات 1927 تا 1973)
8. مثل شيطان بر در رحمان (دفتر پنجم، از ابيات 2937 تا 2962)
9. داستان آن غجوزه کي روي زشت خويشتن را جَندَره و گلگونه مي‌ساخت و ساخته نمي‌شد و پذيرا نمي‌آمد (دفتر ششم، از ابيات 1222 تا 1236)
از اين حکايات مذکور ما به بررسي‌ شماره هاي 1، 2، 4، 5 و 8 مي‌پردازيم و بحث را بر حکايت چهارم که درباره ي «معاويه» است، متمرکز مي‌کنيم.
o در حکايت «اضافت کردن آدم آن زَلّت را بخويشتن ...» که تمثيلي است داراي 29 بيت، و در ادامه ي داستان «آمدن رسول روم به نزد عمر رضي‌الله» آمده است. به طور مستقل داستاني درباره ي ابليس نيست، بلکه اشاره‌اي به داستان آفرينش و گستاخي ابليس دارد که به عنوان نماد و تمثيل در اين داستان به او اشاره مي‌شود. مولانا پيش از اين تمثيل، در داستان آمدن رسول رُم نزد عمر در سؤال و جوابهاي رسول رُم و جواب عمر اشاره به مسأله ي جبر و اختيار دارد که يکي از مباحث بسيار مهمّ فلسفي و کلامي است. مولانا در مثنوي شصت و پنج مورد درباره ي جبر و اختيار سخن مي‌گويد و گاه جانب جبر را مي‌پذيرد و گاه جانب اختيار. اما وقتي او از جبر مي‌گويد، جبر او يک جبر به اصطلاح عاميانه نيست که جبريان و منکران الهي آن را دستاويز گناهان خود کرده‌اند، بلکه او فراتر از آن به يک جبر محمود معتقد است که در مقابل جبر مذموم قرار دارد. از اينرو مولانا معيّت و همراهي خداوند با انسان را جبر نمي‌داند، مي‌گويد:
1464
اين معيّت با حقست و جبر نيست
اين تجلّي مَه است اين اَبر نيست
1465
وَر بُوَد اين جبر، جبر عامه نيست
جبر آن امّاره ي خودکامه نيست

استاد فروزانفر تصريح مي‌کنند که اين معيت الهي را صوفيان «معيّت قيوميه» مي‌نامند که لازم «رحمت رحمانيه» است.
مولانا تمثيل ابليس و آدم را در بارگاه الهي مي‌آورد تا مثال و نمودي باشد براي انسانها. زيرا حضرت آدم گناه را تقبّل کرد و پذيرفت و گفت: ربّنا ظَلَمنا نَفسِنا، حال آن که ابليس عصيان خويش را به گردن خداوند مي‌اندازد و مي‌گويد: «بِما اغوَيتَني»
1488
گفت شيطان که بما اغويتني
کرد فعل خود نهان ديو دني
1489
گفت آدم که ظلمنا نفسنا
او ز فعل حق نَبُد غافل چون ما

مولانا مي‌خواهد در اين تمثيل نشان دهد که دو گونه عقيده ي متفاوت و جداي از هم در باب جبر و اختيار در طبيعت وجود دارد. استاد فروزانفر معتقد است که مولانا در اينجا تحت تأثير عقايد اشعريان است. زيرا او چون ابوالحسن اشعري در اين تمثيل معتقد است که «قدرت انسان براي حصول فعل کافي نيست ... اما اعمال و حرکات آدمي مسبوق است به حصول داعي بر فعل که از باطن او منبعث مي‌شود و چون داعي بر فعل پديد آمد قدرت الهي فعل مخصوص را بر دست انسان جاري مي‌کند و انسان مخل فعل است و نسبت فعل بدو، قيام است نه صدور و ايجاد فعل مستند به قدرت خداي تعالي است که آن را «قدرت قديميه» مي‌گويند». (7) طبق اين استناد آدم گناه مي‌کند و اين با اختيار تام اوست. اما آدم داعي اين فعل است، و به عبارتي در اين گناه کردن ـ به عبارتي گندم خوردن ـ نسبت قيام فعل بدوست و تنها از خداوند صدور فعل صادر است. ولي ابليس که در اينجا تمثيل جبريان است، نسبت قيام فعل خود را از ياد مي‌برد و قيام و صدور فعل را توأمان به خداوند نسبت مي‌دهد، از اينروست که سنايي در غزلي از زبان او مي‌گويد:

مي‌خواست تا نشانه ي لعنت کند مرا
کرد آنچه خواست، آدم خاکي بهانه بود

حال آنکه اگر چه اين خداوند است که ابليس را به تمرّد کشاند، اين نفي عمل قيام، عصيان و تمرد از فرمان و دستور خدا نيست، زيرا ابليس خود داعي اين عمل است. با اين توصيف آدم؛
1490
در گنه او از ادب پنهانش کرد
ز آن گنه بر خود زدن او بَر بَخورد
خداوند علّت اين سکوت را مي‌پرسد که چرا صدور امر را هم حتي به خود نسبت دادي و حرفي از من نزدي:
1491
بَعدِ توبه گفتش اي آدم نه من
آفريدم در تو آن جُرم و مِحَن
1492
نه که تقدير و قضاي من بُد است
چون بوقتِ عذر کردي آن نهان؟
1493
گفت ترسيدم ادب نگذاشتم
گفت من هم پاس آنت داشتم
1494
هرک آرد حُرمت او حُرمت بَرَد
هرک آرد قند لوزينه خورد
1495
طيّباب از بهر که للطيّبين
يار را برکش برنجان و ببين

بعد از اين ابيات مولانا خيلي سريع از داستان تمرّد ابليس و گناه آدمي مي گذرد و دوباره براي روشن شدن بحث جبر و اختيار به آوردن مثال رجوع مي کند:
1496
يک مثال از پي فرقي بيار
تا بداني جبر را از اختيار

و مثال دست لرزاني که خود مي‌لرزد و دستي را که انسان آن را مي‌لرزاند، مي‌آورد. بنابراين ابليس نقش کوتاهي را در چند بيت از اين تمثيل فقط از باب نمونه ي جبري مذهب بودن و تمثيل جبريان، بازي مي‌کند.
o در حکايت کوتاه «اوّل آنکس که در مقابله ي نص قياس آورد ابليس بود» (دفتر اوّل مثنوي از ابيات 3396 تا 3420) اين بحث کوتاه فقهي براساس حکم اوِّلُ مَن قاسَ ابليس، مدّ نظر مولانا قرار گرفته است:
3396
اول آنکس کين قياسکها نمود
پيش انوار خدا ابليس بود

از آنجا که مولانا خود فقيهي آگاه بوده است، اشارت به اين قياس ابليس در برابر حکم را طرد مي‌کند. در نزد فقها و اهل حديث تنها زماني که نصّ صريح خالي از تعارض از قرآن يا سنت يا اجماع نباشد، قياس را قابل استناد مي‌شمرند، اما وقتي نصّ صريح وجود دارد، قياس به خودي خود نفي مي‌شود. با اين حال در اين حکايت کوتاه، مولانا از چشم يک فقيه به مسأله قياس ابليس نمي‌نگرد، ورد آن ناظر به «فقه» نيست، بلکه «به قياس معتزله و اهل تأويل که منجر به شکّ» آنها در نبوت و معجزه مي‌شود، نظر دارد. چرا اينکه خود او در آنچه به فقه مربوط است، مذهب حنفي دارد که بيش از ساير مذاهب فقهي متکي بر قياس است» (7) اما قياس ابليس در برابر نصّ خداوندي اين است که آتش اصل وجود خود را از خاک تيره ي آدمي برتر مي‌داند:
3397
گفت نار از خاک، بي‌شک بهتر است
من ز نار و او ز خاک اکدَرست
3398
پس قياس فرع بر اصلش کنيم
او ز ظلمت ما ز نور روشنيم

مولانا براي طرد اين قياس که ابليس پيوستگي خويش با آتش را دليل آورده است، به آيه ي 101 سوره ي المومنون متوسل مي‌شود که خداوند مي‌فرمايد:
«فاذا نفخ في الصور فلا انساب بينهم يومئذٍ و لا يتساءلون»
3399
گفت حق ني بل که لا انساب شد
زهد و تقوي فضل را محراب شد

بعد از اين اثبات طرد قياس، که ناظر به قياس معتزله بود، براي حقانيت بيشتر ادعاي خويش چون گذشته به آوردن امثالِ متفاوت رجوع مي‌کند. اولين مثال حکايت پسرِ بوجهل، عَکرمه نام است که اگرچه از پدري کافر و ملحد است اما دوست و حامي پيامبر (ص) شد و در مقابل، پسر نوح با بَدان بنشست، خاندان نبوتش گم شد:
3402
پورِ آن بوجهل شد مؤمن عيان
پوره ي آن نوح شد از گمرهان

بعد در بيتي به حکايت «بعيادت رفتن کر بر همسايه ي رنجور» که پيش از اين در حکايتي مجزا در باب آن به تفصيل سخن گفته بود، اشاره مي‌کند و عبدالله بن سعد کاتب وحي را به علت کاتب بودن خود را همشأن و همپايه ي پيامبر (ص) مي‌پندارد، مثال مي‌آورد. همچنين خطاب خداوند به دو فرشته ي هاروت و ماروت را به ياد مي‌آورد که به آنها مي‌گويد، اگرچه فرشته ي خداييد، ولي خطر گمراهي همواره وجود دارد و همه ي اينتها طعنه‌يي است به ابليس که قياس تو چون آنان از بن و پايه، سست و بي‌مقدار است.
3411
همچون آن رنجور دلها از تو خست
گر بپندار اصابت گشته مست
3412
کاتب آن وحي ز آن آواز مرغ
برده ظني کو بود انباز مرغ
3413
مرغ پرّي زذ مر او را کور کرد
نک فرو بردش بقعر مرگ و درد
3414
هيچ بعکسي يا بظني هم شما
در ميفتيد از مقامات سما
3415
گرچه هاروتيد و ماروت و فزون
از همه بر بام نَحنُ الصّافُّون

به هر حال اين اشارت مولانا که در باب قياس در مقابل نصّ صريح است، اگرچه خود نشانه‌اي از فقاهت و فقيه بودن مولانا دارد، ولي به هيچ وجه از عينک يک فقيه متشرع به اصول و مباني قياس نمي‌نگرد، و نکته ي مهم اين که، مولانا در اين حکايت تنها توسل به واقعيت آشکار قياس نمي‌کند، بلکه از آن تمثيلي براي بيان کلام خويش مي‌يابد و اين تمثيل داراي ارزش است نه حکم طرد قياس.
حکايت «گفتن شيطان قريش را که به جنگ احمد آييد کي من ياريها کنم ...» مندرج در دفتر سوم مثنوي (از ابيات 4036 تا 4079) از جمله حکاياتي است که در درون داستان بلند و زيباي وکيل صدر جهان آمده است. خود برداشتي از آيه ي 50 سوره ي انفال است، (8) که اشاره به غزوه ي بدر مي‌کند و مطمئن‌ترين مأخذ اين داستان همانا قرآن مجيد است.
اين داستان از بهترين تفاسير نفس انساني است که در چهره ي ابليس نمايان شده است. در اينجا ابليس نماينده ي تمام عيار نفس اماره ي خودکامه معرفي مي‌گردد. اين حکايت مستقيماً با جنگ بدر ارتباط دارد، و نقش رمزآميز ابليس در اين جنگ، نشان مي‌دهد که مولانا در اين حکايت ابليس را با قطع ارتباط از عالم ملکوت و جبروت مورد مداقه قرار داده است. به عبارتي ابليس در اينجا، همانا در تقسيم‌بندي ما در بند «ج» قرار مي‌گيرد که سمبل شرارت و بدي در عالم دني ماست، و در نفس هر انسان، بد و نابکاري حضور مؤثر دارد.
4055
دشمني داري چنين در سرّ خويش
مانع عقلست و خصم جان و کيش

اين تبيين نمادين، چون ديگر تعبيراتي است که اغلب شعراي صوفيه و غيرصوفيه از تصوير ابليس در ذهن خود دارند، يعني اغلب شاعران ما ابليس را همان سمبل بدي مي‌دانند، که مولانا در اين حکايت در قالب سراقه‌بن مالک بن جعشم قرار داده است. سراقه نمونه‌اي است از تصاوير گونه گون و متفاوت ابليس که در دنياي مادي وجود دارد. و در واقع نقش او را بازي مي‌کند.
ابليس در اينجا که در قالب سراقه بن مالک تصوير شده است، آن عاشق دلباخته‌اي نيست که مولانا به صراحت در داستان «بيدار کردن ابليس معاويه را» به آن اشاره کرده است، بلکه سراقه يک شکل منفي از هزاران شکل منفي‌يي است که در اين عالم وجود دارد. من تصور مي‌کنم اين داستان بهترين تجلّي شکست بدي در مقابل مردان حق و حقيقت در اين دنياست که در شعر صوفيه راه پيدا کرده است. زيرا وقتي ابليس نصرت مسلمين را مي‌بيند، ديگر در بين مشرکين محلي از اعراب ندارد، از اينرو فرار را بر قرار ترجيح مي‌دهد، و وقتي با حارث بن‌هشام برادر ابوجهل درباره ي اين موضوع مجادله مي‌کند، توجيهي مي‌آورد بدين گونه:
4041
اي اخاف الله ماليط منه عون
إذهبوا إنّي اَرَي مالاتَرون

در بررسي ابليس اينجا چهره ي «شيطاني» او موردنظر است نه چهره ي عزازيلي و ابليسي او، بنابراين شيطان که همانا نفس امّاره خودکامه است، دو کار انجام مي‌دهد: اول ترغيب به اعمال شر و شرارت و قول به همياري و دوم گريز در موقع خطر.
شيطان که تصوير سراقه بن مالک بن جعشم است، ابتدا قوم کافر قريش را ترغيب و تشويق به پيکار و جنگ مي‌کند، اما وقتي امداد غيبي را مشاهده مي‌کند، در حالي که دست خود را از دست حارث بن‌هشام بيرون مي‌کشد، مشتي بر سينه‌اش مي‌زند و به زمينش مي‌اندازد، که آن نفس خصمي است که در حاليکه خود سوق دهنده به آن امر بود، ناگاه در ناگزيري ترک دوست و يار مي‌کند و به سوي بي‌سوي مي‌شود. مولانا در اين حکايت، به صورت دروني و غيرآشکار به دو جنگ اشاره مي‌کند. جنگ با دشمنان خدا که جهاد اصغر است و جنگ با نفس درون که جهاد اکبر است که در دفتر اول مثنوي هم بدان اشاره دارد:
1373
اي شهان کشتيم ما خصم برون
ماند خصمي زوبتر در اندرون ...

آن خصمي که به قول پيامبر (ص) در درون خود انسان است: اَعدي عَدُوّکَ نَفسَکَ التي بَينَ جَنبيکَ
4066
در خبر بشنو تو اين پند نکو
بين جَنبيکُم لَکُم أعدَي عَدُو

و اين نفس خصم نام ديگر شيطان است که در دنيا وجود دارد.

منبع: مجله ي ادبستان، شماره ي 47.
پايگاه نور ش 38
ادامه دارد...



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط