محبت امام عصر(عج)نسبت به مردم
نويسنده:سيد عبدالرضا هاشمي ارسنجاني
امام زمان(عج)ما را دوست دارد و عاشق ماست. هر چند معلوم نيست بتوانيم ادعا بکنيم او را دوست داريم. او بيش از هزار و صد سال، روزها و شب هاي سياهي را پشت سر گذاشته تا به صبح اميدي برسد که بعد از اين همه سختي و دشواري، ما را نجات دهد.
آن چنان گرم نوشتن بودم که هيچ چيز و هيچ کس را نمي ديدم. با نگاه عميقي که به گوشه دفترم داشتم، در جست و جوي يک گم شده بودم. پسر کوچولوي من که صورت معصوم و دوست داشتني دارد، با تکرار کلمه بابا سعي داشت توجه مرا به خودش جلب کند، ولي من که توي حال خودم بودم، به او توجهي نمي کردم و با بي توجهي هاي خودم، کلافه اش کرده بودم.
در همين حال و هوا بودم که ناگهان با دستي که به پاي من خورد و صداي گريه اي که بلند شد، به خودم آمدم و ديدم سجاد کوچولو که از بي توجهي من به ستوه آمده، با دستي که محکم به پاي من مي زند و بغضي که ديگر نمي تواند مهارش کند، اعتراض خودش را نشان مي دهد و توجه مرا جلب مي کند. من از اشک هايي که از گوشه چشم او سرازير بود، فهميدم، اوضاع از چه قرار است . بي اختيار او را در آغوش گرفتم و با ناز و نوازش هاي پدرانه خواستم او را آرام کنم.
کمي که آرام شد، با لبخندي که روي لب هايش نشست، خنده و آرامش را به من هم هديه کرد و به بازي خودش پرداخت. من که محو حالت هاي معصومانه او بودم، با نگاهم بازي او را دنبال مي کردم و به همين عشق و احساسي که ميان من و او بود، فکر مي کردم. به اين فکر مي کردم ريشه اين عشق چيست که پدر يا مادري حاضرند هر نوع سختي و فشاري را براي آزرده نشدن اين معصوميت تحمل کنند؟ چگونه مي توان اين مسئله را توجيه کرد؟چرا من، فرزند و پدر و مادرم را دوست دارم و به آن ها عشق مي ورزم؟چرا اين خانه، اين انگشتر، اين مکان را دوست دارم و دل کندن از آن ها سخت است؟ با اين سؤال ها بود که بيش تر تأمل کردم. وقتي خوب فکر و قضيه را دنبال کردم، به نتايج جالب و عجيبي رسيدم که اول و آخر قصه به خودم ختم مي شد. بله، من!
جواب و سؤال ، خود من و نياز من و خودخواهي من بود، چرا که اين نياز من است که مرا به اين خانه، اين نعمت و حتي به فرزندم گره مي زند. جالب است که اگر مادري بچه اش را دوست دارد و حاضر است به خاطر کودکش، خودش را به آتش بسپارد، ريشه اين عشق، به همان عشقي برمي گردد که مادر به خودش دارد.
وقتي داشتم توي اين فکرها غوطه مي خوردم، متوجه شدم هنوز هم دارم بازي هاي کودکانه سجاد کوچولو را دنبال مي کنم. اين جا بود که با يک شيرين زباني او از جا کنده شدم و با بوسه اي که روي صورت او گذاشتم، به خودم گفتم: اي بابا تو هم عجب فکرهايي مي کني ها! و محکم او را به بغلم چسباندم و موهاي فرفري او را نوازش کردم، ولي وقتي اين حالت به اوج خودش رسيد، از خودم سؤال کردم: اگر ريشه همه عشق ها در نياز باشد، پس دليل عشق خدا به من چيست؟ خدا به من نياز ندارد، ولي عاشق من است و دليل عاشق بودن او همين بس که اين کوچولو را به من داده است و اين زندگي و اين همه نعمت و امکانات را که دارم، بدون اين که از او بخواهم، به من داده: واقعاً اين همه محبت، بدون اين که کسي احتياجي به من داشته باشد، براي چيست؟
من با اين سؤال و تحليلي که از عشق و دوست داشتن هاي خودمان داشتم، در بن بست بدي گرفتار شدم. براي رهايي از شر اين سؤال با خودم گفتم: خدا خواست ديگر.
تا با اين جواب آمدم از اين بن بست فرار کنم، ياد حرف امام سجاد (ع)افتادم که خدايا، اگر مرا داخل آتش جهنم کني، در اين صورت دشمن تو، يعني شيطان شاد مي شود، ولي اگر مرا به بهشت ببري، نبي تو حضرت محمد(ص)شاد خواهد شد و به خدا قسم من مي دانم که تو خو ش حالي پيامبرت را دوست مي داري، نه خوش حاليِ دشمنت را .
اين جا بود که علاوه بر عشق خدا، پاي عشق و محبت يک انسان هم به ميان آمد، ولي انساني که نه تنها به من نيازي ندارد که حتي من به او نيازمندم، ولي با اين حال مرا آن قدر دوست دارد و به من عشق مي ورزد که با نزديک شدن من به آتش جهنم، قلب مبارکش آزرده مي شود و با تمام وجود مي خواهد مرا عاشقانه از آتشي که روبه روي من است، نجات بدهد. وجود مبارکي که هزار و چهارصد سال پيش، از اين زمين خاکي پرواز کرده، ولي هنوز هم به فکر من و ماست و بوده و خواهد بود.
اين چگونه عشقي است که نه تنها به ما نيازي ندارد و حتي ما به او نيازمنديم و با اين که با سنگ دندان مبارکش را مي شکنند و پيشاني مبارکش را مجروح مي کنند، باز هم آن ها را دعا مي کند و از اين که به سوي جهنم مي روند، قلبش به درد مي آيد.
چه دليلي از اين مهم تر که به فکر من و ما بوده و از اين محکم تر که ميراثي را در ميان ما گذاشته که چه از لحاظ صورت و سيرت و چه نام و لقب، همه چيز آن مانند اوست . عاشق ماست و معلوم نيست ما عاشقش باشيم. در هر لحظه به ياد ماست و ما به ياد او نيستيم و ما را دوست دارد، با اين که هيچ نيازي به ما داشته باشد. چه نشانه اي براي اين دوست داشتن بالاتر از تحمل بيش از هزار و صد سال روز و شب، آن هم براي رسيدن به صبح اميدي است که بعد از اين همه سختي و مشقت بتواني مرا و ما را نجات بدهي، ولي مهدي جهان تو را به جان مادرت، به ما بگو چرا اين قدر ما را دوست داري که حتي حاضري سياهي و نکبت قرن ها را تحمل کني و خواب نه تنها روزها و شب ها، بلکه قرن ها را بر خودت حرام کني، شايد ما بيدار شويم و به خود بياييم و به فکر فرو برويم. چيزي که من امروز فهميدم، اين بود که دوستي تو، عشق تو و محبت تو، از روي خودخواهي نيست.
آيا اين که من فهميده ام درست است که تو و اجدادت، انسان ها را براي خودتان نمي خواهيد، چرا که شما نيازي نداريد و دليل بي نيازي شما اين است که با خداي بي نياز و صمدي وارد معامله شده ايد که عاشقانه به شما مي بخشد و شما را به خود نزديک مي سازد . آيا اين درست است که چون من يکي از ساخته هاي آن خداي دوست داشتني هستم و چون خدا مرا دوست دارد، شما هم به عشق همان خدا، به من عشق مي ورزيد و به فکر نجات من هستيد؟
با اين حساب، تو مرا دوست داري، نه به اين دليل که خودت را دوست داري و مرا براي خودت نمي خواهي، بلکه مرا براي خودم و به خاطر خودم مي خواهي، چون يکي از ساخته هاي خدا هستم و اين عشق تو به خداست که باعث مي شود مرا هم دوست داشته باشي و با شادي هايم، شاد و در غم هايم، همراه و کنار من باشي. مهدي جان، قربان چشم هاي زيباي تو که حتي نگاه ها و دوست داشتن هايت هم رنگ و بوي ديگري دارد.
منبع:نشريه ي انتظار نوجوان، شماره ي 58.
/ج
آن چنان گرم نوشتن بودم که هيچ چيز و هيچ کس را نمي ديدم. با نگاه عميقي که به گوشه دفترم داشتم، در جست و جوي يک گم شده بودم. پسر کوچولوي من که صورت معصوم و دوست داشتني دارد، با تکرار کلمه بابا سعي داشت توجه مرا به خودش جلب کند، ولي من که توي حال خودم بودم، به او توجهي نمي کردم و با بي توجهي هاي خودم، کلافه اش کرده بودم.
در همين حال و هوا بودم که ناگهان با دستي که به پاي من خورد و صداي گريه اي که بلند شد، به خودم آمدم و ديدم سجاد کوچولو که از بي توجهي من به ستوه آمده، با دستي که محکم به پاي من مي زند و بغضي که ديگر نمي تواند مهارش کند، اعتراض خودش را نشان مي دهد و توجه مرا جلب مي کند. من از اشک هايي که از گوشه چشم او سرازير بود، فهميدم، اوضاع از چه قرار است . بي اختيار او را در آغوش گرفتم و با ناز و نوازش هاي پدرانه خواستم او را آرام کنم.
کمي که آرام شد، با لبخندي که روي لب هايش نشست، خنده و آرامش را به من هم هديه کرد و به بازي خودش پرداخت. من که محو حالت هاي معصومانه او بودم، با نگاهم بازي او را دنبال مي کردم و به همين عشق و احساسي که ميان من و او بود، فکر مي کردم. به اين فکر مي کردم ريشه اين عشق چيست که پدر يا مادري حاضرند هر نوع سختي و فشاري را براي آزرده نشدن اين معصوميت تحمل کنند؟ چگونه مي توان اين مسئله را توجيه کرد؟چرا من، فرزند و پدر و مادرم را دوست دارم و به آن ها عشق مي ورزم؟چرا اين خانه، اين انگشتر، اين مکان را دوست دارم و دل کندن از آن ها سخت است؟ با اين سؤال ها بود که بيش تر تأمل کردم. وقتي خوب فکر و قضيه را دنبال کردم، به نتايج جالب و عجيبي رسيدم که اول و آخر قصه به خودم ختم مي شد. بله، من!
جواب و سؤال ، خود من و نياز من و خودخواهي من بود، چرا که اين نياز من است که مرا به اين خانه، اين نعمت و حتي به فرزندم گره مي زند. جالب است که اگر مادري بچه اش را دوست دارد و حاضر است به خاطر کودکش، خودش را به آتش بسپارد، ريشه اين عشق، به همان عشقي برمي گردد که مادر به خودش دارد.
وقتي داشتم توي اين فکرها غوطه مي خوردم، متوجه شدم هنوز هم دارم بازي هاي کودکانه سجاد کوچولو را دنبال مي کنم. اين جا بود که با يک شيرين زباني او از جا کنده شدم و با بوسه اي که روي صورت او گذاشتم، به خودم گفتم: اي بابا تو هم عجب فکرهايي مي کني ها! و محکم او را به بغلم چسباندم و موهاي فرفري او را نوازش کردم، ولي وقتي اين حالت به اوج خودش رسيد، از خودم سؤال کردم: اگر ريشه همه عشق ها در نياز باشد، پس دليل عشق خدا به من چيست؟ خدا به من نياز ندارد، ولي عاشق من است و دليل عاشق بودن او همين بس که اين کوچولو را به من داده است و اين زندگي و اين همه نعمت و امکانات را که دارم، بدون اين که از او بخواهم، به من داده: واقعاً اين همه محبت، بدون اين که کسي احتياجي به من داشته باشد، براي چيست؟
من با اين سؤال و تحليلي که از عشق و دوست داشتن هاي خودمان داشتم، در بن بست بدي گرفتار شدم. براي رهايي از شر اين سؤال با خودم گفتم: خدا خواست ديگر.
تا با اين جواب آمدم از اين بن بست فرار کنم، ياد حرف امام سجاد (ع)افتادم که خدايا، اگر مرا داخل آتش جهنم کني، در اين صورت دشمن تو، يعني شيطان شاد مي شود، ولي اگر مرا به بهشت ببري، نبي تو حضرت محمد(ص)شاد خواهد شد و به خدا قسم من مي دانم که تو خو ش حالي پيامبرت را دوست مي داري، نه خوش حاليِ دشمنت را .
اين جا بود که علاوه بر عشق خدا، پاي عشق و محبت يک انسان هم به ميان آمد، ولي انساني که نه تنها به من نيازي ندارد که حتي من به او نيازمندم، ولي با اين حال مرا آن قدر دوست دارد و به من عشق مي ورزد که با نزديک شدن من به آتش جهنم، قلب مبارکش آزرده مي شود و با تمام وجود مي خواهد مرا عاشقانه از آتشي که روبه روي من است، نجات بدهد. وجود مبارکي که هزار و چهارصد سال پيش، از اين زمين خاکي پرواز کرده، ولي هنوز هم به فکر من و ماست و بوده و خواهد بود.
اين چگونه عشقي است که نه تنها به ما نيازي ندارد و حتي ما به او نيازمنديم و با اين که با سنگ دندان مبارکش را مي شکنند و پيشاني مبارکش را مجروح مي کنند، باز هم آن ها را دعا مي کند و از اين که به سوي جهنم مي روند، قلبش به درد مي آيد.
چه دليلي از اين مهم تر که به فکر من و ما بوده و از اين محکم تر که ميراثي را در ميان ما گذاشته که چه از لحاظ صورت و سيرت و چه نام و لقب، همه چيز آن مانند اوست . عاشق ماست و معلوم نيست ما عاشقش باشيم. در هر لحظه به ياد ماست و ما به ياد او نيستيم و ما را دوست دارد، با اين که هيچ نيازي به ما داشته باشد. چه نشانه اي براي اين دوست داشتن بالاتر از تحمل بيش از هزار و صد سال روز و شب، آن هم براي رسيدن به صبح اميدي است که بعد از اين همه سختي و مشقت بتواني مرا و ما را نجات بدهي، ولي مهدي جهان تو را به جان مادرت، به ما بگو چرا اين قدر ما را دوست داري که حتي حاضري سياهي و نکبت قرن ها را تحمل کني و خواب نه تنها روزها و شب ها، بلکه قرن ها را بر خودت حرام کني، شايد ما بيدار شويم و به خود بياييم و به فکر فرو برويم. چيزي که من امروز فهميدم، اين بود که دوستي تو، عشق تو و محبت تو، از روي خودخواهي نيست.
آيا اين که من فهميده ام درست است که تو و اجدادت، انسان ها را براي خودتان نمي خواهيد، چرا که شما نيازي نداريد و دليل بي نيازي شما اين است که با خداي بي نياز و صمدي وارد معامله شده ايد که عاشقانه به شما مي بخشد و شما را به خود نزديک مي سازد . آيا اين درست است که چون من يکي از ساخته هاي آن خداي دوست داشتني هستم و چون خدا مرا دوست دارد، شما هم به عشق همان خدا، به من عشق مي ورزيد و به فکر نجات من هستيد؟
با اين حساب، تو مرا دوست داري، نه به اين دليل که خودت را دوست داري و مرا براي خودت نمي خواهي، بلکه مرا براي خودم و به خاطر خودم مي خواهي، چون يکي از ساخته هاي خدا هستم و اين عشق تو به خداست که باعث مي شود مرا هم دوست داشته باشي و با شادي هايم، شاد و در غم هايم، همراه و کنار من باشي. مهدي جان، قربان چشم هاي زيباي تو که حتي نگاه ها و دوست داشتن هايت هم رنگ و بوي ديگري دارد.
منبع:نشريه ي انتظار نوجوان، شماره ي 58.
/ج