زمزمه فرعون به جايي نرسيد

شهر آتش گرفته بود. آتش از يک خانه شروع شد و به همه خانه ها رسيد. نمي توانست جلوي آتش را بگيرد. خانه همه پولدارها و سران شهر در آتش سوخت. زبانه هاي آتش وارد قصر هم شدند. مي دويد و کمک مي خواست اما کسي کمکش نمي کرد. قصرخاکستر شد. آتش به خانه فقيرترها رسيد؛ به خانه اهل بني اسرائيل که اسير بودند، کنيزي و کارگري مي کردند، آتش وارد خانه هاي آنها هم شد ولي خانه هايشان را نسوزاند. وقتي آخرين شعله هاي آتش خاموش شد.
چهارشنبه، 4 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
زمزمه فرعون به جايي نرسيد

زمزمه فرعون به جايي نرسيد
زمزمه فرعون به جايي نرسيد


 

نويسنده : مهناز سعيد حسيني




 
داستان بلعم بن باعورا و موسي(ع
شهر آتش گرفته بود. آتش از يک خانه شروع شد و به همه خانه ها رسيد. نمي توانست جلوي آتش را بگيرد. خانه همه پولدارها و سران شهر در آتش سوخت. زبانه هاي آتش وارد قصر هم شدند. مي دويد و کمک مي خواست اما کسي کمکش نمي کرد. قصرخاکستر شد. آتش به خانه فقيرترها رسيد؛ به خانه اهل بني اسرائيل که اسير بودند، کنيزي و کارگري مي کردند، آتش وارد خانه هاي آنها هم شد ولي خانه هايشان را نسوزاند. وقتي آخرين شعله هاي آتش خاموش شد، از شهر مرکزي مصر فقط خانه هاي بني اسرائيل مانده بود و اثري از اشراف نبود.
وحشت زده از خواب پريد. در تعبير خوابش گفتند يک پسر از بني اسرائيل، از همين زير دست هاي شهر بناي حکومتت را از بين مي برد. بيشتر ترسيد و دستور داد همه نوزادان پسر را بکشند. اما زنان را مي خواست؛ براي کنيزي؛ براي تحقير سبطيان؛ براي تمتع.
بني اسرائيل همچنان ضعيف بودند. مردها کارهاي سخت شهر را انجام مي دادند و بارهاي سنگين را مي بردند. ماموران فرعون بين آنها تفرقه مي انداختند و فرعون حکومت مي کرد. همه نوزادان پسر را سر مي بريدند. قابله ها نوزادان را به دنيا مي آوردند و خبرش را به دم و دستگاه فرعون مي دادند و جايزه مي گرفتند. چند نفر هم مراقب هر يک از قابله ها بودند تا اگر دست و دل يکي لرزيد، آن يکي حتما خبر نوزاد را بدهد. رحمي در کار نبود. موسي(ع) نبايد دنيا بيايد.
اما موسي(ع) به دنيا آمد. يک قابله قبطي او را به دنيا آورد. قابله وقتي از خانه مادر موسي(ع) بيرون مي رفت گفت:«مي خواستم خبر اين کودک را هم بدهم و جايزه اش را بگيرم اما محبتي از اين کودک در دلم نشسته که نمي گويم». قابله رفت. جاسوسان فرعون قابله را تعقيب کردند و به خانه ريختند. موسي(ع) داخل تنور بود؛ دست خالي برگشتند . مادر موسي(ع) نگران فرزندش بود. خدا به او گفت کودک را به آب بيندازد. مادر موسي(ع)سفارش يک جعبه چوبي براي فرزندش داد. نجار مي خواست به فرعوني ها بگويد، نتوانست. زبانش نمي چرخيد. جعبه را ساخت و به مادر موسي(ع) داد. موسي(ع) را يکي از قبيله فرعون به دنيا آورد. داخل جعبه دست ساز يکي از همان ها خوابيد و آب جعبه را مستقيم به دست فرعون رساند! فرعون همه نوزادان پسر را مي کشت.
موسي(ع) در آغوش فرعون بود. اصلا فرعون مدتي منتظر او بود. کاهنان گفته بودند نيل جعبه اي با خود مي آورد و آب دهان کودک درون جعبه، دخترت را شفا مي دهد. تا حال دختر فرعون خوب شد، اطرافيان او جمع شدند که سراين کودک را هم ببر.آسيه نگذاشت. او اصرار کرد. چند ساعت با فرعون حرف زد. گفت شايد اين کودک بعدها به دردمان بخورد...شايد سودي برساند. فرعون منصرف شد. محبت موسي(ع) به دل او هم افتاده بود. فرعون نمي دانست چه مي کند. هامان هم نمي دانست.

تونان و نمک من را خوردي
 

موسي(ع) بزرگ شد. در قصر فرعون بود اما بارها با او دست به گريبان شد. بارها از مظلومان بني اسرائيل دفاع کرد. طوري که وقتي موسي(ع) مرد جواني شد، بني اسرائيل مي دانستند آدم حسابي است و حمايشتان مي کند. فرعون چند بار موسي(ع) را تبعيد کرد. يک روز موسي(ع) يواشکي وارد شهر شد. تازه غروب گذشته بود. اهل شهر توي خانه هايشان بودند. موسي(ع) آمده بود سر و گوشي آب دهد . دو نفر را ديد که دعوا مي کردند. يکي از نظاميان فرعون به يکي از افراد بني اسرائيل زور مي گفت . موسي(ع) مشتي به سينه مرد فرعوني زد. مرد جابه جا مرد و موسي(ع) فرار کرد چند روز ديگر در شهر گشت . در شهر مي گفتند موسي(ع) يکي از بزرگان شهر را کشته است. دنبال او افتادند. حرقيل- يکي از نزديکان فرعون- با عجله خودش را به موسي(ع) رساند و به او خبر داد. موسي(ع) فرار کرد. بدون آب و غذا و بدون هيچ وسيله اي راهي بيابان شد.

الاغ بهشتي
 

تقريبا ده سال بعد، موسي(ع) سال ها تجربه زندگي در صحرا را داشت. با دختر شعيب نبي ازدواج کرده بود و با اهل و عيال به مصر برگشت . موسي(ع) پيامبر خدا بود. پيامبر خدا معجزه همراه داشت.آمده بود بني اسرائيل را از ستم فرعون نجات بدهد. موسي(ع) با برادرش سراغ فرعون رفت. او ايمان نياورد و خدا را باور نکرد. موسي(ع) در مصر ماند و مردم را به سوي خدا دعوت کرد. بعضي ها زودتر ايمان آوردند و بعضي ها ديرتر. بعضي ها خيلي بيشتر به موسي(ع) کمک کردند، بعضي ها کمتر. خيلي ها به اعتبار موسي(ع)ايمان آوردند.
يکي از اين صف اولي هاي مومن به موسي(ع) بلعم باعورا بود که به او بلعم بن باعورا هم مي گويند. بلعم در زبان عبري يعني خانه و مرجع مردم. او قبل از اينکه موسي(ع) پيامبر شود و مردم را به خدا دعوت کند، پيرو آيين ابراهيم بود. او در شهر بلق شام زندگي مي کرد و از نوه هاي لوط پيامبر(ع) بود.
بلعم راوي بسياري از معجزه هاي خداست. مردم از شهرهاي مختلف پيش او مي آمدند تا مرد آيين ابراهيم دعايشان کند يا از آينده برايشان بگويد. وقتي آوازه موسي (ع) به باعورا رسيد، خودش را به مصر رساند. موسي(ع) را ديد و ايمان آورد. از مالش، از سرزمينش و از آبرو و اعتبارش گذشت.
کار بلعم باعورا آن قدر بالا گرفت که مستجاب الدعوه شد. هر دعايي مي کرد، بلافاصله پذيرفته مي شد و به گفته قرآن، شيطان تقريباً از او قطع اميد کرده بود موسي(ع) آن قدر به بلعم اعتماد داشت که او را به عنوان مبلغ به شهرهاي مختلف يا نزد بني اسرائيل مي فرستاد تا آنها را به سوي خدا بخواند. مردم حرف هاي خدا را از زبان بلعم مي شنيدند و ايمان مي آوردند. ايمان پوست بدن بلعم باعورا بود.
فرعون از موسي(ع) نااميد بود، اما از بلعم نه و براي او پيام مي فرستاد و و عده مي داد؛ وعده بهترين هاي دنيا تا اينکه موسي (ع) با تعدادي از يارانش از شهر خارج شد و به سمت شهر مقدس رفت . بلعم دلش راضي به اين کار نبود و با موسي(ع) مخالفت کرد اما کافي نبود . موسي(ع) به فرمان خدا به شهر مقدس مي رفت و حرف بلعم را گوش نداد.
فرعون اين مخالفت با موسي(ع) را بهترين فرصت ديد. از ناراحتي و دلخوري بلعم استفاده کرد . به او گفت:«تو که مستجاب الدعوه هستي بالاي کوه برو و موسي(ع) و يارانش را نفرين کن تا دستشان به شهر نرسد و شکست بخورند.» بلعم گفت:«من نمي توانم پيامبر خدا را نفرين کنم» اما ته دلش از موسي(ع)ناراضي بود. زيرا او خلاف ميلش رفتار کرده بود. فرعون به بلعم وعده داد و زنش را واسطه کرد. گفت:«تو مستجاب الدعوه هستي. تو از موسي(ع) بيشتر زحمت کشيدي. خيلي از بني اسرائيل اصلا به اعتبار تو ايمان آوردند. اصلا چرا موسي(ع) به حرف عالمي چون تو گوش نداد؟» هي در گوش بلعم خواندند بلعم سوار الاغش شد. الاغ به سمت کوه رفت اما پايين کوه ايستاد. هر چه الاغ را زد، تکان نمي خورد. حيوان به زبان آمد که تو را به راهي نمي برم که پيامبر خدا را نفريني کني. بلعم آن قدر الاغ را زد تا حيوان مرد . در حديث است که الاغ بلعم باعورا از حيواناتي است که به بهشت مي روند. بلعم پير بود اما نفرت و ناراحتي موسي(ع) او را به بالاي کوه کشاند. دست هايش را بلند کرد تا موسي(ع) و پيروانش را نفرين کند.
فرعون و سپاهش از پايين کوه مي ديدند دست هاي بلعم رو به آسمان است اما او فرعون و لشکرش را نفرين مي کند. گفتند بلعم! قرارمان اين نبود. جواب داد:«خدا اسم اعظم را از زبانم برداشته و زبانم در اختيار خودم نيست. مي خواهم موسي(ع) را نفرين کنم، زبانم شما را نفرين مي کند» و با ناراحتي پايين آمد.
باعورا رو به فرعون گفت :«حالا که دنيا و آخرت از من گرفته شده، مي گويم چه کنيد تا شهر مقدس به دست موسي(ع) نيفتد و مردم ايمان نياورند». به زنان شهر بگوييد بهترين لباس ها را بپوشند، آرايش کنند و ميان لشکريان موسي(ع) بروند و آنها را به سوي خود بکشند. چنين کردند. تعدادي از ياران موسي(ع) فريب خوردند. موسي(ع) خطاکاران را مجازت کرد و بقيه اصحاب از نمايندگان بلعم فاصله گرفتند.
موسي(ع) به مصر برگشت. بلعم در دل بني اسرائيل شک مي انداخت که موسي(ع) منحرف شده و از راه خدا برگشته است. موسي(ع) تا زماني که بود با بلعم مبارزه کرد؛ همان طور که با فرعون، هامان و قارون، بلعم را خود را گم کرده بود.

زمزمه فرعون به جايي نرسيد

عاقبت از آن کيست؟
 

موسي(ع) ياران زيادي پيدا کرده بود. بيشترشان از بني اسرائيل بودند و تعدادي هم قبطي. فرعوني ها گرفتار قحطي و بلا شدند، چرک و خون از در و ديوار مي باريد. بيماري هاي واگير بينشان شايع شد؛ اما ايمان نياوردند. خدا دچار بلايشان مي کرد، شايد به درگاهش زاري کنند. اما ايمان نياوردند . مي گفتند اگر خدا اين عذاب ها را بردارد، ايمان مي آوريم خدا به آنها آسايس داد اما ايمان نياوردند.
پيام خدا آمد:«موسي ! شبانه بندگان من را کوچ بده و از شهر خارج کن. فرعون شما را تعقيب خواهد کرد.
موسي(ع) فرمان خدا را به بني اسرائيل گفت . بعضي ترسيدند و شک کردند که خانه و زندگي را بگذاريم و برويم؟ بعد چه ، هر کس که به موسي (ع) ايمان داشت، زار و زندگي را جمع کرد و دنبال موسي(ع) راه افتاد. خبر به فرعون رسيد . اشراف نگران شدند . هم مي ترسيدند اصحاب موسي(ع) برآنها بشورند، هم نگران بودند که کنيزان و غلامان و کارگرهايشان را از دست مي دهند.
همه شال و کلاه کردند و دنبال گروه موسي(ع) به راه افتادند. ياران فرعون زيادتر بودند. موسي(ع) به نيل رسيد. پشت سرفرعون بود و دريايي از آدم مسلح و عصباني.
موسي(ع)عصايش را به نيل زد. آب ها قطعه قطعه شدند و مثل تکه هاي سنگي کوه روي هم قرار گرفتند. موسي (ع) و مؤمنان از ميان کوه هاي آب گذشتند. وقتي آخرين فرد بني اسرائيل از نيل خارج شد، آخرين سرباز فرعون وارد نيل شد. آب ها فرو ريخت و همه غرق شدند
موسي(ع) و بني اسرائيل به مصر برگشتند. آنها وارث قصرها، باغ ها، خانه ها و حکومت مصر شدند.
خدا دوستان فرعون را از خانه بيرون کرد . خودشان بيرون نرفتند . نمي دانستند .
منبع:
همشهري آيه: ويژه نوروز 89
با بهره از تفسيرهاي الميزان و نمونه



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط