راهبرد مبارزاتي شهيد آيت الله قاضي طباطبایي (3)

بعد از 29 بهمن 56 مسئله به شکل ديگري درآمد. دو تفکر در آن روز زور آزمائي و يکديگر را آزمايش کردند و از آن پس خانه آقاي قاضي تبديل به ستاد مبارزه شد. ديگر در آنجا شناسائي قبلي کساني که مي آمدند از بين رفته بود و مردم گروه گروه مي آمدند و مي رفتند و ما نمي دانستيم اينها چه کساني هستند . ديگر کار از اين حرف ها گذشته بود. تا جريان شهادت آقا مصطفي پيش آمد و مجلس ختمي در مسجد بادکوبه اي گرفته
جمعه، 6 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
راهبرد مبارزاتي شهيد آيت الله قاضي طباطبایي (3)

راهبرد مبارزاتي شهيد آيت الله قاضي طباطبایي (3)
راهبرد مبارزاتي شهيد آيت الله قاضي طباطبایي (3)


 





 
گفتگو با سيد محمد علي الهي

در سال 57 اقدامات شهيد آيت الله قاضي چه بود؟
 

بعد از 29 بهمن 56 مسئله به شکل ديگري درآمد. دو تفکر در آن روز زور آزمائي و يکديگر را آزمايش کردند و از آن پس خانه آقاي قاضي تبديل به ستاد مبارزه شد. ديگر در آنجا شناسائي قبلي کساني که مي آمدند از بين رفته بود و مردم گروه گروه مي آمدند و مي رفتند و ما نمي دانستيم اينها چه کساني هستند . ديگر کار از اين حرف ها گذشته بود. تا جريان شهادت آقا مصطفي پيش آمد و مجلس ختمي در مسجد بادکوبه اي گرفته شد. حوادثي که در شهرهاي ديگر پيش مي آمدند، همگي مزيد بر علت مي شدند. خانه آقاي قاضي ستاد عمليات شده بود. حتي بسياري از نظامي ها با لباس مبدل مي آمدند و مي رفتند و تقريبا مي شد پيش بيني کرد که ما بالاخره درگيري خواهيم داشت. به تدريج تظاهرات شهرستان ها سرعت گرفت و ديگر به چهلم نمي رسيد و زود به زود اتفاق مي افتاد، طوري که روزها به هم پيوستند.
در آستانه انقلاب آمدند و گفتند دارند پادگان را غارت مي کنند. يک کرسي گذاشتند و آقاي قاضي رفت بالاي آن و رو کرد به چند نفري که آنجا بودند و گفت هر کس بخواهد از پادگان چيزي بيرون ببرد ، او را با تير بزنيد.اگر کسي از ديوار پائين آمد و خواست چيزي از پادگان غارت کند، او را با تير بزنيد.

در واقع فتواي شرعي دادند.
 

بله ، ما اصلا تير اندازي بلد نبوديم ، ولي آقاي قاضي گفت و ما هم محکم پشت سرش ايستاديم . تانک مخروبه اي در آنجا داشتيم که داخل آن نه مسلسلي بود و نه تير باري . هيچي نداشت . دکتر کراني دستور داد آن را پشت در پادگان شماره 1 بگذارند و به اين ترتيب پادگان را حفظ کرديم . کلا ضايعات پادگان تبريز در دوران بعد از انقلاب 8 درصد بود.
شهرباني تخليه کرده و همه فرار کرده بودند .پاسبان ها بدنام بودند، چون آدم گرفته و با مردم درگير شده بودند و نمي شد به اين سرعت پاکسازي کرد. سرهنگ صدرائي رئيس راهنمائي تبريز بود، دور و برش را گرفتيم و برديمش شهرباني و او را نشانديم به جاي رئيس شهرباني و خودمان هم ايستاديم آنجا که يعني شهرباني ديگر اسلامي شد و مال خودمان است. بعد از نظامي هاي نيروي هوائي که با مردم درگيري نداشتند، دعوت کرديم . اينها آمدند و در منزل آقاي قاضي بي سيم و اين قضايا را راه انداختند و منزل آقاي قاضي شد ستاد فرماندهي و از آنجا با پادگان و شهرباني و ژاندارمري تماس داشتيم. در سازمان دادن به شهر تبريز، آقاي قاضي اين نقش را داشت.

در واقع آرامش مورد نياز را برگرداندند.
 

آرامش مورد نياز و از آن مهم تر امنيت را، چون ما هيچ چيز نداشتيم و در عين حال نمي دانستيم چه اتفاقي قرار است بيفتد. با اينکه تا دو سه ماه بعد از انقلاب، در تبريز دوره فترت بود و نظام جمهوري اسلامي هنوز مستقر نشده بود، حتي يک مورد دزدي هم در تبريز نداشتيم .يک آقاي سرگرد شيرواني داشتيم که سرگرد همرديف بود و قبل از انقلاب هم با ما همکاري مي کرد. در اداره آگاهي معاونت داشت. او را برديم منزل آقاي قاضي و ايشان دستور داد که شما برويد و اداره آگاهي را راه بيندازيد. کميته ها را راه انداختيم و خلاصه براي حفاظت جان و مال مردم بي نهايت تلاش کرديم . ما در آن روزها انتظار داشتيم که ساواکي ها خيلي شلوغ کنند ، ولي خوشبختانه اتفاق مهمي نيفتاد. از گروه هاي چپ ، از جمله حزب توده اي ها ، بازماندگان ساواک، کساني که در مقاومت ملي عضويت داشتند و امثالهم ، خيلي براي ما معتمد نبودند و ممکن بود کارهائي بکنند ، به خصوص که تبريز پايگاه نظامي بود . يک فرودگاه درست و حسابي و بدون سکنه در کناره درياچه اروميه بود و هنوز هم هست. ده تا هواپيما مي توانستند در آنجا روي زمين بنشينند و گوش از بيني کسي هم خبردار نشود. لابلاي باتلاق هاست . ما مي ترسيديم که اگر کساني در آنجا پياده شوند، ما اصلا خبردار نشويم!
همين طور هم بود. در مسئله خلق مسلمان هم مي خواستند همين کار را بکنند . در آستانه جريان خلق مسلمان، تمام ساواکي ها را در مسجد جمع کرده بودند و به فاصله 2 ساعت مي توانستند نيروهايشان را در آنجا پياده کنند .روي باندها را شن ريزي کرديم و کارهاي عجيبي را انجام داديم . حق آقاي قاضي و حرکتي که در تبريز انجام شد ، حتي يک دهم هم ادا نشده است .

بعد از پيروزي انقلاب و ثبات نسبي اي که در آن مقطع برقرار شد، تا مرداد 58 که شهيد آيت الله قاضي اقامه نماز جمعه کردند، فاصله زيادي افتاد. در بعضي از شهر ها امام خيلي زودتر از اين حکم امامت جمعه را صادر کردند، ولي در تهران و در تبريز و در بعضي از شهر هاي بزرگ ديگر ، از مرداد 58 نماز جمعه اقامه شد. با توجه به اينکه آيت الله قاضي از چهره هاي شناخته شده و مورد تائيد امام بودند و اقامه نماز جمعه هم از قبل از انقلاب مورد تاکيد امام بود، به نظر شما علت يا علل اين تاخير چه بود؟
 

باز هم براي اينکه جواب دقيقي به شما بدهم ، مجبورم کمي به عقب برگردم. در روزهاي تظاهرات و آستانه انقلاب، نقش آيت الله مطهري و آقاي تيمسار قرني و امثالهم را عرض کردم . اگر نطق اول امام در بهشت زهرا را در دسترس داشته باشيد ، يادتان هست که ايشان با عصبانيت مي گويند من خودم دولت تشکيل مي دهم ، من توي دهن اين دولت مي زنم . يادتان هست که امام با چه هيجاني اين حرف را زدند؟ چرا؟ چون همه کساني که براي انقلاب کار و مبارزه مي کردند ، به شدت از نفاق داخلي مي ترسيدند. ما در 15 خرداد از نفاق داخلي شکست خورديم ، در جريان نهضت ملي صنعت نفت از نفاق داخلي شکست خورديم . بعيد نبود که در اينجا هم نفاق داخلي اتفاق بيفتد. ساواک بيکار نشسته بود. امريکا کسي نيست که به اين آساني ها دست از سر نفت ما بردارد. اين بزرگترين واهمه ما بود. اين را نه تيمسار قرني مي توانست جواب بدهد، نه کسان ديگر ، فقط امام مي توانستند جواب بدهند و اين شکاف و ضعف را بپوشانند. امام که گفته من خودم دولت تشکيل مي دهم ، يعني آنهائي که به فکر تشکيل دولت هستند ،

دکان هايشان را تخته کنند و بروند دنبال کارشان .
 

از بهمن 56 تا بهمن 57 ، تمام اين زيرزمين ها پر بود از جوان ها و کساني که به نام افراد انقلابي کار مي کردند و نقشه مي کشيدند. ما نمي دانستيم کداميک از اينها طرفدار روحانيت است ، کداميک طرفدار شاه! ما نمي دانستيم اينها افکار چپي دارند يا افکار اسلامي! نمي دانستيم توده اي ها اينها را راه انداخته اند يا جبهه ملي ها . ما اصلا نمي دانستيم خلق مسلماني ها کي و چي هستند؟ توده اي ها دارند چه کار مي کنند ؟نهضت آزادي چه کار مي کند ؟ جبهه ملي در چه فکري است ؟ امام گفتند من خودم دولت تشکيل مي دهم ، يعني کسان ديگر به فکر تشکيل دولت نيفتند.
و اما خطرناکترين نفاق در ايران در منطقه آذربايجان بود که شکل مذهبي داشت و ديديم که در جريان خلق مسلمان بيرون زد. اين گونه بود که در اينجا بايد بيشتر احتياط مي کرديم. سر مسئله ترور آقاي قاضي هم همين نفاق ، جواز قضيه بود، اين بود که در اينجا بايد يک مقدار دست به عصا راه مي رفتيم . هم اينجا رسوبات افکار حزب توده قوي بود، هم رسوبات افکار خلق مسلماني قوي بود. عرض کردم که ما با 24 فرسخ راه مي رسيم به شوروي و با 30 فرسخ هم مي رسيم به پرچم جنوبي ناتو! اينها مي توانستند خيلي زود به اينجا نيرو برسانند. اکثر خلق مسلماني ها که ما در اينجا ديديم ، افراد کردي بودند که از حزب کومله به اينجا آمده بودند و به نام خلق مسلمان فعاليت مي کردند. تفنگ دستشان بود و استانداري را اشغال کرده بودند. اين بود که در اينجا يک مقدار احتياط مي کرديم و لذا نماز جمعه اين شهر ، راه اندازي دولت در اين شهر، راه اندازي ساواک در اين شهر بسيار مهم بود.
فکر مي کنم ده پانزده روز بعد از پيروزي انقلاب بود که ما اداره هشتم را در خانه اي در کوچه ارک راه انداختيم . اداره هشتم ، اداره اطلاعات خارج از مرز (ضد جاسوسي )بود، چون راه آهن تبريز - جلفا را داشتند در زمان شاه برقي مي کردند و موقع انقلاب در عرض 24 ساعت همه کارشناسان آن عوض شدند. تکنسين ها رفتند و عده ديگري آمدند و ما فهميديم اينها ماموران کا.گ.ب هستند که آمده اند و کارشناس نيستند و لذا اداره هشتم ما هم لازم است و امثال اينها . مسئله نماينگي آقاي قاضي مسئله يک دو روز يا انقلاب نبود که مثلا در آستانه انقلاب برويم بگوئيم که چه کسي در تبريز اقامه نماز بکند ، چه کسي نکند. غير از آقاي قاضي ، امام در تبريز کسي را نداشت، نفر دوم نداشتيم . اين بود که عده اي به نام امام و به نام اسلام ، يعني همان تحليلگران سابق ساواک و جاده صاف کن هاي ساواک رفتند و به امام گفتند که آقاي قاضي تنهاست و لذا مرحوم مدني را به تبريز آوردند. در هيچ جاي دنيا ، نماز جماعت دو امامي نديده ايم ، ولي اينجا در تبريز ديديم . عکس هاي آن هم هست. بالاخره فتنه هائي به راه افتاد و کار به ترور کشيد. من آن موقع در شوراي فرماندهي سپاه بودم . روز عيد قربان که آقاي قاضي در استاديوم تختي اقامه نماز عيد قربان مي کرد، من مسئول حفاظت آنجا بودم . احتمال مي داديم که چنين اتفاقي بيفتد ، منتهي احتمال مي داديم که مثلا در نماز عيد اين اتفاق مي افتد، نگو که کلاه سرمان رفته و در برگشت از نماز مغرب ، اين اتفاق خواهد افتاد .

اشاره شما به رفتن عده اي نزد امام براي آوردن شهيد مدني ممکن است شبهاتي را در اين زمينه ايجاد کند. مشخصاً چه کساني مد نظر شما هستند؟
 

خيلي ها بودند. حتي در اينجا بودجه تامين کردند و آقاي مهندس نورالدين غروي را به پاريس و نزد امام فرستادند که براي تبريز آقاي مدني را بفرستيد. منظورشان آقاي مدني نبود ، چون ايشان انسان متقي و وارسته اي بود. مسئله شان اين بود که مي خواستند رابطه قبل و بعد از انقلاب را قطع کنند. الان کساني را در اين شهر داريم که مثلا همکار آقاي قاضي در دادگستري بود. آن موقع هر روز براي همين آقا و ديگران پاپوش درست مي کردند، از جمله براي آقاي بنابي . هر روز ساواک براي ايشان پاپوش درست مي کرد . مي خواستند آبرويش را ببرند.اينکه چگونه اينها را از آن دادگاه ها خلاص مي کرديم ، خودشان هم نمي دانند! نمي داند که آنها را به وسيله چه عواملي از دادگاه مي کشيديم بيرون. اگر يک خطبه عقد براي کسي مي خواندند، اينها را به زندان مي فرستادند. ما 15 سال از اينها حفاظت مي کرديم. آنها را مي بردند زندان ، به خانواده شان رسيدگي مي کرديم . مي بردند ساواک ، مي رفتيم دست به کار مي شديم و به هر وسيله اي اعم از تهديد ، تطميع و امثالهم اينها را بيرون مي آورديم. سيد اسماعيل موسوي ، اسم واقعي اش سيد محمد است. اسم من هم سيد محمد است و هر دو در زندان بوديم . ساواکي ها براي ما يواشکي چلوکباب مي آوردند. مي خورديم! اين نقش را چه کسي بازي مي کرد؟ اين سيد اولاد پيغمبر را برده بودند و انداخته بودند داخل سلول و اگر حمايتش نمي کرديم،
مي زدند او را لت و پار مي کردند. نمي گذاشتيم بزنند .

راهبرد مبارزاتي شهيد آيت الله قاضي طباطبایي (3)

مگر در ساواک هم نفوذي داشتيد؟
 

بله، در ساواک، در ارتش ، در دادگستري ، در خود استانداري و در همه جا نفوذي داشتيم . براي اين کار، 15 سال زحمت کشيديم . تبريز يا بلاواسطه يا مع الواسطه با آقاي قاضي مرتبط بود. آقاي قاضي رفت و ما حق اينها را ادا نکرديم. قدرت و زور چه کسي بود که روزنامه مهد آزادي اعلاميه امام خميني را چاپ مي کرد ؟ زور آقاي قاضي و عوامل ايشان .

شما بارها از تنها بودن شهيد آيت الله قاضي سخن گفته ايد. آيا اين تنهائي در ميان نخبگان بود يا در ميان مردم ؟
 

هيچ کدام ، در ميان روحانيت بود. آقايان همه شان در دستگاه آقاي شريعتمدار بودند.

ولي در بقيه اقشار مردم ، امام حرف اول را مي زند.
 

درست است. اين را من نمي گويم ، تظاهرات مردم مي گويد. اين سيل جمعيتي که در خيابان ها مي آمدند، اقليت بودند؟ دانشگاه با آقاي قاضي هماهنگ بود، بازار با آقاي قاضي هماهنگ بود، اصناف همين طور ، کارمندان همين طور ، نه تنها در انقلاب ، بلکه در سال 43 که آقاي قاضي از زندان آزاد شد و به تبريز برگشت ، آن استقبال حيرت انگيز از او شد.
اشاره کرديد که شهيد آيت الله قاضي بعد از انقلاب به بهائيان يک نوع مصونيت دادند. اين نکته ممکن است شبهاتي را ايجاد کند. لطفا در اين زمينه توضيح بيشتري بدهيد .
مسئله، مسئله بهائي و توده اي و کمونيست و اين حرف ها نيست، بلکه مسئله مهم ، مسئله نفاق است. در ظرف 200 ، 300 سالي که استعمار به اين مملکت قدم گذاشته ، ما از قضيه نفاق شکست خورده ايم. اينها نخواستند مستقيم با ما بجنگند، بنابراين عده اي را با عده ديگر به جنگ وادار کردند. ما ملاحظه اين قضيه را داشتيم . مگر فکر مي کنيد در شهر تبريز اساساً چند خانواده بهائي وجود داشت؟ نهايتا 100 خانواده . در کل تبريز ما فقط يک خانواده يهودي داشتيم . همه اينها انرژي هسته اي هم که باشند، چه کاري از دستشان برمي آيد؟ در صورتي که خطري براي انقلاب به وجود مي آوردند، مي شد در عرض يک ساعت همه آنها را جمع کرد. اينها مي خواستند از اين 100 خانواده بامبولي درست کنند که عده ديگري بيايند و از آن پايگاه درست کنند. ما گفتيم به اين 100 خانوار کاري نداشته باشيد تا اين اتفاق نيفتد و بعد که حکومت مستقر شد ، با اينها صحبت مي کنيم ، اگر قانع شدند که چه بهتر، اگر قانع نشدند محاکم قضائي مي دادند و اينها. کسي حق ندارد برود خانه آنها را غارت و به آنها تعرض کند.

در انتهاي بحث ، يادي هم از مادر بزرگوارتان ، همسر شهيد آيت الله قاضي بفرمائيد .رابطه شهيد با خواهرشان چگونه بود؟
 

مرحوم آقاي قاضي چهار سال از مادر من بزرگتر بودند. آنها دو برادر و يک خواهر بودند. برادر بزرگتر، مرحوم آقاي قاضي بود، بعد مادر من و بعد مرحوم آسيد جواد قاضي . مادر من مرحوم آقاي قاضي را جاي پدر خودش مي دانست و مرحوم آقاي قاضي هم خيلي آدم مهرباني بود، خيلي بزرگ منش و آقا بود. با اينکه پدر من از نظر سني بزرگتر بود، اما آقاي قاضي بزرگ فاميل محسوب مي شد و همه بايد در ايام عيد به ديدن ايشان مي رفتند ، با اين همه آقاي قاضي اولين خانه اي که براي عيد ديدني مي آمد ، خانه ما بود. با پدر من هم که هم قوم و خويش بودند و هم ، هم مذاق. آقاي قاضي سالهاي سال چهارشنبه شب ها در مسجد شعبان سخنراني منبري داشت . يک روز قبل از آن با پدر من مي نشستند و بحث هاي مفصلي درباره موضوعي که قرار بود در منبر مطرح کنند، مي کردند. تصور نمي کنم ايشان کمتر از هفته اي يک بار به منزل ما آمده باشد.
در دوران انقلاب گاه مي شد که من يک ماه تمام ، يکسره در منزل آقاي قاضي مي ماندم و به خانه خودمان نمي آمدم .خيلي خواهر و برادر با هم نزديک و هم مذاق بودند، به اضافه اينکه از وقتي چشم باز کرده بودند، با تبعيد و مبارزه و زندان بزرگ شده بودند . مادر من کوچک بود که با مرحوم پدرش در زمان رضاخان ابتدا به تهران و بعد به مشهد تبعيد شدند. اينها از اول زندگي شان با اين مسائل آشنا بودند. من خودم در طول حيات ايشان شايد ده بار دستگير شدم . دو سه بار طولاني بود ، ولي هر دو سه ماه يکبار هم سري به ساواک مي زديم و سين جيم و باقي مسائل . خانه ما برِ خيابان دانشسرا بود. هميشه جلوي خانه ما يک مامور مي ايستاد . مادر من به اين چيزها عادت کرده بود .
موقعي که آقاي قاضي از زندان آزاد شد و به تبريز برگشت و آن استقبال عجيب از ايشان شد ، همان شب ريختند در خانه آقاي قاضي و ايشان را دزديدند. اکثراً مسلح و مست بودند. خانوادگي آنجا بوديم . زن و بچه ترسيدند. يک خواهر من به شدت ترسيد و دچار خون ريزي شد و دو روز بعد از آن فوت کرد. هيجده سال داشت. خلاصه مادر من اين چيزها را ديده بود و تجربه داشت. دستگيري برادر، زنداني شدن و تبعيد شدن برادر ، کشته شدن برادر و اينها را ديده بود. زن دنيا ديده و با تجربه اي بود.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 51



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.