كتاب اَحيقار (4)
نويسنده:حسين توفيقى
فصل ششم
2. «از سَنحاريب پادشاه آشور و نينوا به فرعون پادشاه مصر.
3. برادرم، سلام بر تو! به آگاهى تو مى رسانيم كه برادرى به برادرش و پادشاهانى به يكديگر نياز پيدا كرده اند. اميد من از تو اين است كه به من نهصد قنطار زر وام دهى; زيرا من براى تأمين آذوقه سربازان به آن نياز دارم. پس از زمان كوتاهى آن را به سوى تو خواهم فرستاد.»
4. آنگاه وى نامه را بست و فرداى آن روز آن را نزد فرعون آورد.
5. هنگامى كه وى آن را ديد، حيران شد و گفت: «به راستى من هرگز مانند اين زبان را از كسى نشنيده ام.»
6. اَحيقار به وى گفت: «در واقع اين دينى است كه تو به مولايم پادشاه بدهكارى.»
7. فرعون اين را پذيرفت و گفت: «اى اَحيقار، اين درخور توست كه در خدمت پادشاهان، صادق هستى.
8. مبارك باد خدايى كه تو را در حكمت كامل كرد و با فلسفه و دانش آرايش داد.
9. اكنون اى اَحيقار، باقى ماند آنچه از تو مى خواهيم كه كاخى را بين آسمان و زمين براى ما بسازى.»
10. اَحيقار گفت: «سمعاً و طاعةً. من براى تو كاخى را طبق ميل و انتخابت خواهم ساخت، ولى مولايم، براى ما آهك و سنگ و گل و كارگر آماده كن. من بنايان ماهرى دارم و آنان چيزى را كه مى خواهى، براى تو خواهند ساخت.»
11. پادشاه تمام آنها را براى وى فراهم كرد و ايشان به ميدان وسيعى رفتند. اَحيقار و پسربچه ها نيز به آنجا آمدند و او عقابها و پسربچه ها را با خود آورده بود. پادشاه و همه بزرگان نيز رفتند و تمام شهر جمع شدند تا ببينند اَحيقار چه خواهد كرد.
12. اَحيقار عقابها را از صندوقها بيرون آورد و پسربچه ها را بر پشت آنها بسته، ريسمانها را به پاى عقابها محكم كرد و آنها را به هوا فرستاد. آنها به بالا پرواز كردند تا اينكه ميان آسمان و زمين قرار گرفتند.
13. پسربچه ها فرياد زدند و گفتند: «براى ما گل و سنگ بياوريد تا كاخ پادشاه را بسازيم; زيرا ما بيكار مانده ايم!»
14. جمعيت مبهوت و حيران و شگفت زده شدند. پادشاه و بزرگان او نيز متحير ماندند.
15. اَحيقار و خدمتكارانش به زدن كارگران پرداختند و به لشكر پادشاه فرياد زدند و گفتند:«براى اين كارگران ماهر چيزى را كه نياز دارند، بياوريد تا از كارشان باز نمانند.»
16. پادشاه به او گفت: «تو ديوانه اى چه كسى مى تواند چيزى را به آنجا برساند؟»
17. اَحيقار گفت: «مولايم چگونه ما كاخى را در هوا بسازيم؟ اگر مولايم پادشاه اينجا بود، چندين كاخ را در يك روز مى ساخت.»
18. فرعون گفت: «اى اَحيقار، به منزلت برو و استراحت كن; زيرا ما از ساختن كاخ منصرف شده ايم. فردا نزد ما بيا.»
19. اَحيقار به منزل خود رفت و فردا نزد فرعون آمد. فرعون گفت: «اى اَحيقار، از اسب مولايت چه خبرى دارى; زيرا هرگاه آن اسب در كشور آشور و نينوا شيهه مى كشد، ماديانهاى ما صداى آن را مى شنوند و بچه هاى خود را سقط مى كنند.»
20. هنگامى كه اَحيقار اين سخن را شنيد، رفت و گربه اى را گرفته، آن را بست و آن را به شدت شلاق مى زد تا اينكه مصريان صداى آن را شنيدند و خبر آن را به گوش پادشاه رساندند.[13]
21. فرعون اَحيقار را احضار كرد و گفت: «اى اَحيقار، چرا آن حيوان زبان بسته را چنين محكم مى زنى؟»
22. اَحيقار گفت: «مولايم پادشاه، در حقيقت آن حيوان كار زشتى انجام داده است كه سزاوار اين كتك و شلاق است; زيرا مولايم سَنحاريب پادشاه خروس زيبايى به من داده بود كه صداى قوى و موزونى داشت و ساعات روز و شب را مى دانست.
23. اين گربه ديشب برخاست و سر آن خروس را از تن جدا كرد و گريخت. به سبب اين كار من آن را به كتك گرفته ام.»
24. فرعون گفت: «اى اَحيقار، من از همه اين امور مى فهمم كه تو پير و خرف شده اى; زيرا ميان مصر و نينوا شصت و هشت فرسنگ است. چگونه اين حيوان ديشب رفت و سر خروس تو را از تن جدا كرد و برگشت؟»
25. اَحيقار گفت: «مولايم، اگر چنين فاصله اى ميان مصر و نينوا وجود دارد، چگونه ماديانهاى تو صداى شيهه اسب مولايم پادشاه را مى شنوند و بچه هاى خود را سقط مى كنند؟»
26. هنگامى كه فرعون آن را شنيد، دانست كه اَحيقار به سؤالات وى پاسخ داده است.
27. فرعون گفت: «اى اَحيقار، من مى خواهم برايم از شنهاى دريا ريسمان درست كنى.»
28. اَحيقار گفت: «مولايم پادشاه، دستور بده ريسمانى را از خزانه بياورند تا مانند آن را درست كنند.»
29. سپس اَحيقار به پشت خانه خود رفت و سوراخهايى روى ساحل خشن دريا ايجاد كرد و مشتى از شن دريا در دست گرفت و هنگامى كه خورشيد بالا آمد و به سوراخها وارد شد شن را در آفتاب پاشيد تا مانند ريسمانِ بافته شد.
30. اَحيقار گفت: «به خدمتكارانت دستور بده اين ريسمانها را بردارند و هرگاه بخواهى، مانند آنها را برايت خواهم بافت.»
31. فرعون گفت: «اى اَحيقار، سنگ آسياب ما شكسته است. از تو مى خواهم كه آن را بدوزى.»
32. اَحيقار به آن نگاهى كرد و سنگ ديگرى را برداشت.
33. او به فرعون گفت: «مولايم، اينك من غريب هستم و وسيله دوختن ندارم.
34. ولى از تو مى خواهم به كفشدوزان باوفايت دستور دهى از اين سنگ درفشهايى درست كنند تا با آنها، سنگ آسيابت را بدوزم.»
35. فرعون و همه بزرگان او خنديدند. او گفت: «مبارك است خداى اعلى كه اين هوش و دانش را به تو داد.»
36. هنگامى كه فرعون ديد اَحيقار بر او چيره شده و به سؤالات وى پاسخ داده است، هيجان زده شد و دستور داد باج سه ساله را گرد آورند و به اَحيقار بدهند.
37. و او جامه هاى خود را بيرون آورد و آنها را به اَحيقار و سربازانش و خدمتكارانش داد; مخارج سفر او را نيز پرداخت.
38. همچنين به او گفت: «اى كسى كه مايه قدرت مولاى خود و افتخار دانشمندان هستى، آيا سلاطين كسى مانند تو دارند؟ به سلامت برو و سلام مرا به مولايت سَنحاريب پادشاه برسان و به او بگو چه هديه اى براى او فرستاده ايم; زيرا پادشاهان به اندك خرسند مى شوند.»
39. اَحيقار برخاست و پس از بوسيدن دست فرعون پادشاه، زمين را در حضور او بوسيد و براى او قدرت و طول عمر و آبادانى خزانه را آرزو كرد و گفت: «مولايم، از تو مى خواهم كه هيچ يك از هم ميهنان من در مصر نمانند.»
40. پادشاه برخاست و مناديانى را فرستاد تا در خيابانهاى مصر اعلام كنند هيچ يك از مردم آشور و نينوا نبايد در سرزمين مصر بماند، بلكه آنان بايد همراه اَحيقار بروند.
41. اَحيقار نزد فرعون پادشاه رفته، اجازه گرفت و به سوى سرزمين آشور و نينوا عزيمت كرد در حالى كه گنجها و مبلغ زيادى مال همراه داشت.
42. هنگامى كه سَنحاريب پادشاه از آمدن اَحيقار آگاهى يافت، به استقبال او رفت و از ديدن او بسيار شادمان شد و او را در آغوش گرفته، بوسيد و گفت: «به وطن خود خوش آمدى، اى خويشاوند و برادرم اَحيقار، كه قوت سلطنت و افتخار قلمرو من هستى.
43. هرچه را دوست دارى از من بخواه، اگرچه نيمى از مملكت و اموال من باشد.»
44. اَحيقار گفت: «مولايم پادشاه تا ابد زنده باشد! مولايم پادشاه به جاى من، به ابوسَميك لطف نشان دهد; زيرا حيات من در دست خدا و در دست او بود.»
45. سَنحاريب پادشاه گفت: «افتخار از آن تو باد، اى اَحيقار محبوب من. من مقام ابوسَميك جلاد را از همه مشاوران و برگزيدگانم بالاتر خواهم برد.»
46. آنگاه پادشاه از او در باره دستاوردهاى او نزد فرعون از آغاز ورودش تا هنگامى كه از حضور او بيرون آمد، همچنين پيرامون پاسخ به همه سؤالات وى و چگونگى دريافت باج و خلعت و هدايا پرسيد.
47. سَنحاريب پادشاه بسيار شادمان شد و به اَحيقار گفت: «از اين هدايا هر آنچه را دوست دارى برگير; زيرا همه اينها در اختيار توست.»
48. اَحيقار گفت: «پادشاه تا ابد زنده باشد! من جز سلامت مولايم پادشاه و دوام عزت او چيزى نمى خواهم.
49. مولايم، من با ثروت و مانند آن چه كارى مى توانم بكنم؟ اما اگر مى خواهى به من لطف نشان دهى، پسر خواهرم «نادان» را به من بده تا رفتار او را تلافى كنم و خون وى را به من عطا كن و رفتارم با او را جرم ندان.»
50. سَنحاريب پادشاه گفت: «او را بگير، من او را به تو مى دهم.» اَحيقار پسر خواهرش «نادان» را گرفت و دستهاى او را با زنجيرهاى آهنين بست و به منزل برد. آنگاه غل سنگينى بر پاى او نهاد و او را محكم بست و در اطاق تاريكى پهلوى اطاق استراحت خود انداخت. وى فردى به نام «نبوهال» را به نگهبانى او گماشت و دستور داد هر روز يك قرص نان و اندكى آب به وى بدهد.
فصل هفتم
2. اى پسرم «نادان»، من هر آنچه را كه خوب و مهرآميز بود، با تو انجام دادم و تو پاداش آن را با هرچه زشت و بد بود و با توطئه قتل دادى.
3. پسرم، در امثال آمده است: «كسى كه با گوش خود نشنود، او را وادار مى كنند با پوست گردن بشنود.»
4. «نادان» گفت: «به چه سبب بر من خشمگين شده اى؟»
5. اَحيقار گفت: از آنجا كه تو را بزرگ كردم و آموزش دادم و ارج نهادم و احترام بخشيدم و بزرگ ساختم و با بهترين شيوه تربيت كردم و تو را در جاى خود نشاندم تا در جهان وارث من شوى، ولى تو با توطئه قتل با من برخورد كردى و با هلاكتم پاداش آنها را دادى.
6. ولى خداوند دانست كه به من ستم شده است و مرا از دامى كه برايم گسترده بودى، نجات داد; زيرا خدا دلهاى شكسته را جبران مى كند و مقابل حسودان و متكبران را مى گيرد.
7. پسرم، تو براى من مانند عقربى بودى كه نيش خود را بر برنج مى كوبد و آن را سوراخ مى كند.
8. پسرم، تو مانند آهويى هستى كه ريشه روناس را مى خورْد. روناس به او گفت: «امروز مرا بخور و سير شو، فردا پوستت را كنار ريشه هايم دباغى خواهند كرد.»
9. پسرم، تو براى من مانند مردى بودى كه دوست خود را در فصل زمستان و سرما برهنه ديد و آب سردى را برداشت و بر سر او ريخت.
10. پسرم، تو براى من مانند مردى بودى كه سنگى را برداشت و به سوى آسمان پرتاب كرد تا آن را به خداوند بزند. سنگ به جايى نخورد و خيلى بالا نرفت، ولى همين كار موجب جرم و گناه او گرديد.
11. پسرم، اگر تو از من تجليل و مرا احترام كرده و سخنم را شنيده بودى، وارثم مى شدى و بر قلمرو من حكومت مى كردى.
12. پسرم، آگاه باش كه اگر دم سگ يا خوك ده ذراع مى بود، ارزش آن حيوان به اندازه ارزش اسب نمى شد، اگرچه از ابريشم مى بود.
13. پسرم، من فكر مى كردم كه تو هنگام مرگ من وارثم خواهى شد و تو از روى رشك و گستاخى مى خواستى مرا بكشى، ولى خدا مرا از نيرنگ تو رهايى داد.
14. پسرم، تو براى من مانند دامى بودى كه روى مزبله اى مى گسترند و گنجشكى مى آيد و دام را گسترده مى بيند. گنجشك به دام مى گويد: «تو اينجا چه كار مى كنى؟» دام مى گويد: «من اينجا مشغول نيايش به درگاه خدا هستم.»
15. گنجشك مى گويد: «آن تكه چوبى كه دارى چيست؟» دام مى گويد: «درخت بلوط كوچكى است كه هنگام دعا به آن تكيه مى كنم.»
16. گنجشك مى گويد: «آن چيز در دهانت چيست؟» دام پاسخ مى دهد: «آن نان و آذوقه اى است كه براى گرسنگان و بينوايانى كه اينجا مى آيند، فراهم كرده ام.»
17. گنجشك گفت: «آيا پيش بيايم و آن را بخورم; زيرا گرسنه هستم؟» دام گفت: «پيش بيا.» گنجشك نزديك رفت تا غذا بخورد.
18. در اين هنگام دام از جا جست و گردن گنجشك را گرفت.
19. گنجشك به دام گفت: «اگر نان تو براى بينوايان اينگونه باشد، خدا صدقه و نيكوكارى تو را نمى پذيرد.
20. و اگر نماز و روزه تو اين است، خدا نه نمازت را قبول مى كند و نه روزه ات را; و خدا خوبيهاى تو را تكميل نمى كند.»
21. پسرم، تو براى من مانند شيرى بودى كه با درازگوشى دوست شد و درازگوش مدتى پيشاپيش شير راه مى رفت. يك روز شير بر درازگوش پريد و او را خورد.
22. پسرم، تو براى من مانند كرم گندم هستى; زيرا آن چيزى را اصلاح نمى كند و گندم را فاسد كرده، آن را مى خورد.
23. پسرم، تو مانند مردى بودى كه ده پيمانه گندم كاشت و هنگام خرمن برخاسته، آن را درو كرد و در انبار گذاشت و آن را كوبيده، براى آن بى نهايت زحمت كشيد، ولى سرانجام همان ده پيمانه شد و صاحبش گفت: «اى تنبل، تو نه كم شده اى و نه افزايش يافته اى.»
24. پسرم، تو براى من مانند تذروى بودى كه به دام افتاد و نتوانست خود را نجات دهد، ولى تذروهاى ديگر را فرا خواند تا آنها را با خود گرفتار دام كند.
25. پسرم، تو براى من مانند سگى بودى كه سردش بود و براى گرم شدن به كارخانه كوزه گرى رفت.
26. هنگامى كه گرم شد، پارس كردن آغازيد. آنان او را زدند و راندند تا ايشان را گاز نگيرد.
27. پسرم، تو براى من مانند خوكى بودى كه با اشخاص مهم به حمام گرمى رفت و هنگامى كه از حمام گرم خارج شد، مغاك آلوده اى را ديد و به درون آن خزيد.[14]
28. پسرم، تو براى من مانند بزى بودى كه به بزهايى پيوست كه به سوى قربانگاه مى رفتند و او نتوانست خود را نجات دهد.
29. پسرم، سگى كه از شكار خود تغذيه نكند، خوراك مگسها مى شود.
30. پسرم، دستى كه كار نمى كند و شخم نمى زند، ولى حريص و نيرنگ باز است، از بازو قطع خواهد شد.
31. پسرم، هرگاه چشمى بى فروغ باشد، كلاغها آن را با منقار بيرون مى آورند.
32. پسرم، تو براى من مانند درختى بودى كه شاخه هايش را مى بريدند و درخت به آنان گفت: «اگر چيزى از من در دستتان نبود،[15] نمى توانستيد شاخه هايم را قطع كنيد.»
33. پسرم، تو مانند گربه اى هستى كه به وى گفتند: «دزدى را ترك كن تا برايت زنجيرى زرين بسازيم و به تو خوراك شكر و بادام بدهيم.»
34. گربه گفت: «من حرفه پدر و مادرم را كنار نمى گذارم.»
35. پسرم، تو مانند مارى بودى كه ميان رودخانه اى سوار بر بته خارى مى رفت. گرگى آنها را ديد و گفت: «تباهى روى تباهى; كسى كه از آن دو تبهكارتر باشد، آنها را رهبرى خواهد كرد.»
36. مار به گرگ گفت: «آيا بره ها و بزها و گوسفندانى را كه در سراسر زندگيت خورده اى، به پدران و مادرانشان پس خواهى داد يا نه؟»
37. گرگ گفت: «نه.» مار گفت: «فكر مى كنم بعد از من، تو از همه تبهكارترى.»
38. پسرم، تو را با غذاى خوب تغذيه كردم و تو مرا با نان خشك هم خوراك ندادى.
39. پسرم، من به تو آب شيرين و شربت خوب براى نوشيدن دادم، ولى تو به من آب چاه نيز ندادى كه بنوشم.
40. پسرم، من تو را تعليم دادم و تربيت كردم و تو نهانگاهى براى من ساختى و مرا پنهان كردى.
41. پسرم، من تو را با بهترين تربيت رشد دادم و تو را مانند سرو بلندى پرورش دادم و تو خم شدى و مرا خم كردى.
42. پسرم، در باره تو اميد داشتم كه براى من دژ محكمى خواهى ساخت تا از دشمنانم در آن پنهان شوم و تو براى من كسى شدى كه مرا در اعماق زمين دفن مى كند، ولى خداوند به من رحم كرد و مرا از نيرنگ تو نجات داد.
43. پسرم، من خوبى تو را مى خواستم و تو مرا با بدى و دشمنى پاداش دادى. اكنون ميل دارم چشمانت را بيرون بياورم و لاشه ات را غذاى سگان كنم و زبانت را ببرم و سرت را با دم شمشير از تن جدا كنم و كارهاى پليدت را تلافى كنم.
44. هنگامى كه «نادان» اين سخنان را از دايى خود اَحيقار شنيد، گفت: «داييم، با من طبق دانش خود رفتار كن و گناهانم را ببخش; زيرا چه كسى مانند من گناه كرده و چه كسى مانند تو شايسته بخشيدن است؟
45. داييم، مرا بپذير. اكنون من نزد تو خدمت خواهم كرد و خانه ات را جاروب زده، زباله گله هايت را برخواهم داشت و به گوسفندانت غذا خواهم داد; زيرا من بدكار و تو درستكارى: من مجرم و تو بخشنده اى.»
46. اَحيقار گفت: پسرم، تو مانند درختى هستى كه كنار آب بود، ولى چون ميوه نمى داد، صاحبش مى خواست آن را قطع كند. درخت گفت: «مرا به جايى ديگر ببر; آنگاه اگر ميوه ندادم، مرا قطع كن.»
47. صاحبش گفت: «اكنون كه تو كنار آب هستى، ميوه نياورده اى; آيا هنگامى كه در جايى ديگر باشى، ميوه خواهى آورد؟»
48. پسرم، پيرى عقاب از جوانى كلاغ بهتر است.
49. پسرم، به گرگ گفتند: «از گوسفندان فاصله بگير تا غبار آنها به تو آسيبى نرساند.» گرگ گفت: «آغوز گوسفند براى چشمانم سودمند است.»
50. پسرم، گرگ را به مدرسه بردند تا خواندن بياموزد. به او گفتند: «بگو: الف، ب.» گرگ گفت: «بره و بز درون شكمبه.»
51. پسرم، درازگوش را سر سفره نشاندند، ولى او افتاد و در خاك غلتيد. كسى گفت: «بگذاريد بغلتد; زيرا اين طبيعت اوست و دگرگون نخواهد شد.»
52. پسرم، اين سخن تأييد شد كه مى گويند: «اگر پسرى برايت به دنيا آيد، او را پسر خود بخوان، ولى اگر پسرى را تربيت مى كنى، او را غلام خود بدان.»
53. پسرم، هركس خوبى كند، خوبى خواهد ديد و هر كس بدى كند، بدى خواهد ديد; زيرا خداوند هر كس را مناسب با كارش مزد مى دهد.
54. پسرم، ديگر چه چيزى به تو بگويم؟ زيرا خداوند غيب مى داند و به اسرار و رموز آشنايى دارد.
55. او به تو پاداش خواهد داد و ميان من و تو داورى كرده، آن را طبق شايستگيت، به تو خواهد داد.
56. هنگامى كه «نادان» اين سخنان را از دايى خويش اَحيقار شنيد، بى درنگ مانند لاشه اى متورم شد.
57. اندامها و دست و پا و پهلوى او باد كرد. سپس شكمش پاره شد و احشاى او بيرون ريخت و به هلاكت رسيد و مرد.[16]
58. سرانجام وى هلاك شد و به جهنم رفت; زيرا هر كس براى برادر خود چاهى بكند، خودش در آن مى افتد و هر كس دامى بنهد، خود گرفتار آن خواهد شد.
59. حادثه اى كه رخ داد و آنچه پيرامون داستان اَحيقار به دست آمد، همين بود و ستايش پيوسته از آن خداست. آمين. والسلام.
60. اين تاريخچه به كمك خداى متعال پايان يافت. آمين، آمين، آمين.
پي نوشت ها :
[13]. گربه نزد مصريان بسيار مقدس بوده است.
[14]. رك.: رساله دوم پطرس 2:22.
[15]. مقصود دسته اره و تيشه است.
[16]. رك.: بحار الانوار، ج 13، ص 411.