مأموريت وزيرمختار انگليس در ايران(1)
مقاله حاضر، خاطرات «سرهيو كنچبال هاجسن» Sir Hugh Knatchball Hugessen وزيرمختار انگليس در ايران است. او در آذر 1314 از محل مأموريت قبلي خود (جمهوري لاتويا – بالتيك) از راه زميني به تهران آمد و در دي ماه همين سال به عنوان مرخصي به انگليس رفت و ديگر هرگز بازنگشت. نوشته زير مشاهدات او از ايران و ملاقاتهايش با رضاشاه است.
با هم ميخوانيم:
چند ماه قبل از حركت از ريگا(1) به من گفته بودند مأموريتم به بلگراد(2) مسلم شده است. نقشه عمارت سفارتخانه آنجا را بررسي و حتي اطاقهاي خواب خود و خانوادهام را تعيين كردم. در ژوئن 1934/خرداد 1313 كه در لندن بودم ناگهان ورق برگشت و قرار شد به تهران بروم. معلومات من درباره ايران منحصر بود به معاهده انگليس و ايران دورة كرزن(3) كه هرگز تحقق نيافته بود. قدري مضطرب شدم و تبريك دوستان به هيچوجه از اضطرابم نكاست. مخصوصاً كه بعضي هم اشاره ميكردند كه ايران گور شهرت و نيكنامي نمايندگان و سفراي خارجه است. فصل پاييز بود. چند هفته به وزارت خارجه رفتم تا اطلاعاتي در باب مأموريت آتي خويش به دست آورم.
در نوامبر / آبان – آذر از راه ريگا به طرف تهران حركت كردم تا با دوستان خداحافظي كنم. همسرم از لندن مستقيم رفته بود. در بلگراد به هم رسيديم، مدتي اندك در استانبول با سر پرسي لورن [سفير انگليس در تركيه] و همسرش، در بغداد با سر فرلسيس هومفري [سفير انگليس در بغداد] و همسرش به سر برديم.
در آن اوان بين بغداد و ايران خط هوايي برقرار نبود. با قطار شب به خانقين رفتيم. اتومبيل سفارت در اينجا به انتظار ما بود. من هميشه دلم ميخواست بر بالاي كاغذهاي سفارت علاوه بر نشانههاي معمول عبارت «از ايستگاه خانقين تا تهران پانصد ميل مسافت است» بيفزايم. اواخر سال بود و طي طريق به ميزان برف جاده بستگي داشت. از اين جهت خوشبخت بوديم كه روز اول اتومبيل ما را به كرمانشاه رسانيد. در منزل قونسول «كرستافرهيز» فرود آمديم. صبح از گردنة اسدآباد گذشتيم و به همدان رسيديم. در اينجا رئيس بانك شاهي «ايرتون» و خانمش از ما پذيرايي كردند.
از همدان به تهران راه دور است و بايد از گردنة آوج و جلگه و كوچههاي زشت و كثيف قزوين گذشت و قريب به نود ميل ديگر اراضي مسطحي كه از جانب شمال به كوههاي البرز نزديك است طي كرد. هر چند سپيدهدم از همدان حركت كرديم پاسي از شب گذشته بود كه به تهران وارد شديم. چركين و خسته بوديم. مخصوصاً كه بعد از غروب آفتاب نه ميدانستيم كجا هستيم و نه چه مقدار ديگر بايد در راه باشيم. در تاريكي شب دائم پيش خود فكر ميكرديم كه كم كم وارد خيابانها يا باغهاي عمومي ميشويم. از دور قطار قطار چراغهاي كوچك اما پرنور به نظرمان ميآمد و گمان ميبرديم چراغهاي خيابانهاي شهر است. چون نزديكتر شديم فهميديم چنين چيزي نبود و فقط نور چراغهاي جلوي اتومبيلها بوده كه به چشمان گوسفند گله ميزده و برميگشته است.
به هر حال عاقبت سالم وارد شديم. اعضاي سفارت همه به انتظار ما نشسته بودند، از تأخيرمان چندان ناراحت نشده بودند چه اينگونه پيشآمدها برايشان تازگي نداشت. هنگام انتظار سگ ويكتور مالت براي خوشمزگي و مشغوليات پاي «آلن ترات» منشي سفارت را گزيده بود. رفقا از ترس اينكه مبادا با ما كه غريب هم هستيم چنين شوخي بكند به دقت مواظب بودند و هر يك به نوبت قلادة او را ميكشيدند.
ورود در شب آن هم به محلي ناشناخته مزه دارد. در ساعات آخر مسافرت چيزهاي ناديده بسيار ديديم و متحير بوديم كه روز چه خواهيم ديد.
صبح كه از پنجره عمارت نگاه ميكردم چشمم به باغي بزرگ و حوضهاي جلوي عمارت به اشكال مختلف و پيادهروهاي دراز مفروش به سنگريزه و چمن و چنارهاي كهن و مقداري بوتة گل افتاد. از پشت ديوار سفارت هم سر و صداي آمد و رفت مردم به گوشم ميرسيد. زمستان بود و نميدانستم در بهار سراسر باغ از شكوفههاي درخت ارغوان و بادام و گل يخ درخشيدن خواهد گرفت. باغ چهارده درخت ارغوان داشت و يكي از آنها كه بسيار كهن بود و تنهاي ستبر داشت در بهار از سر تا پا غرق گل ميشد. پس از آن نوبت به گل اقاقياي پيچ كه سراسر هشتاد يارد طول بهار خواب را ميگرفت ميرسيد.
در ريگا هم باغي داشتم به وسعت پنجاه يارد مربع كه هيچ نباتي به جز آنچه در برابر برف ميتوانست مقاومت كند نميرويد. سرماي زمستان تهران شديد است اما حرارت آفتاب هم قوي است و برف، زود و به موقع آب ميشود.
عمارت سفارت كه در 1870 بنا شده است وضعي مخصوص دارد. در مقام مقايسه مانند قطار بزرگي است كه راهرو طويل آن از يك سر به سر ديگر ممتد است و اطاقها همه در يك سمت راهرو بنا شده است. اطاق دفتر و پذيرايي، ناهارخوري و تالار و اطاقهاي ديگر همه در همان طبقه است و قسمت اعظم عمارت به گمان اينكه ايران كشور گرمسير است به شكل بناي يك طبقه ساخته شده است. به اين جهت در تابستان نميتوان در اين بنا بند شد. در زمستان عمارت بياندازه سرد است و تا موقع حركت ما از اين شهر از كار گذاشتن دستگاه حرارت مركزي خبري نبود. شايد به همين علت سرما و گرماي شديد مجبور شدهاند چند اطاق قابل سكونت براي سفير و خانوادهاش بسازند. نتيجه اينكه دَرِ اطاقهاي بزرگ فقط در مواقع پذيرايي و مهماني باز ميشدو مقداري اثاثيه قبلاً از اطاقهاي ديگر به آنها نقل ميگشت تا چنين وانمود كنند كه اينها هم هميشه به كار است. اما موضوع به اينجا ختم نميشد. چه ميبايست از صبح زود آتش فراوان برافروزند و چندين بخاري نفتي هم گرداگرد تالار بگذارند تا مدعوين يخ نبندند. پس از صرف غذا همه دور اين بخاريهاي كريه منظر جمع ميشديم. اين كيفيت خاص عمارت سفارت ما نبود و گمان ميكنم همه سفارتخانهها به درد ما مبتلا بودند. بدبخت مهماناني كه نزديك تودههاي انبوه آتش زغال سنگ قرار ميگرفتند. اينها از گرما ميپختند و دوستان روبرويشان از سرما ميلرزيدند.
در تابستان اعضاي سفارتخانهها و بيشتر جمعيت تهران به شميران يا يكي ديگر از نقاط ييلاقي دامنه البرز كه نسيم فرحبخش از قله به دامنهاش وزان است پناه ميبرند. مقر تابستاني ما در قلهك است و نيم ساعت به پايتخت فاصله و هوايش با هواي آن اختلاف فاحش دارد. اين محل كم كم منزل و مأواي اعضاي سفارت خواهد شد. وسعتش زياد و چند دستگاه عمارت با باغچههاي متعدد در آنجا درست شده است. درخت فراوان و استخر شنا و آب جاري هم دارد. آب تهران و قصبات و دهات از قنات است و از دامنههاي كوه ميآيد. زندگي در قلهك آنچنان لذت دارد كه بعضي در عالم خواب و خيال ميبينند، تابستان در بهارخواب ميتوان خوابيد. من صبحهاي زودي را كه تازه آفتاب بر تيغ كوه تيغ ميكشيد و كم كم سراسر باغ را هم به نور خويش غرقه ميكرد هرگز فراموش نميكنم.
اوقات ما بدين ترتيب ميگذشت. كار مختصر تا ميان روز، شنا در آب سرد استخر، نوشيدن مقداري شراب سفيد، خوردن ناهار، خواب مختصر اجباري براي فرار از گرماي شديد بعد از ظهر، صرف چاي عصر، تنيس بازي، خوردن شام، از اين زندگي چه بهتر؟ گاهي هم مشغول طرح باغچهبندي ميشدم. هر سفيري سليقه خاص داشته و به ميل خويش در باغچهبندي طرحي ميريخته. زماني به گردشهاي كوتاه و دراز به دامنه كوهها و نقاط خوش آب و هواي ديگر ميرفتيم. در مواقع عادي ايام تابستان بدين منوال ميگذشت اما مواردي هم پيش ميآمد كه مجبور ميشدم در گرماي طاقتفرسا به پايتخت بروم و به اعضاي فرسوده و وارفته كه به حكم ضرورت در سفارت مانده بود سري بزنم و دستورهايي بدهم.
هنگامي كه وارد شديم تهران به درد تجدد گرفتار بود. خيابانها را گشاد ميكردند. يك جا درخت ميكندند و جاي ديگر درخت مينشاندند، تير چراغ برق ميافراشتند، ايستگاه ميساختند. براي توسعه خيابان مقداري از زمينهاي سفارت را گرفته بودند و زمان ورود من به تهران باز مقداري از جانب دَرِ ورودي ميخواستند. اين اصلاحات لازم مينمود اما افسوس كه درختهاي تنومند سايهدار كه هم باعث زيبايي و هم موجب انبساط بود از ميان رفت.
با همه شور نوخواهي بسا چيزهاي كهنه بجا ماند. بيشتر دروازههاي قديم از بين رفت و فقط چند باب دست نخورده، دروازة خراسان از آن جمله بود. درختهاي خياباني را كه به قصر گلستان ميرسيد به حال خود گذاشتند. نو و كهنه دوش به دوش هم ميرفت. قطار الاغ با بار ميوه يا آجيل كه در شب چراغي يا شمعي هم بر آن پرتو ميافكند در حركت بود. بسا اوقات سر چهارراههاي خيابانهاي تازه به نور چراغ جلو اتومبيل. رشته دراز شتر هم ميديديم.
چادر هنوز رايج بود و زنها چشمان خود را از زير پيچهها نشان ميدادند. مردها هم در زير «كلاه پهلوي» كه بيمشابهت به كلاههاي نظاميان فرانسه نبود منتها لبة درازي داشت رنج ميبردند. پس از من گويا كلاه پهلوي منسوخ شد و كلاه اروپايي كه يقيناً راحتتر است باب گشت.
رشته كوه البرز چون ديواري عظيم در شمال شهر گسترده است. نزديكترين قله آن توچال است كه قريب به سيزده هزار پاي ارتفاع دارد و در تابستان بالا رفتن از آن از دامنه جنوبي با همه دشواريهايي كه دارد خالي از تفريح نيست. چه خوب است كه چند شيشه آب جو از پيش بفرستند تا در زير برفي كه در نقاط سايهدار هنوز آب نشده پنهان كنند و موقع ورود سر كشند. دماوند سرور رشته البرز، يعني همان كوه مخروطي شكل كه هجده هزار پا بلندي دارد و در هواي صاف پس از آنكه تاريكي همه جا را فرا گرفت هنوز قلهاش آفتابي است، قدري دورتر قرار گرفته است. اين كوهها از لاي درختان چنار باغ سفارت خوب پيداست. هنگام غروب پس از رگباري شديد اشعة آفتاب كه بر روي كوه زردرنگ و بر تنههاي نمناك درختان باغ سرخ است منظرهاي بديع دارد.
روز اول دسامبر 1934 / دهم آذر 1313 اعتبارنامة خود را به شاهنشاه پهلوي تقديم كردم. آداب اين امر در همه ممالك تقريباً يكسان است منتها در بعضي رسم است نطقي مختصر هم مبادله ميشود و در بعضي ديگر نه، ايران به رسم دوم عمل ميكرد. عضوي از وزارت خارجه ايران به نام «قدس» سواره مرا به قصر گلستان كه تخت طاوس از جمله ذخائر آن است برد. پس از اندك توقف در تالاري آينهكاري به حضور اعليحضرت رسيدم.
البته عكس رضاشاه را فراوان ديده بودم چه ديوار هر دكاني به يك قطعه تمثال مبارك مزين بود. پيش از همه عظمت جثهاش چشمم را گرفت. روي هم رفته يك سر و گردن از هموطنان خويش بلندتر مينمود. ظاهرش به نظر زمخت و ناهموار ميآمد و به جاي علائم ظرافت و لطافت آثار زحمت و ارادة محكم بر وجناتش نمايان بود. لباس نظامي ساده خاكي در برداشت. آقاي باقر كاظمي وزير امور خارجه حاضر بود. اعتبارنامه را عرضه داشتم و او هم به حسب معمول ناخوانده به وزير داد. پيام شفاهي مبني بر ابراز حسن نيت از جانب پادشاه خويش گذاردم سپس به گفتگو پرداختيم و آقاي كاظمي هم سخنان طرفين را ترجمه ميكرد. شاه از حال پادشاه و ملكه و خانواده سلطنتي جويا شد. بعد از آن سخن از موضوعات ديگر به ميان آمد. تازه نمايشگاه كالاي ايران تأسيس يافته بود و من تصميم گرفته بودم قبل از آنكه به حضور شاه برسم آن را ببينم و ديدم. در اين موقع از نمايشگاه تعريف و عرض كردم شنيدهام نمايشگاه مدتي برقرار ميماند و بعد هم زود زود تجديد ميشود. شاه فرمود «بلي مخصوصاً قسمت ماهيها». با اين شوخي چشمانش درخشيد و تبسمي سراسر چهرهاش را گرفت. اين تبسم شيرين و پرمعني بود. با وصفي كه از او شنيده بودم انتظار خوشرويي نداشتم. در موارد ديگر به عنوان تماشاچي بيطرف عكس اين حال را هم ديدم. اما در آن تبسم معنايي بيش از حد معمول خواندم و چون ميدانستم كه كسي بياجازة او آب نميخورد و هيچ امري بيمداخلة او صورت نميگيرد موقع را غنيمت شمردم و عرض كردم استدعا اينكه اجازه فرماينده هر وقت ضرورتي ايجاب كند شرفياب شوم. فرمود «هميشه حاضرم». جواب باعث تسلي خاطرم شد. سپس از من خواست كه همراهانم را معرفي كنم. شش تن كه در اطاق مجاور بودند به حضور آمدند. گروهي بودند همه بلندبالا. پس از معرفي عرض كردم اين هيأت مردماني خوش قيافه هستند. شاه دقيقهاي به آنها خيره شد سپس به قهقهه تمام خنديد و چپ گرد كرد و رفت. دوستان بعدها به من گفتند تا آن زمان كسي نتوانسته بود شاه را بخنداند.
مردم خنده و تبسم او را هرگز نميديدند. اكثر وزيرانش وقتي ميخنديدند خندة آنها زود به آه و اشك بدل ميشد. در نظر آنها پهلوي رعب و وحشت مجسم بود، داستاني در تهران شنيدم كه هنوز هم نميتوانم باور كنم. اجمال آن اينكه در ميان گفتگويي با نخستوزير كار بدانجا كشيد كه وي به عجله از حضور او بيرون دويد و از يازده كرت گل باغ قصر به يك خيز گذشت تا از لگد شاهانه و امپراطورانه در امان بماند. اگر اين قصه راست باشد ذكر آن به عنوان نمونه بيجا نيست چه در بسياري موارد «پا» كارها كرده است.
قيافهاش واقعاً رعبآور بود و اعمالش را هم از قيافهاش ميتوان قياس كرد. يكي دو روز پس از ورود من هشت رئيس ايل كه چهار تن از آنها بختياري بودند در زندان قصر قاجار تيرباران شدند. شاه افسار مردم را محكم ميكشيد و به قساوت تمام سلطنت ميكرد. از مال مردم ثروت به قياس فراهم آورد. زير بار مالياتهاي سنگين پشت رعاياي خويش را دو تا كرد و ملت را به چنان درويشي كشاند كه از حد وصف بيرون است. اما گويا جز اين هم چاره هم نداشته است. سلسله فاسد قاجار چنان اوضاع كشور را مشوش ساخته بود كه بي زور سرپنجه سر و صورت يافتنش محال مينمود. پهلوي تعدي كرد، بيحسابي و بيدادگري و شايد مجبور بوده است اما جاي هيچ انكار نيست كشوري را كه قرنها از دست ايلات و بيرحمي آنها ميناليد به حمايت خويش گرفت. راهزني را از بن برانداخت و جادهها را امن كرد. اين كاري بود سترگ و در ايران به لطف و مدارا و مردمي پيش نميرفت. در مواقع مختلف من و خانوادهام با اتومبيل سواري تمام مسافت بين تبريز و بوشهر و نقاط ديگر ايران غربي را پيموديم و به كوچترين مانع برنخورديم. دوبار به اتفاق دو دخترم و چند دوشيزه كه از انگليس به ديدن آنها آمده بودند براي فرار از گرما شب از تهران به اصفهان رفتيم و كمي پيش از آنكه ايران را يك باره ترك گوييم باز با همسرم از اهواز به خرمآباد لرستان و از راه قم به تهران سفر ميكردم. اصلاً گمان خطر به ذهنمان نگذشت. امنيه راهها را خوب امن نگهداشته بود.
با تمام معايبي كه داشت دلم به حال اين مرد مردم گريز گوشهگير كه موقع و مقام و هيبتش او را از معاشرت با هموطنان دور ميداشت ميسوخت. بيسوادي و بياطلاعي از عالم خارج و كشورهاي ديگر مزيد بر علت بود.
خيالات بالابلند در سر ميپروراند كه بعضي از آنها در ترازوي عقل اروپايي كم سنگ مينمود. گراميترين آرزويش ايجاد سپاه منظم بود و در آن اوقات اين آرزوها پربيجا نبود. آرزوي ديگر كشيدن خط آهن سرتاسري بود و ميخواست از اين راه محصولات ايران را به خليج فارس برساند و امر تجارت را از قيد و بند روسها يكسره نجات بخشد. در راه اين راه آهن مالياتهاي خانه برانداز بر مردم بست. از دول خارج هيچ وام نگرفت. به دلش ميزد كه كشورش را به پايه كشورهاي اروپا برساند. موفقيت كمال آتاتورك را ميستود و بدان رشك ميبرد. به نقص خويش واقف بود و در يكي از جلسات شرفيابي گفت «از ترس فرق فاحشي كه بين ايران و اروپا وجود دارد هرگز در صدد ديدار آن برنيامدهام.»
به خارجيان مخصوصاً طبقه سياستمدار بدگمان بود و نسبت به آنان تنگنظر بود. من چون سمت نمايندگي فوقالعاده و وزيرمختاري داشتم به طريق اولي نميتوانستم آسان بار بيابم. در عرف سياسيون فقط سفيركبير كه نماينده شخص اول مملكت است هر وقت بخواهد ميتواند تقاضاي تعيين وقت ملاقات كند و اگر پذيرفته نگردد كار به دلتنگي ميكشد. وزيرمختار فقط هنگام ورود براي تقديم اعتبارنامه حق شرفيابي دارد. رتبه من نسبت به همكاران ديگر مانند سفيركبير روسيه و تركيه و افغانستان پايينتر بود. خدا را شكر كه اخيراً اين محظور بر طرف شده و مقام وزيرمختاري به درجة سفيركبيري ارتقاء يافته است. در موقع انتصابم روابط بين بريتانيا و ايران صورتي نامطلوب و متزلزل داشت. معاهدة كرزن در مردم تأثير بد بخشيده بود. همه پيمان 1907 را به رخ ما ميكشيدند كه قصد تقسيم يا محو استقلال ايران را داشتهايم. قيام رضاشاه(4) و مركزيتي كه به دنبال آن آمد چنان حس قوميت ايرانيان را جنباند كه لغزشي كوچك را دليل بر هتك حيثيت محسوب ميداشتند و گمان ميكردند كه ما هنوز به «افكار استعماري قرن 19» پايبنديم و حاضر نيستيم كه ايرانيان را همطراز خويش بدانيم.
ادامه دارد...
با هم ميخوانيم:
چند ماه قبل از حركت از ريگا(1) به من گفته بودند مأموريتم به بلگراد(2) مسلم شده است. نقشه عمارت سفارتخانه آنجا را بررسي و حتي اطاقهاي خواب خود و خانوادهام را تعيين كردم. در ژوئن 1934/خرداد 1313 كه در لندن بودم ناگهان ورق برگشت و قرار شد به تهران بروم. معلومات من درباره ايران منحصر بود به معاهده انگليس و ايران دورة كرزن(3) كه هرگز تحقق نيافته بود. قدري مضطرب شدم و تبريك دوستان به هيچوجه از اضطرابم نكاست. مخصوصاً كه بعضي هم اشاره ميكردند كه ايران گور شهرت و نيكنامي نمايندگان و سفراي خارجه است. فصل پاييز بود. چند هفته به وزارت خارجه رفتم تا اطلاعاتي در باب مأموريت آتي خويش به دست آورم.
در نوامبر / آبان – آذر از راه ريگا به طرف تهران حركت كردم تا با دوستان خداحافظي كنم. همسرم از لندن مستقيم رفته بود. در بلگراد به هم رسيديم، مدتي اندك در استانبول با سر پرسي لورن [سفير انگليس در تركيه] و همسرش، در بغداد با سر فرلسيس هومفري [سفير انگليس در بغداد] و همسرش به سر برديم.
در آن اوان بين بغداد و ايران خط هوايي برقرار نبود. با قطار شب به خانقين رفتيم. اتومبيل سفارت در اينجا به انتظار ما بود. من هميشه دلم ميخواست بر بالاي كاغذهاي سفارت علاوه بر نشانههاي معمول عبارت «از ايستگاه خانقين تا تهران پانصد ميل مسافت است» بيفزايم. اواخر سال بود و طي طريق به ميزان برف جاده بستگي داشت. از اين جهت خوشبخت بوديم كه روز اول اتومبيل ما را به كرمانشاه رسانيد. در منزل قونسول «كرستافرهيز» فرود آمديم. صبح از گردنة اسدآباد گذشتيم و به همدان رسيديم. در اينجا رئيس بانك شاهي «ايرتون» و خانمش از ما پذيرايي كردند.
از همدان به تهران راه دور است و بايد از گردنة آوج و جلگه و كوچههاي زشت و كثيف قزوين گذشت و قريب به نود ميل ديگر اراضي مسطحي كه از جانب شمال به كوههاي البرز نزديك است طي كرد. هر چند سپيدهدم از همدان حركت كرديم پاسي از شب گذشته بود كه به تهران وارد شديم. چركين و خسته بوديم. مخصوصاً كه بعد از غروب آفتاب نه ميدانستيم كجا هستيم و نه چه مقدار ديگر بايد در راه باشيم. در تاريكي شب دائم پيش خود فكر ميكرديم كه كم كم وارد خيابانها يا باغهاي عمومي ميشويم. از دور قطار قطار چراغهاي كوچك اما پرنور به نظرمان ميآمد و گمان ميبرديم چراغهاي خيابانهاي شهر است. چون نزديكتر شديم فهميديم چنين چيزي نبود و فقط نور چراغهاي جلوي اتومبيلها بوده كه به چشمان گوسفند گله ميزده و برميگشته است.
به هر حال عاقبت سالم وارد شديم. اعضاي سفارت همه به انتظار ما نشسته بودند، از تأخيرمان چندان ناراحت نشده بودند چه اينگونه پيشآمدها برايشان تازگي نداشت. هنگام انتظار سگ ويكتور مالت براي خوشمزگي و مشغوليات پاي «آلن ترات» منشي سفارت را گزيده بود. رفقا از ترس اينكه مبادا با ما كه غريب هم هستيم چنين شوخي بكند به دقت مواظب بودند و هر يك به نوبت قلادة او را ميكشيدند.
ورود در شب آن هم به محلي ناشناخته مزه دارد. در ساعات آخر مسافرت چيزهاي ناديده بسيار ديديم و متحير بوديم كه روز چه خواهيم ديد.
صبح كه از پنجره عمارت نگاه ميكردم چشمم به باغي بزرگ و حوضهاي جلوي عمارت به اشكال مختلف و پيادهروهاي دراز مفروش به سنگريزه و چمن و چنارهاي كهن و مقداري بوتة گل افتاد. از پشت ديوار سفارت هم سر و صداي آمد و رفت مردم به گوشم ميرسيد. زمستان بود و نميدانستم در بهار سراسر باغ از شكوفههاي درخت ارغوان و بادام و گل يخ درخشيدن خواهد گرفت. باغ چهارده درخت ارغوان داشت و يكي از آنها كه بسيار كهن بود و تنهاي ستبر داشت در بهار از سر تا پا غرق گل ميشد. پس از آن نوبت به گل اقاقياي پيچ كه سراسر هشتاد يارد طول بهار خواب را ميگرفت ميرسيد.
در ريگا هم باغي داشتم به وسعت پنجاه يارد مربع كه هيچ نباتي به جز آنچه در برابر برف ميتوانست مقاومت كند نميرويد. سرماي زمستان تهران شديد است اما حرارت آفتاب هم قوي است و برف، زود و به موقع آب ميشود.
عمارت سفارت كه در 1870 بنا شده است وضعي مخصوص دارد. در مقام مقايسه مانند قطار بزرگي است كه راهرو طويل آن از يك سر به سر ديگر ممتد است و اطاقها همه در يك سمت راهرو بنا شده است. اطاق دفتر و پذيرايي، ناهارخوري و تالار و اطاقهاي ديگر همه در همان طبقه است و قسمت اعظم عمارت به گمان اينكه ايران كشور گرمسير است به شكل بناي يك طبقه ساخته شده است. به اين جهت در تابستان نميتوان در اين بنا بند شد. در زمستان عمارت بياندازه سرد است و تا موقع حركت ما از اين شهر از كار گذاشتن دستگاه حرارت مركزي خبري نبود. شايد به همين علت سرما و گرماي شديد مجبور شدهاند چند اطاق قابل سكونت براي سفير و خانوادهاش بسازند. نتيجه اينكه دَرِ اطاقهاي بزرگ فقط در مواقع پذيرايي و مهماني باز ميشدو مقداري اثاثيه قبلاً از اطاقهاي ديگر به آنها نقل ميگشت تا چنين وانمود كنند كه اينها هم هميشه به كار است. اما موضوع به اينجا ختم نميشد. چه ميبايست از صبح زود آتش فراوان برافروزند و چندين بخاري نفتي هم گرداگرد تالار بگذارند تا مدعوين يخ نبندند. پس از صرف غذا همه دور اين بخاريهاي كريه منظر جمع ميشديم. اين كيفيت خاص عمارت سفارت ما نبود و گمان ميكنم همه سفارتخانهها به درد ما مبتلا بودند. بدبخت مهماناني كه نزديك تودههاي انبوه آتش زغال سنگ قرار ميگرفتند. اينها از گرما ميپختند و دوستان روبرويشان از سرما ميلرزيدند.
در تابستان اعضاي سفارتخانهها و بيشتر جمعيت تهران به شميران يا يكي ديگر از نقاط ييلاقي دامنه البرز كه نسيم فرحبخش از قله به دامنهاش وزان است پناه ميبرند. مقر تابستاني ما در قلهك است و نيم ساعت به پايتخت فاصله و هوايش با هواي آن اختلاف فاحش دارد. اين محل كم كم منزل و مأواي اعضاي سفارت خواهد شد. وسعتش زياد و چند دستگاه عمارت با باغچههاي متعدد در آنجا درست شده است. درخت فراوان و استخر شنا و آب جاري هم دارد. آب تهران و قصبات و دهات از قنات است و از دامنههاي كوه ميآيد. زندگي در قلهك آنچنان لذت دارد كه بعضي در عالم خواب و خيال ميبينند، تابستان در بهارخواب ميتوان خوابيد. من صبحهاي زودي را كه تازه آفتاب بر تيغ كوه تيغ ميكشيد و كم كم سراسر باغ را هم به نور خويش غرقه ميكرد هرگز فراموش نميكنم.
اوقات ما بدين ترتيب ميگذشت. كار مختصر تا ميان روز، شنا در آب سرد استخر، نوشيدن مقداري شراب سفيد، خوردن ناهار، خواب مختصر اجباري براي فرار از گرماي شديد بعد از ظهر، صرف چاي عصر، تنيس بازي، خوردن شام، از اين زندگي چه بهتر؟ گاهي هم مشغول طرح باغچهبندي ميشدم. هر سفيري سليقه خاص داشته و به ميل خويش در باغچهبندي طرحي ميريخته. زماني به گردشهاي كوتاه و دراز به دامنه كوهها و نقاط خوش آب و هواي ديگر ميرفتيم. در مواقع عادي ايام تابستان بدين منوال ميگذشت اما مواردي هم پيش ميآمد كه مجبور ميشدم در گرماي طاقتفرسا به پايتخت بروم و به اعضاي فرسوده و وارفته كه به حكم ضرورت در سفارت مانده بود سري بزنم و دستورهايي بدهم.
هنگامي كه وارد شديم تهران به درد تجدد گرفتار بود. خيابانها را گشاد ميكردند. يك جا درخت ميكندند و جاي ديگر درخت مينشاندند، تير چراغ برق ميافراشتند، ايستگاه ميساختند. براي توسعه خيابان مقداري از زمينهاي سفارت را گرفته بودند و زمان ورود من به تهران باز مقداري از جانب دَرِ ورودي ميخواستند. اين اصلاحات لازم مينمود اما افسوس كه درختهاي تنومند سايهدار كه هم باعث زيبايي و هم موجب انبساط بود از ميان رفت.
با همه شور نوخواهي بسا چيزهاي كهنه بجا ماند. بيشتر دروازههاي قديم از بين رفت و فقط چند باب دست نخورده، دروازة خراسان از آن جمله بود. درختهاي خياباني را كه به قصر گلستان ميرسيد به حال خود گذاشتند. نو و كهنه دوش به دوش هم ميرفت. قطار الاغ با بار ميوه يا آجيل كه در شب چراغي يا شمعي هم بر آن پرتو ميافكند در حركت بود. بسا اوقات سر چهارراههاي خيابانهاي تازه به نور چراغ جلو اتومبيل. رشته دراز شتر هم ميديديم.
چادر هنوز رايج بود و زنها چشمان خود را از زير پيچهها نشان ميدادند. مردها هم در زير «كلاه پهلوي» كه بيمشابهت به كلاههاي نظاميان فرانسه نبود منتها لبة درازي داشت رنج ميبردند. پس از من گويا كلاه پهلوي منسوخ شد و كلاه اروپايي كه يقيناً راحتتر است باب گشت.
رشته كوه البرز چون ديواري عظيم در شمال شهر گسترده است. نزديكترين قله آن توچال است كه قريب به سيزده هزار پاي ارتفاع دارد و در تابستان بالا رفتن از آن از دامنه جنوبي با همه دشواريهايي كه دارد خالي از تفريح نيست. چه خوب است كه چند شيشه آب جو از پيش بفرستند تا در زير برفي كه در نقاط سايهدار هنوز آب نشده پنهان كنند و موقع ورود سر كشند. دماوند سرور رشته البرز، يعني همان كوه مخروطي شكل كه هجده هزار پا بلندي دارد و در هواي صاف پس از آنكه تاريكي همه جا را فرا گرفت هنوز قلهاش آفتابي است، قدري دورتر قرار گرفته است. اين كوهها از لاي درختان چنار باغ سفارت خوب پيداست. هنگام غروب پس از رگباري شديد اشعة آفتاب كه بر روي كوه زردرنگ و بر تنههاي نمناك درختان باغ سرخ است منظرهاي بديع دارد.
روز اول دسامبر 1934 / دهم آذر 1313 اعتبارنامة خود را به شاهنشاه پهلوي تقديم كردم. آداب اين امر در همه ممالك تقريباً يكسان است منتها در بعضي رسم است نطقي مختصر هم مبادله ميشود و در بعضي ديگر نه، ايران به رسم دوم عمل ميكرد. عضوي از وزارت خارجه ايران به نام «قدس» سواره مرا به قصر گلستان كه تخت طاوس از جمله ذخائر آن است برد. پس از اندك توقف در تالاري آينهكاري به حضور اعليحضرت رسيدم.
البته عكس رضاشاه را فراوان ديده بودم چه ديوار هر دكاني به يك قطعه تمثال مبارك مزين بود. پيش از همه عظمت جثهاش چشمم را گرفت. روي هم رفته يك سر و گردن از هموطنان خويش بلندتر مينمود. ظاهرش به نظر زمخت و ناهموار ميآمد و به جاي علائم ظرافت و لطافت آثار زحمت و ارادة محكم بر وجناتش نمايان بود. لباس نظامي ساده خاكي در برداشت. آقاي باقر كاظمي وزير امور خارجه حاضر بود. اعتبارنامه را عرضه داشتم و او هم به حسب معمول ناخوانده به وزير داد. پيام شفاهي مبني بر ابراز حسن نيت از جانب پادشاه خويش گذاردم سپس به گفتگو پرداختيم و آقاي كاظمي هم سخنان طرفين را ترجمه ميكرد. شاه از حال پادشاه و ملكه و خانواده سلطنتي جويا شد. بعد از آن سخن از موضوعات ديگر به ميان آمد. تازه نمايشگاه كالاي ايران تأسيس يافته بود و من تصميم گرفته بودم قبل از آنكه به حضور شاه برسم آن را ببينم و ديدم. در اين موقع از نمايشگاه تعريف و عرض كردم شنيدهام نمايشگاه مدتي برقرار ميماند و بعد هم زود زود تجديد ميشود. شاه فرمود «بلي مخصوصاً قسمت ماهيها». با اين شوخي چشمانش درخشيد و تبسمي سراسر چهرهاش را گرفت. اين تبسم شيرين و پرمعني بود. با وصفي كه از او شنيده بودم انتظار خوشرويي نداشتم. در موارد ديگر به عنوان تماشاچي بيطرف عكس اين حال را هم ديدم. اما در آن تبسم معنايي بيش از حد معمول خواندم و چون ميدانستم كه كسي بياجازة او آب نميخورد و هيچ امري بيمداخلة او صورت نميگيرد موقع را غنيمت شمردم و عرض كردم استدعا اينكه اجازه فرماينده هر وقت ضرورتي ايجاب كند شرفياب شوم. فرمود «هميشه حاضرم». جواب باعث تسلي خاطرم شد. سپس از من خواست كه همراهانم را معرفي كنم. شش تن كه در اطاق مجاور بودند به حضور آمدند. گروهي بودند همه بلندبالا. پس از معرفي عرض كردم اين هيأت مردماني خوش قيافه هستند. شاه دقيقهاي به آنها خيره شد سپس به قهقهه تمام خنديد و چپ گرد كرد و رفت. دوستان بعدها به من گفتند تا آن زمان كسي نتوانسته بود شاه را بخنداند.
مردم خنده و تبسم او را هرگز نميديدند. اكثر وزيرانش وقتي ميخنديدند خندة آنها زود به آه و اشك بدل ميشد. در نظر آنها پهلوي رعب و وحشت مجسم بود، داستاني در تهران شنيدم كه هنوز هم نميتوانم باور كنم. اجمال آن اينكه در ميان گفتگويي با نخستوزير كار بدانجا كشيد كه وي به عجله از حضور او بيرون دويد و از يازده كرت گل باغ قصر به يك خيز گذشت تا از لگد شاهانه و امپراطورانه در امان بماند. اگر اين قصه راست باشد ذكر آن به عنوان نمونه بيجا نيست چه در بسياري موارد «پا» كارها كرده است.
قيافهاش واقعاً رعبآور بود و اعمالش را هم از قيافهاش ميتوان قياس كرد. يكي دو روز پس از ورود من هشت رئيس ايل كه چهار تن از آنها بختياري بودند در زندان قصر قاجار تيرباران شدند. شاه افسار مردم را محكم ميكشيد و به قساوت تمام سلطنت ميكرد. از مال مردم ثروت به قياس فراهم آورد. زير بار مالياتهاي سنگين پشت رعاياي خويش را دو تا كرد و ملت را به چنان درويشي كشاند كه از حد وصف بيرون است. اما گويا جز اين هم چاره هم نداشته است. سلسله فاسد قاجار چنان اوضاع كشور را مشوش ساخته بود كه بي زور سرپنجه سر و صورت يافتنش محال مينمود. پهلوي تعدي كرد، بيحسابي و بيدادگري و شايد مجبور بوده است اما جاي هيچ انكار نيست كشوري را كه قرنها از دست ايلات و بيرحمي آنها ميناليد به حمايت خويش گرفت. راهزني را از بن برانداخت و جادهها را امن كرد. اين كاري بود سترگ و در ايران به لطف و مدارا و مردمي پيش نميرفت. در مواقع مختلف من و خانوادهام با اتومبيل سواري تمام مسافت بين تبريز و بوشهر و نقاط ديگر ايران غربي را پيموديم و به كوچترين مانع برنخورديم. دوبار به اتفاق دو دخترم و چند دوشيزه كه از انگليس به ديدن آنها آمده بودند براي فرار از گرما شب از تهران به اصفهان رفتيم و كمي پيش از آنكه ايران را يك باره ترك گوييم باز با همسرم از اهواز به خرمآباد لرستان و از راه قم به تهران سفر ميكردم. اصلاً گمان خطر به ذهنمان نگذشت. امنيه راهها را خوب امن نگهداشته بود.
با تمام معايبي كه داشت دلم به حال اين مرد مردم گريز گوشهگير كه موقع و مقام و هيبتش او را از معاشرت با هموطنان دور ميداشت ميسوخت. بيسوادي و بياطلاعي از عالم خارج و كشورهاي ديگر مزيد بر علت بود.
خيالات بالابلند در سر ميپروراند كه بعضي از آنها در ترازوي عقل اروپايي كم سنگ مينمود. گراميترين آرزويش ايجاد سپاه منظم بود و در آن اوقات اين آرزوها پربيجا نبود. آرزوي ديگر كشيدن خط آهن سرتاسري بود و ميخواست از اين راه محصولات ايران را به خليج فارس برساند و امر تجارت را از قيد و بند روسها يكسره نجات بخشد. در راه اين راه آهن مالياتهاي خانه برانداز بر مردم بست. از دول خارج هيچ وام نگرفت. به دلش ميزد كه كشورش را به پايه كشورهاي اروپا برساند. موفقيت كمال آتاتورك را ميستود و بدان رشك ميبرد. به نقص خويش واقف بود و در يكي از جلسات شرفيابي گفت «از ترس فرق فاحشي كه بين ايران و اروپا وجود دارد هرگز در صدد ديدار آن برنيامدهام.»
به خارجيان مخصوصاً طبقه سياستمدار بدگمان بود و نسبت به آنان تنگنظر بود. من چون سمت نمايندگي فوقالعاده و وزيرمختاري داشتم به طريق اولي نميتوانستم آسان بار بيابم. در عرف سياسيون فقط سفيركبير كه نماينده شخص اول مملكت است هر وقت بخواهد ميتواند تقاضاي تعيين وقت ملاقات كند و اگر پذيرفته نگردد كار به دلتنگي ميكشد. وزيرمختار فقط هنگام ورود براي تقديم اعتبارنامه حق شرفيابي دارد. رتبه من نسبت به همكاران ديگر مانند سفيركبير روسيه و تركيه و افغانستان پايينتر بود. خدا را شكر كه اخيراً اين محظور بر طرف شده و مقام وزيرمختاري به درجة سفيركبيري ارتقاء يافته است. در موقع انتصابم روابط بين بريتانيا و ايران صورتي نامطلوب و متزلزل داشت. معاهدة كرزن در مردم تأثير بد بخشيده بود. همه پيمان 1907 را به رخ ما ميكشيدند كه قصد تقسيم يا محو استقلال ايران را داشتهايم. قيام رضاشاه(4) و مركزيتي كه به دنبال آن آمد چنان حس قوميت ايرانيان را جنباند كه لغزشي كوچك را دليل بر هتك حيثيت محسوب ميداشتند و گمان ميكردند كه ما هنوز به «افكار استعماري قرن 19» پايبنديم و حاضر نيستيم كه ايرانيان را همطراز خويش بدانيم.
پي نوشت ها :
1. پايتخت لتوني از جمهوريهاي بالتيك.
2. پايتخت يوگسلاوي.
3. لرد كرزن وزير خارجه انگليس.
4. مقصود كودتاي سوم اسفند 1299 است.
برگرفته از: سرهيو كنچبال هاجسن (وزيرمختار انگليس در ايران)، ترجمه: ع. م. عامري، منبع: ماهنامه يغما، سال 5، شماره 5، مرداد 1331
ادامه دارد...