جان وصال تو تقاضا مي‌کند

جان وصال تو تقاضا مي‌کند شاعر : انوري کز جهانش بي‌تو سودا مي‌کند جان وصال تو تقاضا مي‌کند آنچه هجران تو با ما مي‌کند بالله ار در کافري باشد روا دل ببرد و دين تقاضا مي‌کند در بهاي بوسه‌اي از من لبت همچنان امروز و فردا مي‌کند بارها گفتم که جان هم مي‌دهم هيچ تاوان نيست زيبا مي‌کند غارت جان مي‌کند چشم خوشت کانچه بتوان کرد تنها مي‌کند زلف را گو ياري چشمت مکن راز من ناز نو پيدا مي‌کند چند گويي راز پيدا مي‌کني آب چشمم آشکارا مي‌کند...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
جان وصال تو تقاضا مي‌کند
جان وصال تو تقاضا مي‌کند
جان وصال تو تقاضا مي‌کند

شاعر : انوري

کز جهانش بي‌تو سودا مي‌کندجان وصال تو تقاضا مي‌کند
آنچه هجران تو با ما مي‌کندبالله ار در کافري باشد روا
دل ببرد و دين تقاضا مي‌کنددر بهاي بوسه‌اي از من لبت
همچنان امروز و فردا مي‌کندبارها گفتم که جان هم مي‌دهم
هيچ تاوان نيست زيبا مي‌کندغارت جان مي‌کند چشم خوشت
کانچه بتوان کرد تنها مي‌کندزلف را گو ياري چشمت مکن
راز من ناز نو پيدا مي‌کندچند گويي راز پيدا مي‌کني
آب چشمم آشکارا مي‌کندآتش دل گرچه پنهان مي‌کنم
کانوري را عشق رسوا مي‌کندآنچنان شوخي که گر گويند کيست
گويي اي مرد آن به عمدا مي‌کندگرچه مي‌دانم وليکن رغم را


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.