کز جهانش بيتو سودا ميکند | | جان وصال تو تقاضا ميکند |
آنچه هجران تو با ما ميکند | | بالله ار در کافري باشد روا |
دل ببرد و دين تقاضا ميکند | | در بهاي بوسهاي از من لبت |
همچنان امروز و فردا ميکند | | بارها گفتم که جان هم ميدهم |
هيچ تاوان نيست زيبا ميکند | | غارت جان ميکند چشم خوشت |
کانچه بتوان کرد تنها ميکند | | زلف را گو ياري چشمت مکن |
راز من ناز نو پيدا ميکند | | چند گويي راز پيدا ميکني |
آب چشمم آشکارا ميکند | | آتش دل گرچه پنهان ميکنم |
کانوري را عشق رسوا ميکند | | آنچنان شوخي که گر گويند کيست |
گويي اي مرد آن به عمدا ميکند | | گرچه ميدانم وليکن رغم را |