آن خواجهي شرعست که سلطان قضاتست | | صدري که ازو دولت و دين جفت ثباتست |
هم قاعده جنبش وهم اصل ثباتست | | آن عقل مجرد که وجود به کمالش |
اين دانم وآن ذات که داند که چه ذاتست | | از نسبت او دولت ودين هر دو حميدند |
کان را همه اوصاف فلک فرع و زکاتست | | اوصافت بزرگيش چه اصلي و چه ماليست |
آري چکند کسب شرف کار کفاتست | | گردون ز کفايت به کف آورد رکابش |
بر سدهي او باش که جودي نجاتست | | طوفان حوادث اگرآفاق بگيرد |
ذات تو جهانيست که بيرون ز جهاتست | | اي آنکه جهت پايهي جاه تو نيابد |
در ذمت احرار چو صوم است و صلوتست | | اي قبله احرار جهان خدمت ميمونت |
هر جا که رود ذکر تو گويي عرفاتست | | تو کعبهي آمالي و ز قافلهي شکر |
در بازي اول قدرش گويد ماتست | | گر دست به شطرنج خلاف تو برد چرخ |
آنرا که ز سيلي قدر بيم وفاتست | | در خدمت ميمون تو گو راه وفا رو |
کان معجزهي جملهي اوصاف وصفاتست | | اي کلک گهربار تو موصوف به وصفي |
وين حکم نه حکميست که محتاج ثقاتست | | آتش که بر او آب شود چيره بميرد |
گرچه فلکش دجله و نيلست وفراتست | | کلک تو شهابيست که هرگزبنميرد |
تمکين ولاتست و مراعات رعاتست | | فرخنده قدوم تو که کمتر اثري زو |
ابرست قدوم تو و اقبال نباتست | | اقبال جناب تو مرا نشو و نما داد |
گفتي که عظامم زلگدکوب رفاتست | | من بنده چنان کوفتهي حادثه بودم |
در قلزم دست تو مگر آب حياتست | | بوسيدن دست تو درآورد به من جان |
هر روز به توقيع دگرگونه براتست | | تا مقطع دوران فلک را به جهان در |
تا بر اثر نعش فلک دور بناتست | | بادا به مراد تو چه تقدير و چه دوران |
دوشيزهي شيرين حرکات و سکناتست | | اين خدمت منظوم که در جلوهي انشاد |
کز شعر غرض شعر نه آواز رواتست | | زان راوي خوشخوان نرسانيد به خدمت |