ملکي چون تو هوشيار گرفت | | ملک در خواب غفلتش بگذاشت |
هين که خصمانت را خمار گرفت | | خيز و راي صبوح دولت کن |
دي چو بگذشت حکم پار گرفت | | تا در امثال مردمان گويند |
که نه گيتي نه روزگار گرفت | | روزگار تو باد در ملکي |
روزگار آخر اعتبارگرفت | | ملک هم بر ملک قرار گرفت |
شاخ انصاف باز بار گرفت | | بيخ اقبال باز نشو نمود |
عاقبت بر ملک قرار گرفت | | مدتي ملک در تزلزل بود |
کز يمين ملک در يسار گرفت | | ملک تاجبخش و تاج ملوک |
وانکه ملکي به يک سوار گرفت | | آنچه ملکي به يک سوال بداد |
آفتاب آسمان حصار گرفت | | صبع تيغيش چو از نيام بتافت |
خانهي زهره زو نگار گرفت | | عکس بزمش چو بر سپهر افتاد |
ساحتش تيغ آبدار گرفت | | رزم او را فلک تصور کرد |
فکرتش نقش نوبهار گرفت | | بزم او را زمانه ياد آورد |
گوهر خاک ازو وقار گرفت | | سايهي حلم بر زمين افکند |
گنبد چرخ ازو شرار گرفت | | شعلهي باس بر اثير کشيد |
اين سه نام از تو افتخار گرفت | | ملکا، خسروا، خداوندا |
چرخ جود ترا شمار گرفت | | نه به انگشت عد و حصر قضا |
بار حلم ترا عيار گرفت | | نه به معيار جزو و کل قدر |
ملک عالم همان شعار گرفت | | همه عالم شعار عدل تو داشت |
که رکاب تو استوار گرفت | | پاي ملک استوار اکنون گشت |
ملک ازين خطه گر کنار گرفت | | روز چند از سر خطا بيني |
گرچه زاندازه بيش کار گرفت | | سايه بر کار خصم نفکندي |
سر بخت تو در کنار گرفت | | خجل اينک به عذر باز آمد |
انفرادي به اختيار گرفت | | همتت بيضرورتي دو سه روز |
گوشهي تخت شهريار گرفت | | گوشهاي از جهان بدو بگذاشت |
تا به دستش زمانه مار گرفت | | تا به پايش زمانه خار سپرد |
موکبت شکل لالهزار گرفت | | روز هيجا که از طرادهي لعل |
صورت قهر کردگار گرفت | | کارزار از هزاهز سپهت |
آب ناخورده پيشيار گرفت | | از نهيب تو شير گردون را |
هوس کوک و کوکنار گرفت | | فتنه را زارزوي خواب امان |
کاثر خصمي تو خوار گرفت | | اي به خواري فتاده هر خصمي |
چون دماغش ز مي بخار گرفت | | خصم اگر غره شد به مستي ملک |
دامن ملک پايدار گرفت | | پاي در دامن امل بنداشت |