گشته ايمن چون سپهر از گرم و سرد | | اي نمودار سپهر لاجورد |
هم بهشت از غيرت صحنت به درد | | هم سپهر از رفعت سقفت خجل |
روي آن چون رنگ زرنيخ تو زرد | | اشک اين چون آب شنگرف تو سرخ |
در سرشک از غبن سنگ لاجورد | | آسمان چون لاجوردت حل شده |
از تو تا اين گنبد گيتينورد | | ساکني ورنه چه مابين است و فرق |
وحش و طيرت فارغند از خواب و خورد | | جنتي در خاصيت زان چون ملک |
جمله با برگ تمام از شاخ و نرد | | رستنيهاي تو بيسعي نما |
ورنه دايم باشدي در ورد ورد | | بلبلت را نيست استعداد نطق |
پيل و گرگت بيعداوت در نبرد | | باز و کبکت بيتحرک در شتاب |
کرده ترکيب از طريق عکس و طرد | | پرده و آهنگ مطرب را صدات |
آفتابي کاسماني چون تو کرد | | آسماني و آفتابت صاحبست |
گر نفاذ امر او گويد مگرد | | آفتابي کاسمان ساکن شود |
دامن جاهش نپذرفتست گرد | | آفتابي کز کسوف حادثات |
آفتاب و ماه را کز راه برد | | گفته رايش در شب معراج جاه |
ممتلي مر آز را از پيش خورد | | دست رادش کرده در اطلاق رزق |
هرکرا آن دست باشد پايمرد | | فاضل روزي به عقبي هم برد |
تا نگردد آفتاب از نور فرد | | تا نباشد آسمان ار دور دور |
در نظام کل وجودش ناگزرد | | باد همچون آسمان و آفتاب |
گاه تدبير آسمان تيز گرد | | گشته گرد مرکز تدبير او |
تا فرح تاريخ اين نقشست و نرد | | بوده در نرد فرح نقشش به کام |