| نامهي اهل خراسان به بر خاقان بر | | به سمرقند اگر بگذري اي باد سحر |
| نامهاي مقطع آن درد دل و سوز جگر | | نامهاي مطلع آن رنج تن و آفت جان |
| نامهاي در شکنش خون شهيدان مضمر | | نامهاي بر رقمش آه عزيزان پيدا |
| سطر عنوانش از ديدهي محرومان تر | | نقش تحريرش از سينهي مظلومان خشک |
| خون شود مردمک ديده ازو وقت نظر | | ريش گردد ممر صوت ازو گاه سماع |
| بر خداوند جهان خاقان پوشيده مگر | | تاکنون حال خراسان و رعايات بودست |
| ذرهاي نيک و بد نه فلک و هفت اختر | | ني نبودست که پوشيده نباشد بر وي |
| وقت آنست که راند سوي ايران لشکر | | کارها بسته بود بيشک در وقت و کنون |
| پادشاهست و جهاندار به هفتاد پدر | | خسرو عادل خاقان معظم کز جد |
| پسرش خواندي سلطان سلاطين سنجر | | دايمش فخر به آنست که در پيش ملوک |
| خواستن کين پدر بر پسر خوب سير | | باز خواهد ز غزان کينه که واجد باشد |
| کي روا دارد ايران را ويران يکسر | | چون شد از عدلش سرتاسر توران آباد |
| وي منوچهرلقا خسرو افريدون فر | | اي کيومرثبقا پادشه کسري عدل |
| چون شنيدي ز سر رحم به ايشان بنگر | | قصهي اهل خراسان بشنو از سر لطف |
| کاي دل و دولت و دين را به تو شادي و ظفر | | اين دل افکار جگر سوختگان ميگويند |
| در همه ايران امروز نماندست اثر | | خبرت هست که از هرچه درو چيزي بود |
| نيست يک پي ز خراسان که نشد زير و زبر | | خبرت هست کزين زير و زبر شوم غزان |
| بر کريمان جهان گشته ليمان مهتر | | بر بزرگان زمانه شده خردان سالار |
| در کف رندان ابرار اسير و مضطر | | بر در دونان احرار حزين و حيران |
| بکر جز در شکم مام نيابي دختر | | شاد الا بدر مرگ نبيني مردم |
| پايگاهي شده نه سقفش پيدا و نه در | | مسجد جامع هر شهر ستورانشان را |
| در خراسان نه خطيب است کنون نه منبر | | خطبه نکنند به هر خطه به نام غز ازآنک |
| بيند، از بيم خروشيد نيارد مادر | | کشته فرزند گرامي را گر ناگاهان |
| دارد آن جنس که گوئيش خريدست به زر | | آنکه را صدره غز زر ستد و باز فروخت |
| که مسلمان نکند صد يک از آن باکافر | | بر مسلمانان زان نوع کنند استخفاف |
| نيست يک ذره سلامت به مسلماني در | | هست در روم و خطا امن مسلمانان را |
| ملک را زين ستم آزاد کن اي پاک سير | | خلق را زين غم فريادرس اي شاهنژاد |
| به خدايي که بيفراخت به فرت افسر | | به خدايي که بياراست به نامت دينار |
| زين فرومايهي غز شوم پي غارتگر | | که کني فارغ و آسوده دل خلق خدا |
| گاه آنست که گيرند ز تيغت کيفر | | وقت آنست که يابند ز رمحت پاداش |
| بردي امسال روانشان به دگر حمله ببر | | زن و فرزند و زر جمله به يک حمله چو پار |
| وقف خواهد شد تا حشر برين شوم حشر | | آخر ايران که ازو بودي فردوس به رشک |
| خويشتن زينجا کز ظلم غزان شد چو سقر | | سوي آن حضرت کز عدل تو گشتست چو خلد |
| چکند آنکه نه پايست مر او را و نه خر | | هرکه پايي و خري داشت به حيلت افکند |
| در مصيبتشان جز نوحهگري کار دگر | | رحمکن رحم بر آن قوم که نبود شب و روز |
| از پس آنکه نخوردندي از ناز شکر | | رحمکن رحم برآن قوم که جويند جوين |
| از پس آنکه ز اطلسشان بودي بستر | | رحمکن رحم بر آنها که نيابند نمد |
| از پس آنکه به مستوري بودند سمر | | رحمکن رحم بر آن قوم که رسوا گشتند |
| تويي امروز جهان را بدل اسکندر | | گرد آفاق چو اسکندر بر گرد ازآنک |
| از تو عزم اي ملک و از ملکالعرش ظفر | | از تو رزم اي شه و از بخت موافق نصرت |
| همه خواهند امان چون تو بخواهي مغفر | | همه پوشند کفن گر تو بپوشي خفتان |
| حق سپردست به عدل تو جهان را يکسر | | اي سرافراز جهانباني کز غايت فضل |
| گرچه ويران شد بيرون ز جهانش مشمر | | بهرهاي بايد از عدل تو نيز ايران را |
| نه بر اطلال بتابد چو بر آبادان خور | | تو خور روشني و هست خراسان اطلال |
| هم برافشاند بر شوره چو بر باغ مطر | | هست ايران به مثل شوره تو ابري و نه ابر |
| هست واجب غم حق ضعفا بر داور | | بر ضعيف و قوي امروز تويي داور حق |
| از چه محرومست از رافت تو اين کشور | | کشور ايران چون کشور توران چو تراست |
| غز مدبر نکشد باز عنان تا خاور | | گر نيارايد پاي تو بدين عزم رکاب |
| از فتوح تو بشارت بر خورشيد بشر | | کي بود کي که ز اقصاي خراسان آرند |
| مايهي فخر و شرف قاعدهي فضل و هنر | | پادشاه علما صدر جهان خواجهي شرع |
| آنکه موليش بود و شمس و فلک فرمانبر | | شمس اسلام فلک مرتبه برهانالدين |
| وانکه بر چهر تو فتنه است بر شمس قمر | | آنکه از مهر تو تازه است چو از دانش روح |
| تا در اين کار بود با تو به همت ياور | | ياورش بادا حق عزوجل در همه کار |
| نيزه کردار ببندد ز پي کينه کمر | | چون قلم گردد اين کارگر آن صدر بزرگ |
| او شفيع است چنان کامت را پيغمبر | | به تو اي سايهي حق خلق جگرسوخته را |
| کردگارت برهاند ز خطر در محشر | | خلق را زين حشر شوم اگر برهاني |
| اي چنو پادشه دادگر حقپرور | | پيش سلطان جهان سنجر کو پروردت |
| که نباشد به جهان خواجه ازو کاملتر | | ديدهاي خواجهي آفاق کمالالدين را |
| اعتماد آن شه دينپرور نيکو محضر | | نيک داني که چه و تا به کجا داشت برو |
| هيچ اسرار ممالک چه ز خير و چه ز شر | | هست ظاهر که برو هرگز پوشيده نبود |
| بود ايران را رايش همه عمر اندر خور | | روشن است آنکه بر آن جمله که خور گردون را |
| چه اثر بود ازو هم به سفر هم به حضر | | واندر آن مملکت و سلطنت و آن دولت |
| قصهي ما به خداوند جهان خاقان بر | | با کمالالدين ابناي خراسان گفتند |
| عرضه اين قصهي رنج و غم و اندوه و فکر | | چون کند پيش خداوند جهان از سر سوز |
| کز کمالالدين داري سخن ما باور | | از کمال کرم و لطف تو زيبد شاها |
| که مر او را همه حالست چو الحمد ازبر | | زو شنو حال خراسان و غزان اي شه شرق |
| خويشتن پيش چنين حادثهاي کرد سپر | | تا کشد راي چو تير تو در آن قوم کمان |
| بسطت ملک تو ميخواهد نه جاه و خطر | | آنچه او گويد محض شفقت باشد ازآنک |
| خاصه در شيوهي نظم خوش و اشعار غرر | | خسروا در همه انواع هنر دستت هست |
| چون ضروريست شها پردهي اين نظم مدر | | گر مکرر بود ايطاء در اين قافيتم |
| خاک خونآلود اي باد باصفاهان بر | | هم بر آنگونه که استاد سخن عمعق گفت |
| چون ز درد دلشان يابد از اينگونه خبر | | بيگمان خلق جگرسوخته را دريابد |
| از جهانداري اي خسرو عادل بر خور | | تا جهان را بفروزد خور گيتيپيماي |