پرداخته از جنگ و برآسوده ز بدخواه | | آمد به سلامت بر من ترک من از راه |
چون ماه دو هفته رخ و بايستهتر از ماه | | چون سرو سهي قامت و شايستهتر از سرو |
ماهست اگر چنگ زند ماه به خرگاه | | سروست اگر گوي زند سرو به ميدان |
بيمشغله و بيغلبه يک دل و يکتاه | | تا وقت سحرگه من و او در شب دوشين |
با صورت او به که خوري مي گه و بيگاه | | در صحبت او به که بوي در شب و شبگير |
من شعر همي خواندم او ساخت همي راه | | من باده همي خوردم و او چنگ همي زد |
فتح ملک عادل ابوالفتح ملکشاه | | تا روز همي گفت که چون بود به يک روز |
فغفور همي حمل فرستدش به درگاه | | قيصرش همي باج فرستد به خزينه |
شاهان جهان را بجز او نيست شهشناه | | ابناء زمين را بجز او نيست خداوند |
وز طلعت او هست همه منفعت و گاه | | از طاعت او هست همه مرتبت و قدر |
نقصان نکند نقرهي صافي شده در گاه | | راجع نشود مهر درخشان شده بر چرخ |
وامد به مصاف اندر چون شير دژ آگاه | | آنکس که همي کرد به گيتي طلب ملک |
در بند شهنشاه بد آنگه که شد آگاه | | آگاه شد از پايگه خويش وليکن |
برکنده سراپرده و غارت شده بنگاه | | برده ز سرش افسر و برهم زده لشکر |
چون کوه به جنگ آمده و پس شده چون کاه | | با پنج پسر بسته مر او را و سپاهش |
جفت همهشان حسرت و گفت همهشان آه | | پيش همهشان محنت و نزد همهشان عم |
همديد ز بند آهن وهم ديد ز تن چاه | | چون کرد طمع در ملکي ملکت و تختش |
زين روي سخن کرد همي بايد کوتاه | | بيگانه نکوخواه به از خويش بدانديش |
وي چون پدر و جد، تو وليدار و عدو کاه | | اي چون پدر و جد، تو سپهدار و جهانگير |
چندان که جهانيست گشادي به يکي ماه | | چندان که عدو بود ببستي به يکي روز |
تا شير دلاور نشود سخرهي روباه | | تا باز شکاري نشود صيد شکاري |
از بند بدانديش تو آزاد نکوخواه | | در بند تو زينگونه بماناد بدانديش |
تو يار خداوند حق و يار تو الله | | تو پشت ملوک عجم و پشت تو ايزد |