صاحبا ماجراي دشمن تو شاعر : انوري که کسش در جهان ندارد دوست صاحبا ماجراي دشمن تو زان چنانها که خاطرم را خوست گفتهام در سه بيت چار لطيف در جهان گفتيي که تازه و نوست طنز ميکرد با جهان کهن رونق رنگ با قياس رکوست رنگ او با زمانه درنگرفت همچو بر باقلي کفن شد پوست روزگارش گلي شکفت و برو گفت اسراف بيش از اين نه نکوست آسمان در تنعمش چو بديد وقت از بيخ برکشيدن اوست همچو ريواج پروريده شدست