که مردمي نه همين هيکل هيولا نيست | | ز مردمان مشمر خويش را به هيات و شکل |
که اين دو هم ز صفتهاي روح حيوانيست | | به حسن ظاهر و باطن مسلمت نکنند |
که اين حديث هم از احمقي و کمدانيست | | وگر تو گويي نطقست مر مرا گويم |
زنخ مزن نه قياسيست اين نه برهانيست | | اگر به نطق همي حرف و صوت را خواهي |
هوا مجسم و جان نز جهان جسمانيست | | که اين نتيجهي جانست و آن دو قرع هوا |
امير شهر تو در آرزوي سگبانيست | | برابري چه کني با کسي که در ملکش |
که ديوي ارچه ترا صد مثال ديوانيست | | به شغل ديوان بر من تکبرت نرسد |
مرا به جاي عمل عملهاي يونانيست | | ترا اگر عملي داد روزگار چه شد |
که در وجود همان لذتست و آسانيست | | به شهوتي که براندي همي چه پنداري |
که از چه نوع مرا عيشهاي روحانيست | | به روح من نشوي زنده تات ننمايم |
غلط کني که مرا عقلي و ترا نانيست | | وگر تو گويي عيش من و تو هر دو يکيست |
به فيض علت اولي و نفس انسانيست | | ترا به روح بهيميست زندگي و مرا |
که ملک و ملک مرا باقي و ترا فانيست | | بدين دليل که گفتم يقين شدت باري |
چه جاي اينهمه ما در غري و کشخانيست | | بدين شرف که تو داري و اين کرم که تراست |
ز کردگار بترس اين چه نامسلمانيست | | گذشت ظلم تو ز اندازه بر مسلمانان |
که با وجود تو روي جهان به ويرانيست | | خداي شر تو از روي خلق دور کناد |