تا چند مرا پرده‌ي کژ خواهي داد

تا چند مرا پرده‌ي کژ خواهي داد شاعر : انوري جوهر که ز ايزدش همي نامد ياد تا چند مرا پرده‌ي کژ خواهي داد از مرگ به يک تپانچه در خاک افتاد وز مرتبه آفتاب را بار نداد با هرکه زبان چرخ رازي بگشاد احسنت اي مرگ هرگزت مرگ مباد زان داد سخن همي بنتوانم داد چون پاي نداشت پاي تا سر بنهاد گر دوست مرا به کام دشمن دارد کابستن رازهابنتواند زاد گو دار کزين جفا فراوان بيش است يا خسته دل و سوخته خرمن دارد بيننده که چشم عاقبت‌بين دارد آن منت غم که...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تا چند مرا پرده‌ي کژ خواهي داد
تا چند مرا پرده‌ي کژ خواهي داد
تا چند مرا پرده‌ي کژ خواهي داد

شاعر : انوري

جوهر که ز ايزدش همي نامد يادتا چند مرا پرده‌ي کژ خواهي داد
از مرگ به يک تپانچه در خاک افتادوز مرتبه آفتاب را بار نداد
با هرکه زبان چرخ رازي بگشاداحسنت اي مرگ هرگزت مرگ مباد
زان داد سخن همي بنتوانم دادچون پاي نداشت پاي تا سر بنهاد
گر دوست مرا به کام دشمن داردکابستن رازهابنتواند زاد
گو دار کزين جفا فراوان بيش استيا خسته دل و سوخته خرمن دارد
بيننده که چشم عاقبت‌بين داردآن منت غم که بر دل من دارد
تا جان دارم به دست برخواهم داشتمي خوردن و مست خفتن آيين دارد
باد سحري گذر به کويت داردتلخي که مزاج جان شيرين دارد
در پيرهن غنچه نمي‌گنجد گلزان بوي بنفشه‌زار مويت دارد
دل گرچه غمت ز جان نهان مي‌دارداز شادي آنکه رنگ رويت دارد
جان بي‌تو کنون فراق تن مي‌طلبيداشکم همه خرده در ميان مي‌دارد
صد پرده شبي فلک ز من بردارددل بي‌تو کنون ماتم جان مي‌دارد
ار دست شب و روز به شب بگريزدتا روز چو شب زپرده بيرون آرد
گر يک شبه وصل بتم آواز آردهر کس که چو روز من شبي بگذارد
صد روز ارين که مي‌گذارم بدهميکساله فراقش فلک آغاز آرد
نه دل ز وصال تو نشاني داردگر دور فلک از آن شبي باز آرد
بيچاره تنم همه جهان داشت به تونه جان ز فراق تو اماني دارد
شب رايت مشک رنگ بر کيوان بردواکنون به هزار حيله جاني دارد
اي روي تو روز وصل تو کشتي نوحتقدير بدم نامه بر طوفان برد
دل در غم تو گر به مثل جان نبردانصاف بده بي‌تو به سر بتوان برد؟
زان مي‌ترسم که عمر کوتاه دلمسر در نارد به صبر و فرمان نبرد
ور غم سختست شادکامي ز کجااين درد دراز را به پايان نبرد
از روي سپيده‌دم برافکند نقاباين دل چو شب جواني و راحت و تاب
اي بس که بجويي و نيابيش به خواببيدار شو اين باقي شب را درياب
هم رغبت از آن شراب چون آتش نابهم طبع ملول گشت از آن شعر چو آب
کاريست وراي شاهد و شعر و شراباي دل تو عنان ز شاهدان نيز بتاب
در خواب شبي بر آتشم ريزد آبزان روي که روز وصل آن در خوشاب
کاخر شبي آن روز ببينم در خواببا دل همه روزم اين سوئالست و جواب
دشمنام ترا طال بقا بود جوابآن شد که به نزديک من اي در خوشاب
بر آتش من زد سخن سرد تو آبجانا پس از اين نبيني اين نيز به خواب
بر تابش آفتاب رايت غالببوطالب نعمه اي سپهرت طالب
بهتر ز تو گوهري علي بوطالبدر دور زمانه يادگاري نگذاشت
باشد همه جزو کل خود را طالبهرچند که بر جزو بود کل غالب
بوطالب نعمه از علي بوطالبجزويست که کل خويش را ماند راست
چون رحمت ايزد همه خلقت طالباي گوهر تو بر آفرينش غالب
فرزند تو و هر دو علي بوطالباز جمله‌ي اولاد نبي چون تو کراست
بس روز طرب که ديدم از وصل لبتبس شب که به روز بردم اندر طلبت
کاي روز وصال يار خوش باد شبترفتي و کنون روز و شب اين مي‌گويم
کز قوت حکايتي کند خرسندتبا بخل بود به غايتي پيوندت
تا نشخور شير مي‌کند فرزندتوينک ز بلاي بخل تو ده سالست
صبر آمد و گفت خون غم خواهم ريختدل باز چو بر دام غم عشق آويخت
از دست غم آخر به تک پاي گريختبس برنامد که دامن اندر دندان
قوتم ز لب شکر فروشت باداپيوسته حديث من به گوشت بادا
شرمت بادا وليک نوشت بادابي‌من چو شراب ناب گيري در دست
وي وعده‌ي وصل غايتي نيست ترااي هجر مگر نهايتي نيست ترا
کشتي و جز اين کفايتي نيست ترااي عشق مرا به صد هزاران زاري
نه عقل به کام دل رساند ما رانه صبر به گوشه‌اي نشاند ما را
کو مرگ که زين باز رهاند ما راچون يار ز پيش مي‌براند ما را
تا بنمايد عمود رازي بچه راآورد زري عماد رازي بچه را
بردار کند چنان که غازي بچه رارازي بچه هر شبي عمادالدين را
دستي بزند به شادماني دل ماگفتم که به پايان رسد اين درد و عنا
اي سغبه‌ي آنانکه نمي‌جويندتدل گفت کدام صبر ما را و چه کام
نوبت چو به ما رسيد توسن گشتيشهري و دهي ز دور مي‌بويندت
همواره چو بخت خود جواني بادتاي آن و از آن بتر که مي‌گويندت
اي مايه‌ي زندگاني از نعمت توچون دولت خويش کامراني بادت
اي گشته ضمير چون بهشت از يادتاين شربت آب زندگاني بادت
اي روز جهان مبارک از دولت توانگيخته دولت جهان دل شادت
سياره به خدمت سپرد خاک درتروز نو و سال نو مبارک بادت
شد هر دو جهان به بندگي تو مقرخورشيد که باشد که بود تاج سرت
گفتند که گل چمن به يکبار آراستچونان که به بندگي جد و پدرت
گل گفت که با او نبود کارم راستبرخاست و کليد باغ و کاشانه بخواست
در کوي تو هيچ کار من ناشده راستداني چه گلابخانه را راه کجاست
واخر به دلت گذر کند چون برومايام به کين خواستن من برخاست
دوشينه شب ارچه جانم از رنج بکاستکان دلشده کي رفت و چگونه‌ست و کجاست
بربوي عيادت تو امشب همه شبچون تو به عيادت آمدي رنج رواست
در وصل تو عزم دل من روز نخستز ايزد به دعا درد همي خواهم خواست
کي دانستم که بعد از آن عزم درستآن بود که عمر با تو بگذارم چست
آتش به سفال برنهادي ز نخستآن روز به خواب شب همي بايد جست
با اين همه باد کبر کاندر سر تستپس با خاکم به در برون رفتي چست
از آب سبو کي آيدم با تو درستاز آب سبو کي آيدم با تو درست
پر بود و نبود آز را بر وي دستدستم که به گوهر قناعت پيوست
روز دگرش غيرت همت بشکستبا دست طمع مگر شبي عهدي بست
. . .\N
افتاد بهار پيش بزم تو ز دستاي عهد تو عيد کامراني پيوست
بر گردن عيد هيچ پيرايه نبستزيبنده‌تر از مجلس تو دست بهار
عدل پدرت سلسلها کرد درستجدت ورق زمانه از جور بشست
هان تا چه کني که نوبت دولت تستاي بر تو قباي جاهشان آمد چست
بر دامن دل که گرد ننشست نشستهجري که به روز غم مبادا دل و دست
دردا که ازو درد دلي ماند به دستوصلي که چو دل به دست بودي پيوست
عمريست که دل در طلب صحبت تستجانا به تن شکسته و عزم درست
در صبر زد آن دست کز اميد بشستوامروز که نوميد شد از وصل تو چست
تير تو به ناوک قضا ماند چستاي شاه ز قدرتي که در بازوي تست
پيکان دوم بر سر سوفار نخستورنه که نشاند اين چنين چابک و چست
تا خرمن من به باد بردادي چستبا موزه به آب در دويدي به نخست
خاکش بر سر که او نه خاک در تستچون تيز شد آتش دلم گشتي سست
بيچاره دلم به ماتم جان بنشستکار تنم از دست دلم رفت ز دست
سازم همه اين بود که در کار شکستجان دل ز جهان بربد و رخت اندر بست
وز دولت و اقبال شهي کسب تراستاي شاه جهان ملک جهان حسب تراست
فردا خوارزم و صدهزار اسب تراستامروز به يک حمله هزار اسب بگير
جان گفت که دل رفت وزين غمکده رستدل در خم آن زلف معنبر بنشست
مسکين چو به لب رسيد پايش بشکستمن هم پي دل روم به هر حال که هست
با دست و دلت بحر و فلک ناقص و پستبوطالب نعمه اي گشاده‌دل و دست
جز نام پيمبري دگر جمله‌ت هستهر زيور کان خداي بر جد تو بست
اين بار به دامن تو خواهم زد دستاي صبر ز دست دل معشوقه‌پرست
واندر سر زلف يار ساکن بنشستکو باز مرا بر آتش دل بنشاند
گفتم به شکوفه وعده بود اين آن هستدي مي‌شد و از شکوفه شاخي در دست
نشنيدي که هرچه بشکفت نه بستبرگشت و به طعنه گفت اي عشوه‌پرست
هرچند که بشکست مرا هيچ نبستاز حادثه‌اي که هرچه زو گويم هست
آورده‌ام آن شکسته ليکن هم دستگفتند شکسته‌اي به دست آور دست
کز من اثري نماند جز باد به دستدي با تو چنان شدم به يک خاست و نشست
کان دلشده زنده هست گويند که هستاز شرم بميرم ار بپرسي فردا
گفتم عجبا و جاي اين معني هستگفتند که شعر تو ملک داشت به دست
من اصل و به بيم در ز جيحون پيوستاو فرع و چنان دلير در بحر نشست
اي بس دل سرگشته‌ي غمکش که تراستدر سايه‌ي آن زلف مشوش که تراست
دور از دل من زهي دل خوش که تراستمي‌بر دل و مي ده غم و فارغ مي‌رو
چون استر بد لايق داو افتادستکون خر ملک ريش گاو افتادست
چون از پس راء عمرو واو افتادستدر صدر وزارتت که در عشق زرست
کس نيست که او حديث احسان کردستتا حادثه قصد آل عمران کردست
کو همچو کسانش روي پنهان کردستاحسان ز کسان بوالحسن بود مگر
گر ملک چو تو خدايگاني ديدستشاها به خدايي که ترا بگزيدست
روزان بگرفتست و شبان بخشيدستالا تو که بودست که صد باره جهان
بر چهره‌ي آفتاب و مه خنديدستآن چهره که هرکه وصف او بشنيدست
بر ماه تمام کس مه نو ديدستماه نو عيد ديده‌ام دوش بدو
از زير کله روي به کس ننمودستزلف تو از آن دم که دلم بربودست
کز جمله‌ي عاشقان چشمت بودستمانا به حکايت از لبت بشنودست
کلک تو گره‌گشاي بند قدرستفرمان تو بر جهان قضاي دگرست
توقيع برو ابوالمعالي عمرستهر نامه که در نظم امور بشرست
واندر هر گوشه غمگساري دگرستدر هر طرفي اگرچه ياري دگرست
معشوقه تويي و عشق کاري دگرستدر سر ز غمت مرا خماري دگرست
رخسار تو ماه آسماني دگرستديدار تو در جهان جهاني دگرست
ما را غم تو به نقد جاني دگرستگر جان بشود رواست اندر غم تو
کارم چو سر زلف تو زير و زبرستچون حسن تو رنج من به عالم سمرست
ناديدن تو ز هرچه ديدم بترستديدم ز غمت بسي جفاها ليکن
با عزم تو آب تيغ فتح آميزستبا راي تو صبح ملک بي‌گه خيزست
جمشيد نشان و کيقباد انگيزستچون خواجه توان گفت کسي را که به حکم
جان در غم تو بر سر کار خويش استدل بر سر عهد استوار خويش است
الا غم تو که بر قرار خويش استاز دل هوس هر دو جهانم برخاست
تاييد تو دين و ملک را يار بس استعدل تو زمانه را نگهدار بس است
تا هست جهان کلک تو بر کار بس استچون کار جهان کلک تو مي‌دارد راست
با بربط و با ناي و دف و چنگ خوشستدل در هوس شراب گلرنگ خوشست
روزي فراخم از در تنگ خوشستروزي ز کس فراخ نيکو نبود
آن طرفه که از جهانيان پنهانستآن چيست که مقصود جهاني آنست
آن به که چنان بود که بتوان دانستدر دانش عقل و جان و تن حيرانست
اين صبر هوس پختن بي‌پايانستبا دل گفتم چو يار بي فرمانست
هم پختن اين هوس که نتوان دانستدل گفت نفس مزن که تدبير آنست
شادي به غم توام ز غم افزونستبا آنکه دلم در غم هجرت خونست
هجرانش چنين است وصالش چونستانديشه کنم هر شب و گويم يارب
پالود به خون و زين غمم دل خونستپايي که ز بند عالمي بيرونست
کاي دست خوش زمانه پايت چونستاي تاج سر زمانه آخر کم ازين
يا از تو مرا چه درد روزافزونستگر شرح نمي‌دهم که حالم چونست
با اين لب خندان چه دل پر خونستپيداست چو روز نزد هرکس که مرا
نزديک تو جز حديث نان افسانه‌ستتا خرمن آز را دلت پيمانه‌ست
در سنبله‌ي سپهر اگر يک دانه‌ستخوش‌باش که يک نيمه مرا در خانه‌ست
دردي که ز من جان بستاند اين استعشقي که همه عمر بماند اين است
وان شب که به روزم نرساند اين استکاري که کسش چاره نداند اين است
زيرا که مرا حريفکي افتاده استاز تو طمعم يکي صراحي باده است
زيرا که مرا وعده به مستي داده استچون مست شود مرا بخواهد دادن
بنشست و به هاي‌هاي بر من بگريستهجران تو دوش چون به من درنگريست
تا چند به جان ديگران خواهي زيستگريان بر وصل شد که تدبيرم چيست
مي‌رفت و دگرباره قفا مي‌نگريستمي‌آمد و از ديده‌ي ما مي‌نگريست
يا از سر مرحمت به ما مي‌نگريستبا جلوه‌ي خويشتن خوشش مي‌آمد
با سينه‌ي پاره پاره مي‌بايد زيستاز وصل تو بر کناره مي‌بايد زيست
بي‌جان به هزار چاره مي‌بايد زيستبي‌دل به هزار حيله مي‌بايد بود
زان در کرمش تکلف و منت نيستبوطالب نعمه طالب نعمت نيست
جز وي ز پيمبريست آن همت نيستدر همت او هر دو جهان مختصرست
رايي که نه راي تو برو مشکل نيستپايي که نه در هواي تو در گل نيست
در عالم عشق جز غمت حاصل نيستالقصه ز هرچه نام شادي دارد
آنکس که ازو خزينت از مال تهيستاي شاه نجيب کفشگر داني کيست
سگ داند و کفشگر که در انبان چيستسيمت ز کل حبه طلب ورنه ازو
در دست تو يک درد مرا مرهم نيستپاي تو اگرچه در وفا محکم نيست
دل بي‌غم دار کز تو دل بي‌غم نيستبا اين همه از غمت گزيرم هم نيست
تا کي گيرم کسي به جاي تو که نيستتا چند طلب کنم وفاي تو که نيست
اي جان جهان به خاک‌پاي تو که نيستگفتي که ترا جان و جهان جز من نيست
چون من به هنر کس اندر اقليمي نيستگر درخور قدر همتم سيمي نيست
چونان که ز نان استدنم بيمي نيستعيبي نبود گر فلکم سيم نداد
بازيچه‌ي غمزه‌اش پيمان شکنيستاي دل يارت که سر به سر کبر و منيست
با خويشتن آي اين چه بي‌خويشتنيستسوداي لب چنين کسي نتوان پخت
زير لگد فراق پستيم ز دوستتا دست اميد ما شکستيم ز دوست
چون ما به چنين روز نشستيم ز دوستدشمن به دعاي شب چرا برخيزد
در دور فلک نو ستمي بايد هستهردم ز تو گر تازه غمي بايد هست
اين بس نبود کانچ نمي‌بايد هستدر عشق تو گرچه ايچ مي‌بايد هست
مسکين دل من اميد بهبود نداشتچون آتش سوداي تو جز دود نداشت
چون بخت نبود کوششم سود نداشتدر جستن وصل تو بسي کوشيدم
نه نقش عيادت تو بر آب نگاشتگر بنده دو روز خدمتت را بگذاشت
بيماري چون تويي توان ديد نداشتتقصير از آن کرد که چشمي که بدان
وز بهر تو پيوند جهاني بگذاشتاندوه تو چون دلم به شادي انگاشت
دايم ز وفاش باز نتواني داشتگيرم ز جفاش باز نتواني برد
آخر ز وفاش باز نتواني داشتاندوه تو چون دلم به شادي نگذاشت
من تخم وفاداري تو خواهم کاشتهرچند ز تو بجز جفا حاصل نيست
تا کار دلم ز دست دلبر بگذشتدلبر ز وفا و مهر يکسر بگذشت
بگذاشت مرا و آبم از سر بگذشتچون ديد کزو قدم بر آتش دارم
در نعمت و ناز ديدمش برمي‌گشتمحنت‌زده‌اي که کلبه‌اي داشت به دشت
بو طالب نعمه دي بر اين دشت گذشتگفتمش که گنج يافتي گفتا نه
وان مايه که کردمي بدان سود گذشتعمري که تر و خشک من آن بود گذشت
پس چون شب وصل دلبران زود گذشتافسوس که روز بي‌غمي دير رسيد
جان خواست ز من چون گل وصلش بشکفتبا دل گفتم که آن بتم دوش نهفت
با او به محقري سخن نتوان گفتدل گفت مضايقت مکن زود بده
گل ديده پر آب کرد از باران گفتبا گل گفتم شکوفه در خاک بخفت
بنماي گلي که ريختن را نشکفتآري نتوان گرفت با گيتي جفت
بر چهره هزارگل ز رازم بشکفتچشمم ز غمت به هر عقيقي که بسفت
اشکم به زبان حال با خلق بگفترازي که دلم ز جان همي داشت نهفت
آن کيست کزو فراغت خويش نيافتسلطان که جهان جواد ازو بيش نيافت
صد باره جهان بگشت و درويش نيافتدر دولت او عامل اموال زکات
عهدي که خريدم از جهان دمدمه رفتعيشي که نمودم از جواني همه رفت
وين سبزه‌ي عاريت رها کن رمه رفتهين اي بز لنگ آفرينش بشتاب
سرو چمن ملک بپيراست برفتسلطان که جهان به عدل آراست برفت
کژ را به کژان داد و ره راست برفتچون کژ رويي بديد از دور فلک
بنياد نظام عالم خاک برفتحامي جهان ز جور افلاک برفت
او رفت و سعادت از جهان پاک برفتآن زهر زمانه را چو ترياک برفت
وان عهد و وفا به باد برداد و برفتمعشوق مرا عهد من از ياد برفت
آتش به من اندر زد و چون باد برفتپايم به حيل ببست و آزاد برفت
حورا صفت و فرشته‌خو بود برفتآن بت که به انصاف نکو بود برفت
آرايش جانم همه او بود برفتآسايش عمرم همه او داشت ببرد
غمهاي مرا به غمزه بفزود برفتدلبر چو دلم به عشوه بربود برفت
آتش به من اندر زد و چون دود برفتبس دير به دست آمد و بس زود برفت
چشمم ز طلب خون دل آغاز گرفتچون با غم عشق تو دلم ساز گرفت
هجران تو اين مهم به جان باز گرفتتو دست به خون ريختنم رنجه مدار
عالم به خمار نرگس مست گرفتآن بت که دلم به زلف چون شست گرفت
زين تيشه که آن نگار بردست گرفتبس دل که کنون به قهر در پاي آورد
جز غمزه‌ي آن نرگس مستت نگرفتاي دل بخر آن زلف که دستت نگرفت
از پاي درآمدي و دستت نگرفتمي لاف زدي که صبر دستم گيرد
زاري و فغان و لابه هم درنگرفتبا يار مرا زور و ستم درنگرفت
تدبير درم کنم که دم درنگرفتاز شعر ترم چو سنگ نم درنگرفت
وز چهره‌ي گل روي زمين حور گرفتاز شعله‌ي لاله جهان نور گرفت
بستان صفت مجلس دستور گرفتصحرا سلب بزم ملکشه پوشيد
هر هفت در افتيم به هفتاد آگفتاز گردش اين هفت مخالف بر هفت
تا کي غم عالمي که چون رفتي رفتمي ده که چو گل جوانيم در گل خفت
جزويست قيامت از نبرد حشمتاي روزي خصم پيش خورد حشمت
انباشته شد جمله ز گرد حشمتانديشه‌ي پل مکن که جيحون شاها
بيدار چو نرگسم به گرد کويتتا روز به شب چو سوسنم بي‌رويت
مانند گل دو رويه رو بر رويتچون لاله شوم سوخته‌دل گر بنهم
راحي به کفت کزو خجل گردد روحعمري بادت کزو به رشک آيد نوح
صبح همه روزهات ضامن به صبوحشام همه شبهات به صبح آبستن
يک روز نرفت راه دلجويي چرخعمري جگرم خورد ز بدخويي چرخ
با زهره گرفتست مرا گويي چرخآورد و به دست جور مريخم داد
وز بخت که بندي ز اميدم نگشاداز چرخ که کامي به مرادم ننهاد
پيروز شه طغان تکين باقي بادپيروز شه طغان تکين دادم داد
با خاک درت ستاره آميخته بادبا قدر تو آب آسمان ريخته باد
خورشيد ازو به مويي آويخته بادگر کم کند از سر تو يک موي فلک
نابوده ز روزگار خود روزي شاددادم به اميد روزگاري بر باد
چونان که ز روزگار بستانم دادزان مي‌ترسم که روزگارم نبود
در زلف زره بي‌کنفت تاب مباددر چشمه‌ي تيغ بي‌کفت آب مباد
در آب فسرده آتش ناب مبادبي‌ياد مبارک تو در دست ملوک
يک دم ز غم تو بي‌دم سرد مبادهرگز دلم از وفاي تو فرد مباد
پس يک نفس از درد تو بي‌درد مبادگر وصل تو درمان دلم خواهد کرد
تا حشر سعود را قران بي‌تو مباداي شاه زمين دور زمان بي‌تو مباد
مقصود جهان تويي جهان بي‌تو مبادآسايش جان ز تست جان بي‌تو مباد
عشق تو مرا به خيره گمراهي دادحسن تو مرا ز نيکوان شاهي داد
عشق تو مرا به خيره گمراهي داداز راستي‌ام نخواهي آگاهي داد


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما
از محبت تا معرفت: سفری در دنیای معنویت
از محبت تا معرفت: سفری در دنیای معنویت
گل اول شباب الاهلی به النصر توسط سردار آزمون
play_arrow
گل اول شباب الاهلی به النصر توسط سردار آزمون
واکنش جدید نتانیاهو پس از بیانیه یحیی سریع: اقدامات یمن تهدیدی برای نظم جهانی است
play_arrow
واکنش جدید نتانیاهو پس از بیانیه یحیی سریع: اقدامات یمن تهدیدی برای نظم جهانی است
اتفاقاتی در ۱۴۰۰ سال قبل افتاده و گروهی آمدند تا انتقام ۱۴۰۰ سال قبل را از ما مردم شام بگیرند!
play_arrow
اتفاقاتی در ۱۴۰۰ سال قبل افتاده و گروهی آمدند تا انتقام ۱۴۰۰ سال قبل را از ما مردم شام بگیرند!
به رگبار بستن مناره یک مسجد در حال اذان توسط نظامیان اسرائیل
play_arrow
به رگبار بستن مناره یک مسجد در حال اذان توسط نظامیان اسرائیل
تماشای این ۲ گل زیبا در فوتبال زنان را از دست ندهید
play_arrow
تماشای این ۲ گل زیبا در فوتبال زنان را از دست ندهید
اظهارات ضدایرانی مشاور امنیت ملی ترامپ
play_arrow
اظهارات ضدایرانی مشاور امنیت ملی ترامپ
مداحی؛ رسانه تمام‌عیار تبیین
play_arrow
مداحی؛ رسانه تمام‌عیار تبیین
به آتش کشیدن درخت کریسمس در سوریه توسط تحریرالشام
play_arrow
به آتش کشیدن درخت کریسمس در سوریه توسط تحریرالشام
نمای شرکت تسلیحاتی حامی "اسرائیل" قرمز شد
play_arrow
نمای شرکت تسلیحاتی حامی "اسرائیل" قرمز شد
سخنگوی دولت: شاهد کاهش خاموشی‌ها خواهیم بود
play_arrow
سخنگوی دولت: شاهد کاهش خاموشی‌ها خواهیم بود
آمادگی ایران برای بازگشای سفارت در سوریه
play_arrow
آمادگی ایران برای بازگشای سفارت در سوریه
نگاهی به بهترین هتل شیراز از دید کاربران
نگاهی به بهترین هتل شیراز از دید کاربران
تعاریف حدادیان از شناخت رهبر انقلاب از مداحی و هنر
play_arrow
تعاریف حدادیان از شناخت رهبر انقلاب از مداحی و هنر
مهاجرانی: ساعت‌کاری ادارات از ساعت ۸ تا ۱۴ به صورت شناور شد
play_arrow
مهاجرانی: ساعت‌کاری ادارات از ساعت ۸ تا ۱۴ به صورت شناور شد