مرگ پهلوي از زبان دامادش(1)

من 25 سال تمام به انحاي مختلف در كنار شاه بودم، من هم داماد شاه بودم و هم دوست صميمي او. شايد كمتر مورد مشابهي را بتوان يافت كه يك نفر داماد حتي پس از جدايي و طلاق از همسرش همچنان دوست صميمي پدر همسرش...
يکشنبه، 29 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مرگ پهلوي از زبان دامادش(1)

مرگ پهلوي از زبان دامادش(1)
مرگ پهلوي از زبان دامادش(1)


 






 
نوشته زير خاطرات اردشير زاهدي، داماد محمدرضا پهلوي از روزهاي آوارگي منجر به مرگ اوست.
من 25 سال تمام به انحاي مختلف در كنار شاه بودم، من هم داماد شاه بودم و هم دوست صميمي او. شايد كمتر مورد مشابهي را بتوان يافت كه يك نفر داماد حتي پس از جدايي و طلاق از همسرش همچنان دوست صميمي پدر همسرش باقي بماند!
شاه آدم باهوشي بود اما متأسفانه ضعف كارآكتر داشت و اصلاً به درد موقعيت‌هاي مشكل و مواقع اضطراري نمي‌خورد. او پادشاهي بود كه براي مواقع آرامش ساخته شده بود. به محض آنكه مشكلي پيش مي‌آمد خودش را مي‌باخت و سلسله اعصابش در هم مي‌ريخت.
دوست ندارم اكنون كه او در اين دنيا نيست و نمي‌تواند پاسخگو باشد اين حرف‌ها را بزنم اما بايد بگويم كه در جريان حوادث 25 تا 28 مرداد ماه سال 32 هم خود را به كلي باخته بود و به همين خاطر از كشور خارج شد.
هر وقت با هم تنها مي‌شديم مي‌گفت: «اگر مرا آزاد گذاشته بودند ترجيح مي‌دادم در آمريكا يك مزرعه بزرگ مي‌خريدم و كشاورزي مي‌‌‌كردم.» اشكال ديگر اعليحضرت اين بود كه به اطرافيانش اعتماد بي‌مورد داشت و حرف‌هاي دروغ اشخاص متملق و چاپلوس را مي‌پذيرفت.
تقريباً ده روز قبل از رفتن (آيت‌الله) خميني به ايران آقاي پاكروان رئيس اسبق ساواك به من اطلاع داد كه شاه مي‌خواهد مملكت را ترك كند. او با اصرار از من مي‌خواست تا شاه را تشويق به ماندن در ايران كنم و مي‌گفت اگر شاه برود ارتش ماجراي 28 مرداد 32 را تكرار نخواهد كرد. من اين مطلب را به شاه گفتم و او گفت: «ارتش! ارتش ممكن نيست به من خيانت كند!»
بعد كه در خارج شنيد قره‌باغي اعلاميه بي‌طرفي ارتش را امضاء كرده است فوق‌العاده عصباني شد و تا مدتي قره‌باغي را فحش مي‌داد.
يك جمله شاه هرگز از يادم نمي‌‌رود. زماني كه در دنيا سرگردان شده بود و مي‌‌كوشيد براي عمل جراحي و معالجه به آمريكا بيايد و واشنگتن او را راه نمي‌داد در تماس تلفني به من گفت: «اردشير جان! در اين دنياي بزرگ آيا جايي براي پناه دادن من پيدا نمي‌شود؟!»
محمدرضا شاه در سالهاي پايان سلطنت خود عميقاً‌ دچار افسردگي بود. چه كسي را در دنيا سراغ داريد كه از ابتلاي خود به بيماري كشنده سرطان مطلع باشد و داروهاي مخصوص بيماران سرطاني را مصرف كند و دچار افسردگي نشود؟ او در دو سال آخر حكومت خود به هيچ چيز علاقه و توجه نشان نمي‌داد و حتي خانم گيلدا آزاد (طلا) دوست دختر مورد علاقه‌اش را هم ترك كرده بود. مشكل ديگر اعليحضرت بها دادن زياد ايشان به زنان بود و به طور عجيبي از زنان حرف‌شنوي داشت.
متأسفانه نفوذ شهبانو فرح روي ايشان و تصميمات زنانه‌اي كه شهبانو تحت‌تأثير دوستان و فاميل خود مي‌گرفتند بزرگترين لطمات را بر سلطنت شاه وارد آورد. وي تا آخرين روز حيات، رضا قطبي را لعن و نفرين مي‌كرد و مي‌گفت آن نطق كذايي را قطبي نوشت و به دست من داد تا بخوانم. اشاره ايشان به آن نطق معروف بود كه مردم اسم آنرا «غلط كردم» گذاشته بودند و شاه را به خاطر آن تحقير مي‌كردند.
مدتي بعد كه در مراكش ميهمان سلطان حسن دوم بوديم،‌دريادار كمال‌الدين حبيب‌اللهي فرمانده نيروي دريايي شاهنشاهي كه موفق شده بود با كمك قاچاقچيان انسان از راه كوه‌هاي صعب‌العبور كردستان به عراق و از آنجا به تركيه بگريزد خود را به ما رساند و داستان‌هاي شگرفي را برايمان تعريف كرد.
البته بايد بگويم اكثر فرماندهان ارتش افراد بي‌وجود و فاقد ابتكار و ذليل و زبوني بودند و تنها هنر آنها دزدي بود!
پدرم (سپهبد زاهدي) مي‌گفت شاه عمد دارد كه افراد فاقد ابتكار و ذليل و زبون را اطراف خود جمع كند تا اين افراد قدرت كودتا و براندازي شاه را نداشته باشند. مثلاً‌ ارتشبد غلامرضا ازهاري كه رئيس ستاد ارتش بود شايد باورتان نشود اگر بگويم يك ترس عجيبي از گربه داشت و چون در كودكي گربه او را پنجه كشيده بود هميشه از گربه مي‌ترسيد! آن وقت سكان اداره مملكت در خطرناكترين و بحراني‌ترين شرايط را به دست اين آدم كه از گربه مي‌ترسيد – داده بودند!
اين دريادار حبيب‌اللهي از آن دزدهاي روزگار بود و در ايامي كه فرمانده نيروي دريايي بود تا توانست دزدي كرد و پول‌ها را به خارج فرستاد و اكنون در آمريكا و انگلستان داراي اوضاع اقتصادي رشگ‌برانگيزي است.
حبيب‌اللهي كه از تهران آمده بود و همه ما را مشتاق شنيدن اخبار و گزارشات دست اول مي‌ديد شروع به صحبت كرد. او هر چه بيشتر صحبت مي‌كرد ما در بهت زيادتري فرو مي‌رفتيم. دريادار حبيب‌اللهي گفت كه ارتشبد قره‌باغي با امان از انقلابيون با آنها سازش كرده و ارتش را به پادگان‌ها بازگردانده و پشت بختيار را خالي كرده است.
اعليحضرت با شنيدن اين مطلب به زمين تف كرده و گفتند اين مردك مادر... خواهر... را من از روستاهاي اردبيل آوردم و ترقي دادم و به رياست ستاد رساندم، اما او به من خيانت كرد.
خانم فريده ديبا كه معلوم بود از زمان ازدواج دخترش با شاه هميشه بغض خود را فرو داده و امكان اظهارنظر و يا مخالفت در حضور شاه را نداشته است، در جلو همه به اعليحضرت گفت: «شما فرمانده كل قوا بوديد و اگر صحبت از خيانت باشد شما خيانت كرده‌ايد كه افسران و درجه‌داران و قواي تحت امر خود را رها كرده و گريخته‌ايد. يك نفر فرمانده بايد آخرين نفري باشد كه عرصه را ترك مي‌كند. امثال قره‌باغي فهميده‌اند بازگشتي براي شما متصور نيست و در واقع خواسته‌اند جان خودشان را نجات بدهند!»
اين اظهارات باعث رنجش اعليحضرت شد و اعليحضرت پس از چند دقيقه سكوت اظهار داشت:‌ «من صحنه را به ميل خودم ترك نكردم. آمريكايي‌ها و دوستان انگليسي‌ام به من گفتند كه خوب است شما در مواقع خونريزي در ايران نباشيد تا كشت و كشتارها به نام شما تمام نشود.»
تازه اينجا بود كه همه فهميدند آمريكايي‌ها مي‌خواسته‌اند در غياب شاه ماجراي سال 1954 را در ايران تكرار كنند و با توسل به قواي ارتش مردم را شديداً سركوب نمايند.
دريادار حبيب‌اللهي ادامه صحبت را در دست گرفت و در تأييد اعليحضرت گفت: «افسران عاليرتبه و وفادار مانند سپهبد بدره‌اي و سرلشكر نشاط قصد كودتاي خونيني را داشته‌اند اما قره‌باغي با برگرداندن ارتش به پادگان‌ها موقعيت آنها را تضعيف كرد و باعث شد گارد شاهنشاهي به تنهايي دست به كودتا بزند و در واقع خودكشي كند، به طوري كه مردم با سنگ و كوكتل مولوتوف و بطري‌هاي آتش‌زا و سلاح‌هايي كه از اسلحه‌خانه نيروي هوايي تهيه كرده بودند به قواي گارد جاويدان (سرلشكر نشاط) و گارد شاهنشاهي (سپهبد بدره‌اي) در خيابان تهران‌نو و ميدان شهناز حمله‌ور شده و ‌آنها را نابود كرده بودند.
حبيب‌اللهي مدعي شد كه قره‌باغي با انقلابيون همكاري مي‌كرده و حتي خبر احتمال كودتا توسط گارد را به آنها اطلاع داده بود!
او داستان‌هاي عجيبي هم در مورد همكاري ارتشبد، حسين فردوست با انقلابي‌ها تعريف كرد كه برايمان باورنكردني بود!
حبيب‌اللهي كه در جلسات فرماندهان ارشد مشاركت فعال داشت ليست بلندبالايي از افسران ارشد را كه عليه اعليحضرت صحبت كرده و يا با كودتا مخالفت كرده و يا با انقلابيون تماس گرفته بودند ارائه كرد.
او اطلاع داد كه سپهبد اميرحسين ربيعي فرمانده نيروي هوايي با تجهيز يك اسكادران بمب‌افكن قصد بمباران مقر (آيت‌الله) خميني و همكاران او را داشته اما چند نفر از افسران نيروي هوايي نقشه او را خنثي كرده بودند!
يكي از حضار كه حرف‌هاي حبيب‌اللهي را با دقت گوش مي‌كرد با شنيدن اين مطلب از روي چاپلوسي گفت: «اين افراد بعدها چطور مي‌توانند بايستند و به روي اعليحضرت نگاه كنند!» خود شاه با شنيدن اين حرف چاپلوسانه پوزخندي زد كه ما معناي آن پوزخند را فهميديم.
اولاً وضع جسماني شاه روز به روز تحليل مي‌رفت و اميدي به زنده ماندن ايشان براي حتي چند ماه آينده نبود و ثانياً اوضاع و احوال ايران نشان مي‌داد كه ديگر هيچ شانسي براي بازگشت سلطنت وجود ندارد. موقعي كه در مراكش بوديم حملات دولت جديد انقلابي ايران به سلطان حسن دوم شدت گرفت و او را به خاطر پناه دادن به شاه مورد حمله قرار مي‌داند و مراكش را تهديد به انتقام مي‌كردند.
سلطان حسن دوم كه از دوران جواني با اعليحضرت دوست بود و بعضي سالها حتي دو سه بار به ايران مي‌آمد و ميهمان خانواده سلطنتي مي‌شد و در اداره بعضي سرمايه‌گذاريها با شاه شريك بود اين تهديدات را جدي گرفت و يك روز به ما اطلاع داد كه جان شاه در خطر است و برابر اطلاعات رسيده از سازمان جاسوسي فرانسه (متحد مراكش) يك گروه تروريستي براي كشتن شاه به مراكش اعزام شده‌اند. ما در آن موقع در «كاخ بهشت بزرگ» رباط كه اختصاص به ميهمانان عاليرتبه داشت اسكان داده شده بوديم.
شاه با شنيدن اين مطلب گفت بايد هر چه زودتر از اين كشور برويم زيرا عرب‌ها ذاتاً افراد بي‌عاطفه‌اي هستند و ممكن است اين مردك (سلطان حسن دوم) حتي ما را دستگير و تحويل رژيم انقلابي بدهد!
مراكش از جمله كشورهاي فقير عرب – آفريقايي است كه در دوران سلطنت شاه كمك‌هاي مالي و اقتصادي سخاوتمندانه‌اي از ايران دريافت مي‌كرد. حتي سلطان حسن دوم در جنگ با چريكهاي مخالف دولت مركزي (پوليساريو) از ايران كمك نظامي مي‌گرفت و مستشاران نظامي ايران براي اين منظور به مراكش رفته بودند.
خود سلطان حسن با والاحضرت اشرف دوستي شخصي داشت و زماني از ايشان خواستگاري رسمي كرده بود. من به اعليحضرت عرض كردم كه وينستون چرچيل جمله معروفي دارد و مي‌گويد: «دنيا براي شكست خوردگان جايي ندارد!»
شاه گفت: «منظورت اين است كه ما شكست خورده‌ايم؟!»
عرض كردم: «اگر شكست نخورده‌ايم پس اينجا چه مي‌كنيم؟!»
فرزندان شاه در آمريكا تحصيل و زندگي مي‌كردند و بيشتر سرمايه‌هاي اعليحضرت و خانواده پهلوي هم به بانك‌هاي آمريكايي سپرده شده بود. البته اعليحضرت سرمايه‌هاي قابل توجهي هم در بانك‌هاي اروپا و به ويژه سوئيس داشتند.
اعليحضرت علاقه زيادي به رفتن به آمريكا نشان مي‌دادند و به اين ترتيب آمريكا را دچار بحران كرده بودند. اگر آمريكا شاه را مي‌پذيرفت روابطش با دولت جديد ايران بحراني مي‌شد و منافع حياتي او در ايران و منطقه به خطر مي‌افتاد و اگر شاه را نمي‌پذيرفت موجب نااميدي همه رهبران منطقه و دوستان آمريكا در جهان مي‌شد و آنها نسبت به وفاداري آمريكا دچار ترديد مي‌شدند و از خود مي‌پرسيدند كه آيا اين سرنوشت آينده ما نخواهد بود؟!
اعليحضرت در خارج كه بوديم مرتب غصه مي‌خوردند كه چرا در سال 1342 كار را يكسره نكرد و طبق توصيه اسدالله علم (آيت‌الله) خميني را به جوخه اعدام نسپرد. ايشان مي‌گفت كه در مبارزه با روحانيون، هم پدرشان اشتباه كرد و هم خودش خطر آنها را دست گم گرفت!
حقيقت اين بود كه در سال 1342 اعليحضرت بي‌ميل نبود كه كار (آيت‌‌الله) خميني را يكسره كند اما مطابق قانون اساسي نمي‌توانست يك مجتهد مسلم را به اعدام بسپارد و از طرفي روحانيون هم ممكن بود عليه دستگاه سلطنت اعلام جهاد كنند! اعليحضرت تا آخرين لحظات عمر حياتش هويدا را لعن و نفرين مي‌كرد و او را باعث و باني نابودي مملكت مي‌دانست.
من در آن لحظات به اعليحضرت توصيه گذشته خودم را يادآوري كردم همان موقع كه آن نامه معروف عليه (آيت‌الله) خميني چاپ شد و باعث بروز اغتشاش در كشور گرديد من به اعليحضرت توصيه كردم فوراً هويدا را دستگير و به جرم نوشتن نامه محاكمه و مملكت را آرام كند! اما اعليحضرت به جاي قبول اين نصيحت و توصيه مشفقانه بنده را متهم به خصومت شخصي با هويدا كرد.
زماني كه در پاناما بوديم شاه با ناراحتي ضمن يادآوري علل بروز انقلاب قبول كرد كه در برخورد با اغتشاشات روزهاي آغازين نهضت تعلل و كوتاهي كرده و فريب هويدا را خورده است.
اعليحضرت تعريف كرد كه چطور وقتي از نعمت‌الله نصيري (رئيس ساواك) پيرامون شورش‌هاي تبريز توضيح مي‌خواسته، هويدا به كمك نصيري شتافته و براي آنكه بي‌كفايتي ساواك را توجيه كند گفته است شورشيان مشتي كمونيست و توده‌اي هستند كه از آن طرف مرزها آمده‌اند!
اين دو نفر مدتها اين فكر را به مخيله شاه انداخته بودند كه كمونيست‌‌ها (توده‌اي‌ها) در پشت اين حوادث هستند! پس از وقوع تظاهرات و آشوب‌هاي تبريز شاه در يك مصاحبه اعلام كرد كه باورش نمي‌شود تبريزي‌ها اين كارها را كرده باشند و او معتقد است كه اين افراد همه از آن سوي مرز آمده بودند!
من به شاه عرض كردم: قربان! تركيه هم‌پيمان ما در پيمان نظامي ناتو است و با ما قرارداد امنيتي دارد و اجازه نمي‌دهد حتي يك نفر به طور غيرقانوني از مرز آن كشور به ايران عبور كند. مرز اتحاد شوروي هم با وسايل راداري پيشرفته كنترل مي‌شود و حتي يك كلاغ هم نمي‌تواند از آن طرف مرز بپرد و وارد ايران شود.
گفتن اين حرف كه شورشيان از آن طرف مرز آمده‌اند در شأن اعليحضرت نيست، و باعث مضحكه ايران در دنيا مي‌شود و جهانيان سئوال مي‌كنند اين چه مملكتي است كه صدها هزار نفر مي‌توانند از مرزهاي آن به طور غيرقانوني عبور كنند؟!
اعليحضرت گزارش بلندبالايي را كه توسط ساواك تهيه شده بود نشانم داد و من ديدم كه ساواك ضمن اشاره به عضويت يك آذربايجاني در كادر رهبري اتحاد شوروي (پوليت بورو) نتيجه گرفته است كه حيدر علي‌اف كه اصالتاً متولد زنجان است اهداف ناسيوناليستي دارد و دنبال اتحاد دو آذربايجان مي‌باشد و به همين خاطر آشوب‌هاي تبريز را دامن زده است!
خدمت شاه عرض كردم: «چطور تا قبل از انتشار نامه عليه (آيت‌الله) خميني اين مسائل نبود؟!»
معلوم بود كه خود شاه هم به اين حرفها اعتقاد ندارد اما دنبال خودفريبي است و نمي‌خواهد باور كند كه پس از يك دوره نسبتاً طولاني آرامش و سكون مملكت به طرف ناامني و سقوط پيش مي‌‌رود. همه ساله به دستور اعليحضرت بودجه هنگفتي در اختيار ساواك قرار مي‌گرفت و ساواك هم براي آنكه نشان بدهد لايق دريافت اين بودجه عظيم است داستان‌‌هاي عجيب و غريب جاسوسي درست مي‌كرد و طي گزارشاتي به عرض شاه مي‌رساند.
مثلاً گزارش مي‌كردند كه در فلان شب‌نشيني خصوصي در برلين صدراعظم آلمان از نزديكي بيش از حد ايران به انگلستان انتقاد كرده و گفته نمي‌داند چرا شاه ايران فرصت‌هاي اقتصادي به آلمان نمي‌‌دهد!
يا متن گفتگوي رهبر حزب كارگر در جلسه خصوصي حزب را مي‌آوردند و به شاه مي‌دادند و متأسفانه اعليحضرت سئوال نمي‌كردند كه چگونه شما به اين مطالب دست يافته‌ايد؟!
ساواك حتي يك بار مدعي شده بود كه در دفتر نخست‌وزير انگلستان شنود گذاشته است.
اعليحضرت از اين مطلب خوششان مي‌آمد. اصولاً اعليحضرت از جواني به داستان‌هاي پليسي و خصوصاً داستان‌هاي شرلوك هلمز و مايك هامر علاقه وافري داشتند و ساواك هم با اطلاع از اين علاقه شاه براي ايشان داستان مي‌ساخت. آنها گاهي اوقات هم براي نشان دادن كارايي ساواك عده‌اي را مي‌گرفتند و متهم به كارهايي مي‌‌كردند كه اصلاً صحت نداشت. مثلاً يك گروه روشنفكري را كه شب شعر برگزار مي‌كرد و هر ماه در خانه يكي از شعرا و نويسندگان (بيشتر مطبوعاتي) دوره مي‌گذاشت و تمايلات چپي داشت گرفتند و براي آن كه كار خود را مهم جلوه بدهند اعلام كردند كه اين گروه قصد گروگانگيري و ربودن والاحضرت وليعهد و ساير فرزندان شاه را داشته‌اند. دو نفر از اعضاي اين گروه بعداً اعدام شدند.
در نتيجه اين گزارشات بي‌اساس اعليحضرت به همه كس و همه چيز بدبين شده بودند و همه را به چشم جاسوس «سيا» و يا اينتليجنت سرويس و يا ك – گ – ب مي‌ديدند!
اشكال ديگر ساواك (در زمان مديريت نصيري) اين بود كه با هويدا ساخته بودند و مطابق ميل نخست‌وزير گزارشات مثبت در مورد پيشرفت‌هاي همه جانبه و توسعه امور مملكت به شاه مي‌دادند و تصويري از خوشبختي و رفاه و سعادت مردم ايران را در پيش چشمان شاه مي‌گشودند. گويي در اين مملكت حتي يك ناراضي هم وجود ندارد.
متأسفانه شاه اين مطلب را باور كرده بود و وقتي در جريان تأسيس حزب فراگير رستاخيز اعلام شد كه هر كس در اين مملكت ناراضي است مي‌تواند بيايد پاسپورت خود را بگيرد و برود، تنها يك نفر تقاضاي خروج از مملكت را داد و شاه با توجه به اين مطلب هميشه مي‌گفت: «در اين مملكت يك نفر ناراضي بود كه او هم پاسپورتش را گرفت و رفت!»
ارتشبد نصيري (رئيس ساواك) به جاي پرداختن به وظايفش به يك ماشين امضاء تبديل شده بود و اداره ساواك با پرويز ثابتي بود.
نصيري در شمال ايران و در كيش به ساختمان‌سازي سرگرم بود و فعاليت‌هاي اقتصادي مي‌كرد. اشكال ديگر او علاقه مفرطش به ارتباطات جنسي گسترده با زنان بود و اوقات خود را به اين امور مي‌پرداخت و از وظايف كاري‌اش بازمي‌ماند. بايد بگويم كه اصولاً انتخاب نصيري براي رياست ساواك كار درستي نبود و نصيري قابليت‌هاي لازم براي كارهاي امنيتي و اطلاعاتي را نداشت. او چون سالها در گارد شاهنشاهي خدمت كرده و در جريان حوادث 25 تا 28 مرداد سال 32 هم وفاداري خودش را به شاه نشان داده بود به اين پست رسيد و لياقت بيشتري از خود نشان نداد.
شاه از او خوشش مي‌آمد چون نصيري خودش را سگ اعليحضرت مي‌ناميد. اينكه او خود را چاكر مي‌ناميد از روي احترام بود و «چاكر» در فرهنگ فارسي از گذشته‌هاي دور وجود داشته و براي عرض احترام و ارادت به كار مي‌رفته و اكنون هم به كار مي‌رود. اصولاً لفظ «چاكر» يك اصطلاح درباري بوده است. اما اينكه يك نفر خود را سگ بنامد براي ما قابل قبول نبود.
من در طول زندگيم دو نفر را به كلي فاقد كارآكتر ديده‌ام. اولي همين ارتشبد نصيري بود كه خود را سگ شاهنشاه مي‌ناميد و دومي دكتر اقبال بود كه مي‌گفت غلام خانه‌زاد شاهنشاه است.
جالب اينكه چندين بار ميان اسدالله علم و دكتر اقبال بر سر به كار بردن اين اصطلاح دعوا و درگيري شده بود و اقبال مي‌گفت او اصطلاح ‌«غلام خانه‌زاد» را ابداع كرده و علم مدعي بود كه قبل از وي پدرش هم غلام خانه‌زاد اعليحضرت رضاشاه و محمدرضاشاه بوده است!
شاه دچار توهم بود و اين توهم را همين اطرافيان خائن و چاپلوس و متملق و دروغگو به ذهن او انداخته بودند.
حتي در آمريكا هم مخالفان سياسي وجود دارند حتي در انگلستان هم زندانيان سياسي وجود دارند. چطور شاه باورش شده بود كه در ايران فقط يك ناراضي وجود داشته و او هم از كشور خارج شده است. هنوز براي من مبهم است!
اعليحضرت فقط روزي متوجه پايان كار خود شد كه با هلي‌كوپتر از فراز تهران به تماشاي تظاهرات مردم پرداخت و شخصاً ديد كه ميليونها نفر در خيابانهاي تهران با مشت‌هاي گره كرده شعار «مرگ بر شاه» مي‌دهند!
بعدها شهبانو فرح برايم تعريف كرد كه شاه بعد از بازگشت از آن بازديد هوايي دستور داد تمام افراد فاميل و نزديكان خانواده‌‌هاي پهلوي و ديبا به فوريت از كشور خارج شوند. همه كساني كه به نوعي وابسته به دو خانواده پهلوي و ديبا بودند به فوريت كشور را ترك كردند. افسران عاليرتبه ارتش و مديران بلندپايه مملكتي با كسب اجازه از شاه از مملكت خارج شدند و فقط شخص شاه و شهبانو تا روز نخست‌وزيري بختيار در كشور باقي ماندند. تنها كساني گير افتادند كه از نظر شاه در طول 13 سال گذشته به نوعي خيانت كرده و آشوب‌هاي مملكت ناشي از عملكرد اشتباه آنها بود.
موقعي كه در پاناما بوديم اعليحضرت از اعدام بعضي سران رژيم شاهنشاهي توسط دادگاه انقلاب اظهار خوشوقتي مي‌كردند اما از اعدام سپهبد اميرحسين ربيعي فرمانده نيروي هوايي و سرتيپ خسروداد فرمانده هوانيروز ناراحت شدند.
اعليحضرت اين دو نفر را زنداني نكرده بودند و آن دو فرصت كافي براي فرار از كشور را داشتند. ليكن دير جنبيدند و به دام افتادند. فرزند والاحضرت اشرف هم كه فرمانده يگان هاوركرافت نيروي دريايي در بندرعباس بود نتوانسته بود از كشور بگريزد.
شاه به روان سپهبد ربيعي درود مي‌فرستاد و به ياد مي‌آورد كه در موقع خروج از ايران ربيعي و خسروداد خود را به روي پاهاي شاه انداخته و از او خواسته بودند تا چند ساعت ديگر در ايران بماند و به آنها اجازه بدهد تا مخالفان را بمباران هوايي كند!
برگرفته از:25 سال در كنار پادشاه، خاطرات اردشير زاهدي، انتشارات عطائي ، صص 390-339
منبع: www.dowran.ir



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط