خلق را چون نظر به صورت بود

خلق را چون نظر به صورت بود شاعر : اوحدي مراغه اي وطن و منزلي ضرورت بود خلق را چون نظر به صورت بود بي‌زن و خادمي نگيرد نور چون شود منزل و وطن معمور هم بماند ز هر دو فرزندي تا اگر بگذرد ازين چندي نگذارد به دست بيگانه که نگهدارد آن در خانه چون بداند که دوست خواهد خورد زانکه از مال غم ندارد مرد شربت مرگ و مردن اين بودست عادت زيستن چنين بودست گرد راني به جوي بي‌گردن پس چو ناچار شد که خواهي زن تا ترا بيند و شود بتو شاد زن دوشيزه...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خلق را چون نظر به صورت بود
خلق را چون نظر به صورت بود
خلق را چون نظر به صورت بود

شاعر : اوحدي مراغه اي

وطن و منزلي ضرورت بودخلق را چون نظر به صورت بود
بي‌زن و خادمي نگيرد نورچون شود منزل و وطن معمور
هم بماند ز هر دو فرزنديتا اگر بگذرد ازين چندي
نگذارد به دست بيگانهکه نگهدارد آن در خانه
چون بداند که دوست خواهد خوردزانکه از مال غم ندارد مرد
شربت مرگ و مردن اين بودستعادت زيستن چنين بودست
گرد راني به جوي بي‌گردنپس چو ناچار شد که خواهي زن
تا ترا بيند و شود بتو شادزن دوشيزه خواه و نيک نژاد
پيش او عشوه‌ي تو بيهوده استکانکه با شوهري دگر بوده است
خود فتوحيست اين و کم باشدو گرش صورت و درم باشد
و گرش ايندو نيست دستوريستاصل در زن سداد و مستوريست
بر سرخانه سر فرازش دارچونکه پيوند شد، به نازش دار
او درآيد، تو احترامش کنتو در آيي ز در، سلامش کن
وقت خلوت به لطف و بازي کوشهر زمانش به دلنوازي کوش
پيش مردم عزيز دار او راصاحب رخت و چيز دار او را
به نماز و به طاعتش در کشاز سخنهاي خوب و گفتن خوش
به نصيحت ز بام و در دورشميکن ار بيني از خرد نورش
پيرزن را به خانه جاي مدهراه بيگانه در سراي مده
راه لولي و مطرب و دلادلبيضرورت روا مدار به فال
هر يکي را به قدر ميخور غمدل خويشان او مدار دژم
به مراد تو سازگار شودتا ز لطف تو شرمسار شود
وان چه دارد به سوي خود متراشبا زن خويشتن دو کيسه مباش
چون روي در زنت نماند خيرزن چو داري، مرو پي زن غير
در زيان گارگي چه سود توان؟هر چه کاري همان درود توان
دل در افتاد، تن ببايد دادزن کني، داد زن ببايد داد
دو ديگر به راه در باشدآنکه شش ماه در سفر باشد
شب خرابي و جنگ و قي کردنچار در شهر روز مي خوردن
کهنه را هشته، قصد نو کردهدل به بازارها گرو کرده
او بخفته ز خستگي چون يوزبرده خاتون به انتظارش روز
وين تحکم به مذهب که رواست؟اين گنه را که عذر داند خواست؟
زن ازين خانه چون بدر نرود؟کد خدايي چنين به سر نرود
چون نيايد به خانه فاجر و رند؟بشر در روم و تاجر اندر هند
بي مي و نقل و کاس و جامي نيستدر سفر خواجه بي‌غلامي نيست
و آنچه اصلست در ميان نبودپيش خاتون جز آب و نان نبود
خانه خود مده به باد، اي مرداين نه عدلست و اين نه داد، اي مرد
تا نيايد شغال در بيشهبه ازين کرد بايد انديشه
چه کني بر زنان چنين جبري؟تو که مردي، نميکني صبري
زن پاکيزه نيز کم نزندخواجه چون بي‌غلام دم نزند
آتش و پنبه پيش هم نبرندبنده‌ي خوب در حرم نبرند
قصه‌ي يوسف و زليخا چيست؟کار ايشان اگر ز فتنه بريست
مي‌خروشي که: «تله مي‌جنبه»پيش روباه مينهي دنبه
آن ندارد کسي که اينش نيستهر که غيرت نداشت دينش نيست
بعد از آن بنده و ضياع و عقارزن کني، خانه بايد و پس کار
خانه را خرج و خرج را مهمانملک را آب و بندگان را نان
چه شناسد که نحو و منطق چيست؟طفل کوچک چو بهر نان بگريست
بيش بينم که بر خداي عزيزميل کودک به گردگان و مويز
به سر و پاي در کمند شويچون اسير و عيال‌مند شوي
سوي ظلمت شو و ز نور ببرطمع از لذت حضور ببر
روز و شب تا سحر ز غم نالاننان و هيزم کشي چو حمالان
خواجه نامي وليک بنده بسنجبندگي نان کشيدنست به رنج
تو به رنج و به بندگي شاديخواجگي راحتست و آزادي
غل ديوست،يا دو شاخه‌ي غولگر نداني سزاي گردن گول
کرده او را دو شاخه کدبانوهم چو دزدان نشسته بر زانو
چون توان فخر خواجگي کردن؟کنده در پاي و بند بر گردن
تا شبش تنگ در کنار کشيروز تا شب بلا و بار کشي
نتوان راه زادنش بستناز تو خاتون چو گردد آبستن
خرج بايد دو مرده آمادهچون بزاد، ار نرست اگر ماده
دختران را به زر عروسي کنپسران را قباي روسي کن
نتواني شدن به کلي دورز در دوستان به ماتم و سور
با چنين کمزني چه جاي زنست؟خواجگي نيست، اين بلاي تنست
گر اميري کني برانندتبندگي کن، که خواجه خوانندت


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.