معتمر نام، مهتري ز عرب

معتمر نام، مهتري ز عرب شاعر : جامي رفت تا روضه‌ي نبي يک شب معتمر نام، مهتري ز عرب ادب بندگي بجا آورد رو در آن قبله‌ي دعا آورد که همي گفت غصه‌پردازي، ناگه آمد به گوشش آوازي وين چه بار گران‌تر از کوه است؟ کاي دل امشب تو را چه اندوه است؟ بر تو داغي بسان لاله کشيد، مرغي از طرف باغ ناله کشيد ساخت از خواب خوش تو را بيدار؟ واندرين تيره‌شب ز ناله‌ي زار از برون دور و از درون نزديک يا نه، ياري درين شب تاريک خوابت از چشم خون‌فشان بر بود،...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
معتمر نام، مهتري ز عرب
معتمر نام، مهتري ز عرب
معتمر نام، مهتري ز عرب

شاعر : جامي

رفت تا روضه‌ي نبي يک شبمعتمر نام، مهتري ز عرب
ادب بندگي بجا آوردرو در آن قبله‌ي دعا آورد
که همي گفت غصه‌پردازي،ناگه آمد به گوشش آوازي
وين چه بار گران‌تر از کوه است؟کاي دل امشب تو را چه اندوه است؟
بر تو داغي بسان لاله کشيد،مرغي از طرف باغ ناله کشيد
ساخت از خواب خوش تو را بيدار؟واندرين تيره‌شب ز ناله‌ي زار
از برون دور و از درون نزديکيا نه، ياري درين شب تاريک
خوابت از چشم خون‌فشان بر بود،بر تو درهاي امتحان بگشود
سنگ غم زد بر آبگينه تو را؟بست هجرش کمر به کينه تو را
چشم من ناشده به خواب فراز؟چه شب است اين چو زلف يار دراز؟
مهر را راه آمدن گم شدقير شب قيد پاي انجم شد
که کند با هزار ديده نگاهاين نه شب، هست اژدهاي سياه
يا زند زخم بي‌نصيبي راتا به دم درکشد غريبي را
زو دو صد زخم بر جگر خوردهمنم اکنون و جان آزرده
گر کنم ناله، جاي آن داردزخم او، جا درون جان دارد
واندرين شب شود هم آوازم؟کو رفيقي که بشنود رازم؟
کز جدايي چگونه مي‌نالم؟کو شفيقي که بنگرد حالم
کيدم اينچنين بلايي پيشهرگزم اين گمان نبود به خويش
داد ناآزموده زهر، مراريخت بر سر بلاي دهر، مرا
چه عجب گر ره اجل سپرد؟هر که ناآزموده زهر خورد
کرد با خامشي حواله‌ي خويشچون بدين جا رساند ناله‌ي خويش
شد خموش آنچنان که گويي مردآتش او درين ترانه فسرد
بر ضميرش نشست گرد ملالمعتمر چون بديد صورت حال
و آنهمه سوزش از فغان که بود؟کنهمه نالش از زبان که بود؟
باز در خامشي سگالنده؟چيست اين ناله، کيست نالنده؟
کدمي وار گرد نوحه‌گري‌ست؟آدمي؟ يا نه آدمي‌ست، پري‌ست
ناله را رفتمي ز دنبالهکاش چون خاست از دلش ناله
پرده‌ي راز او شکافتميتا به نالنده راه يافتمي
دست بگشادمي به چاره‌گريکردمي غور در نظاره‌گري
حال آن دل‌رميده باز بگشتچون بدين حال يک دو لحظه گذشت
غزلي جانگداز کرد آغازتيز برداشت همچو چنگ آواز
غزلي صبرکاه و شوق‌انگيزغزلي سينه‌سوز و دردآميز
نغمه‌ي محنت و ترانه‌ي دردحرف حرفش همه فسانه‌ي درد
و آخرش روز وصل را مقطعاولش نور عشق را مطلع
بحر او رهنما به کام نهنگدر قوافي‌ش شرح سينه‌ي تنگ
وصف شيريني شمايل اوگه در او ذکر يار و منزل او
قصه‌ي خاکساري عاشقگه در او عجز و خواري عاشق
عمر کاهي و جانگدازي شبگه در او محنت درازي شب
حرقت داغ شوق و سوز فراقگه در او داستان روز فراق
جانب او شدن غنيمت ديدآن بزرگ عرب چو آن بشنيد
رفت آهسته از پي آوازتا شود واقف از حقيقت راز
روي زيبا به خاک بنهادهديد موزون جواني افتاده
شکر مصر را رواج‌شکنلعل او غيرت عقيق يمن
همچو پر نور آبگينه‌ي شامجبهه رخشنده در ميان ظلام
مانده از رشحه‌ي جگر دو نشانبر رخش از دو چشم اشک‌فشان
کرد بر وي ز روي لطف خطابداد بر وي سلام و يافت جواب
به کدامين قبيله‌ات نسب است؟که «بدين رخ که قبله‌ي طلب است
آرزويت کدام و کام تو چيست؟بر زبان قبيله نام تو چيست؟
همدمت ناله‌هاي زار چراست؟دلت اين گونه بي‌قرار چراست؟
وز مژه خون دل گشايي تو؟»چيست چندين غزل‌سرايي تو؟
پدرم نام من، عتيبه نهادگفت: «از انصار دارم اصل و نژاد
موجب آن ز من بپرسيدي،وآنچه از من شنيدي و ديدي
زآنکه افسانه‌اي‌ست دور و درازبنشين دير! تا بگويم باز
رو نهادم به مسجد احزابروزي از روزها به کسب ثواب
حق مسجد که بود ادا کردمروي در قبله‌ي وفا کردم
کردم اندر مقام صدق قيامبستم از جان نماز را احرام
پا به راه اجابت افشردمبه دعا دست بر فلک بردم
از همه کارها و، آخر کارعفوجويان شدم به استغفار
به هواي نظاره بنشستماز ميان با کناره پيوستم
سوي آن جلوه گاه، گام‌زنانديدم از دور يک گروه زنان
هر يکي را ز ناز زمزمه‌اينه زنان بل ز آهوان رمه‌اي
بانگ خلخال‌ها جلاجلزناز پي رقصشان به ربع و دمن
پاي تا سر همه کرشمه و نازبود يک تن از آن ميان ممتاز
او پري بود و ديگران مردماو چو مه بود و ديگران انجم
بر سرم ايستاد و لب بگشادپاي از آن جمع بر کناره نهاد
وصل آن کز غم تو مي‌کاهد؟کاي عتيبه! دل تو مي‌خواهد
کز غمت بر دلش بود باري؟هيچ داري سر گرفتاري
در من آتش زد و چون دود برفتبا من اين نکته گفت و زود برفت
نه وقوف از مقام او دارمنه نشاني ز نام او دارم
ميل خاطر به هيچ کارم نيستيک زمان هيچ‌جا قرارم نيست
مي‌روم کوبه کوي و جاي به جاي»نه ز سر خود خبر مرا، نه ز پاي
يک زماني به روي خاک افتاداين سخن گفت و زد يکي فرياد
رخ به خون تر، ترانه‌ساز آمدبعد ديري به خويش باز آمد
غزلي سينه‌سوز کرد آغازشد خروشان به دلخراش آواز
کرده منزل چو جانم اندر دل!کاي ز من دور رفته صد منزل!
سوي خونين‌دلان نمي‌گذريگرچه راه فراق مي‌سپري،
کز دو عالم همين تو را خواهمخواهشم بين، مباش ناخواه‌ام!
گرچه فردوس جاودان باشدبي‌تو بر من بلاي جان باشد
به ملامت کشيد تير مقالچون بزرگ عرب بديد آن حال
جاي گم کرده‌اي، به جا بازآي!کاي پسر، زين ره خطا بازآي!
شرم‌دار از نه شرم‌داري خويش!توبه کن از گناهکاري خويش
مردي‌اي کن، ازين هوس برگرد!نه مبارک بود هوس بر مرد
غافل از جانگدازي غم عشق!گفت کاي بي‌خبر ز ماتم عشق!
شاخ از اندوه و ميوه از غم کردعشق هر جا که بيخ محکم کرد
به نصيحت ز پايش افگندنبه ملامت نشايدش کندن
فلک از جنبش و، زمين ز درنگ،مشک ماند ز بوي و، لعل از رنگ
رخت بربندد از حريم دلمليک حاشا که يار دل‌گسلم
همچو نقش نشسته در سنگ استحرف مهرش که در دل تنگ است
به ملامت مزن به سر سنگ‌ام!آمد از عشق شيشه بر سنگ‌ام


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط