«ديده‌ي اقبال من روشن به توست

«ديده‌ي اقبال من روشن به توست شاعر : جامي عرصه‌ي آمال من گلشن به توست «ديده‌ي اقبال من روشن به توست تا گلي چون تو، به دست آورده‌ام سالها چون غنچه دل خون کرده‌ام خنجر خار جفا بر من مکش! همچو گل از دست من دامن مکش! وز براي توست تختم زير پاي در هواي توست تاجم فرق‌ساي افسر دولت ز فرق خود منه! رو به معشوقان نابخرد منه! تخت شوکت را به پشت پا مزن! دست دل در شاهد رعنا مزن! رخش زير ران به ميدان تاختن منصب تو چيست؟ چوگان باختن پهلوي سيمين‌بران...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
«ديده‌ي اقبال من روشن به توست
«ديده‌ي اقبال من روشن به توست
«ديده‌ي اقبال من روشن به توست

شاعر : جامي

عرصه‌ي آمال من گلشن به توست«ديده‌ي اقبال من روشن به توست
تا گلي چون تو، به دست آورده‌امسالها چون غنچه دل خون کرده‌ام
خنجر خار جفا بر من مکش!همچو گل از دست من دامن مکش!
وز براي توست تختم زير پايدر هواي توست تاجم فرق‌ساي
افسر دولت ز فرق خود منه!رو به معشوقان نابخرد منه!
تخت شوکت را به پشت پا مزن!دست دل در شاهد رعنا مزن!
رخش زير ران به ميدان تاختنمنصب تو چيست؟ چوگان باختن
پهلوي سيمين‌بران کردن نشستني گرفتن زلف چون چوگان به دست
وز تن گردان شوي گردن‌فکن،در صف مردان روي شمشير زن،
پيش شمشير زني گردن نهيبه که از گردان مردافکن جهي
ورنه خواهم زين غم افتادن ز پايترک اين کردار کن! بهر خداي
شرم بادت کافکني از پا مرا»سالها بهر تو ننشستم ز پا
بحر طبع او ز گوهر جوش کردچون سلامان آن نصيحت گوش کرد،
خاک پاي تخت‌فرساي توامگفت: «شاها! بنده‌ي راي توام
ليکن از بي‌صبري خويش‌ام ملولهر چه فرمودي به جان کردم قبول
صبر بر فرموده‌ات مقدور مننيست از دست دل رنجور من
در خلاصي زين بلا پيچيده‌امبارها با خويش انديشيده‌ام
جان من در ناله و آه آمده‌ستليک چون يادم از آن ماه آمده‌ست،
کرده‌ام روي از دو عالم سوي اوور فتاده چشم من بر روي او
نه نصيحت مانده بر يادم نه پند!»در تماشاي رخ آن دلپسند
شد حکيم اندر نصيحت سخت کوشچون شه از پند سلامان شد خموش
آخرين نقش بديع کلک کن!گفت: کاي نوباوه‌ي باغ کهن!
خويش را! کز هر چه گويم برتريقدر خود بشناس و مشمر سرسري
حرف حکمت بر دل پاکت سرشتآنکه دست قدرتش خاکت سرشت،
روي در معني کن اين آيينه را!پاک کن از نقش صورت سينه را!
غرق نور معرفت آيينه‌اتتا شود گنج معاني سينه‌ات
بيش ازين در صحبت شاهد مکوش!چشم خويش از طلعت شاهد بپوش!
وز حريم عافيت بيرون مشو!بر چنين آلوده‌اي مفتون مشو!
برفراز چرخ بودت کوکبهبودي از آغاز عالي‌مرتبه
در حضيض خاک بندت ساختهشهوت نفس‌ات به زير انداخته
بوي حکمت بر مشام او وزيدچون سلامان از حکيم اينها شنيد
صد ارسطو زير فرمان تو باد!گفت: «اي جان فلاطون از تو شاد
کمترين شاگرد در گاه توام!من نهاده روي در راه توام!
در قبول آن به جان بشتافتمهر چه گفتي عين حکمت يافتم
کاختيار کار بيرون از من است!»ليک بر راي منيرت روشن است


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط