بسم الله الرحمن الرحيم

بسم الله الرحمن الرحيم شاعر : جامي هست صلاي سر خوان کريم بسم الله الرحمن الرحيم پرده ز دستان کهن باز کرد فيض کردم خوان سخن ساز کرد خاست که: بسم‌الله دستي بيار! بانگ صرير از قلم سحرکار چاشني‌اي گير! که چون آمده‌ست مائده‌اي تازه برون آمده‌ست بوي خوشش طعمه‌ي جان بس تو را ور نچشي، نکهت آن بس تو را بر سر هر نامه دبير قلم، آنچه نگارد ز پي اين رقم بر ورق باد نويسد سخن حمد خدايي‌ست که از کلک «کن» جز به ثنايش نتوان کرد صرف چون رقم...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بسم الله الرحمن الرحيم
بسم الله الرحمن الرحيم
بسم الله الرحمن الرحيم

شاعر : جامي

هست صلاي سر خوان کريمبسم الله الرحمن الرحيم
پرده ز دستان کهن باز کردفيض کردم خوان سخن ساز کرد
خاست که: بسم‌الله دستي بيار!بانگ صرير از قلم سحرکار
چاشني‌اي گير! که چون آمده‌ستمائده‌اي تازه برون آمده‌ست
بوي خوشش طعمه‌ي جان بس تو راور نچشي، نکهت آن بس تو را
بر سر هر نامه دبير قلم،آنچه نگارد ز پي اين رقم
بر ورق باد نويسد سخنحمد خدايي‌ست که از کلک «کن»
جز به ثنايش نتوان کرد صرفچون رقم او بود اين تازه حرف
هر چه زبان گويد از آن برترستليک ثنايش ز بيان برترست
طبع سخنور زده بر باد، چستنيست سخن جز گرهي چند سست
گر بگشايند در آن نيست هيچصد گره از رشته‌ي پر تاب و پيچ
کرده درين فکر سر رشته گمعقل درين عقده ز خود گشته گم
غايت اين کار بجز عجز چيست؟آنکه نه دم مي‌زند از عجز، کيست؟
بر در آن حي توانان که هست،عجز به از هر دل دانا که هست
سلسله پيوند نظام وجودمرسله بند گهر کان جود
مشعله‌سوز شب افلاکيانغره‌فروز سحر خاکيان
گنج سلامت‌ده پايندگانخوان کرامت‌نه آيندگان
کار گزارنده‌ي مردان کارروز برآرنده‌ي شب‌هاي تار
قبله‌ي هر سر، که سجوديش هستواهب هر مايه، که جوديش هست
تيزگر باد و زره‌باف آبدايره‌ساز سپر آفتاب
عذرپذيرنده‌ي عذر آورانعيب، نهان‌دار هنرپروران
خامه کش نامه‌ي تقصيرهاسرشکن خامه‌ي تدبيرها
روشني حال شناسندگانايمني وقت هراسندگان
کارگر کارگه کايناتتازه کن جان نسيم حيات
شد به هزاران رقمش رهنمونساخت چو صنعش قلم از کاف و نون
کز حرکت بر در او ايستادنقش نخستين چه بود زان؟ جماد
يافته در قعده‌ي طاعت قرارکوه نشسته به مقام وقار
ساخته پر لعل و گهر سينه‌اشکان که بود خازن گنجينه‌اش
گشته فروزنده‌ي تاجي دگرهر گهري ديده رواجي دگر
چابک و شيرين حرکات آمدهنوبت ازين پس به نبات آمده
برده به يک چند بر افلاک سربرزده از روزنه‌ي خاک سر
ساخته بر سايه‌نشين جا فراخچتر برافراخته از برگ و شاخ
گاه ز ميوه شده خوان کرمگاه فشانده ز شکوفه درم
گشته روان در گلش آب حياتجنبش حيوان شده بعد از نبات
پويه‌کنان کرده به مقصود، روياز ره حس برده به مقصود، بودي
رفته به هر جا که دلش خواستهبا دل خواهنده ز جا خاسته
يافته زو کار جهان محکميخاتمه‌ي اينهمه هست آدمي
فکر کن کارگزار آمدهاول فکر، آخر کار آمده
داده ز هر شمع و چراغ‌اش فراغبر کف‌اش از عقل نهاده چراغ
گشته به هر مقصد از آن ره‌شناسکارکنان داده به عقل از حواس
راه نموده به سياه و سفيدباصره را داده به بينش نويد
تا ز چپ و راست نيوشد خبرسامعه را کرده به بيرون دو در
کام، ز شيريني و شور جهانذائقه را داده به روي زبان
گنج شناسائي نرم و درشتلامسه را نقد نهاده به مشت
ساخته چون غنچه معطر دماغشامه را از گل و ريحان باغ
بنده‌ي اين زنده‌ي پاينده باش!جامي، اگر زنده دلي بنده باش!
زندگي اين باشد و بس، والسلام!بندگي‌اش زندگي آمد تمام


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط