اي صفت خاص تو واجب به ذات!

اي صفت خاص تو واجب به ذات! شاعر : جامي بسته به تو سلسله‌ي ممکنات! اي صفت خاص تو واجب به ذات! حجت اثبات وجود تواند کون و مکان شاهد جود تواند مرحله‌ي خاک قرار از تو بافت دايره‌ي چرخ مدار از تو يافت تربيت لطف تواش باغبان عرصه‌ي گيتي که بود باغ‌سان در چمن نطق، زبان آوران بلبل آن، طبع سخن پروران بر صفت هستي قادر گواست اينهمه آثار، که نادر نماست نظم کن سلک نوادر تويي رو به تو آريم که قادر تويي باغ شود بر دل نظاره داغ باغ نشان گر...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اي صفت خاص تو واجب به ذات!
اي صفت خاص تو واجب به ذات!
اي صفت خاص تو واجب به ذات!

شاعر : جامي

بسته به تو سلسله‌ي ممکنات!اي صفت خاص تو واجب به ذات!
حجت اثبات وجود تواندکون و مکان شاهد جود تواند
مرحله‌ي خاک قرار از تو بافتدايره‌ي چرخ مدار از تو يافت
تربيت لطف تواش باغبانعرصه‌ي گيتي که بود باغ‌سان
در چمن نطق، زبان آورانبلبل آن، طبع سخن پروران
بر صفت هستي قادر گواستاينهمه آثار، که نادر نماست
نظم کن سلک نوادر توييرو به تو آريم که قادر تويي
باغ شود بر دل نظاره داغباغ نشان گر ندهد زيب باغ
هر ورقي باشد از آن دفتريور دهدش جلوه به هر زيوري
باشي و ميدان شب و روز، نيبودي و اين باغ دل‌افروز، ني
نيست به خود، هست به تو هر چه هستاي علم هستي ما با تو پست!
هست که هستي بود، الحق تويي!هست توئي، هستي مطلق تويي!
مي‌گذري بر همه نام و نشاننام و نشانت نه و دامن کشان
پاک ز آلايش ناپاک و پاکبا همه چون جان به تن آميزناک
بحر محيطي و کناري‌ت نه!نور بسيطي و غباري‌ت نه!
گوهرت از موج فتد بر کنارنيست کناري‌ت ولي صد هزار
نيست ز غير تو نشان غير نامبا تو خود آدم که و عالم کدام؟
نيست درين عرصه کسي غير توگرچه نمايند بسي غير تو
مي‌زنم اندر طلبت دست و پاتو همه جا حاضر و من جابه‌جا
جود تو سرمايه‌ي سود همه!اي ز وجود تو نمود همه!
مردگي و زندگي از توست و بس!هستي و پايندگي از توست و بس!
چون علم خسروي‌اش سربلند،جامي اگر نيست ز بخت نژند
زير علم سايه پسندي‌ش ده!از علم فقر بلندي‌ش ده!
مرهم راحت‌نه آزارها!اي ز کرم چاره‌گر کارها!
قبله نماينده‌ي هر مقبلي!عقده گشاينده‌ي هر مشکلي!
خوشه‌ده دانه‌فشانان خاک!توشه‌نه گوشه‌نشينان پاک!
قبله‌ي توحيد يک‌انديشگان!بازوي تاييد هنرپيشگان!
مرسله بند گلوي شاخسار!شانه زن زلف عروس بهار!
دست توان، قوت کار از تو يافتپاي طلب، راه گذار از تو يافت
دست همه، دست تو را آستينبلکه تويي کارگر راستين
جز تو کسي کيد از او هيچ کارنيست درين کارگه گير و دار
چشم عنايت ز تو داريم و بس!روي عبادت به تو آريم و بس!
ره به نهانخانه‌ي تحقيق ده!در کف ما مشعل توفيق نه!
باده‌ي راز از قدح دل دهنداهل دل از نظم چون محفل نهند
رونق نظمش به نظامي رسان!رشحي از آن باده به جامي رسان!
بر گذر قافيه جامي سزاستقافيه آنجا که نظامي نواست،
وين هوس از طبع زبون من است،اين نفس از همت دون من است
کي بودم رشته‌ي اميد سست؟ورنه از آنجا که کرم‌هاي توست
شايدم از جام سخن جرعه‌خوارصد چو نظامي و چو خسرو هزار
مرتبه‌ي شعر پسندي‌م بخشبر همه در شعر بلندي‌م بخش
خاصه به نعت سر پيغمبرانپايه‌ي نظمم ز فلک بگذران
گوهر درج صدف کايناتاختر برج شرف کاينات
چرخ نزد خيمه‌ي زرين‌طنابجز پي آن شاه رسالت‌مب
ماه نشد قبه‌ي اين بارگاهجز پي آن شمع هدايت‌پناه
مشعله‌ي مهر نيفروختندتا نه فروغ از رخش اندوختند
مرغ هواي حرمش جبرئيلرشحه‌ي جام کرمش سلسبيل
خيز که شد مشرق و مغرب خراباي به سراپرده‌ي يثرب به خواب!
دستي و، بنماي يکي دستبرد!رفته زدستيم، برون کن ز برد
بازخر از ناخوشي اسلام را!توبه ده از سرکشي ايام را!
رايت مهدي به فلک زن دلير!مهد مسيح از فلک آور به زير!
مهره شکن سبحه‌ي تلبيس را!شعله فکن خرمن ابليس را!
بلکه جهان جامه‌ي ماتم گرفتظلمت بدعت هه عالم گرفت
باز کند نور جمالت طلوعکاش فتد ز اوج عروجت رجوع
گلخن گيتي ز تو گلشن شودديده‌ي عالم به تو روشن شود
ظلمتيان رو به عدم درکشنددولتيان از تو علم بر کشند
روي تو ناديده گرفتار توستجامي از آنجا که هوادار توست
بر قدمت سر نهد و جان دهدگر لب جانبخش تو فرمان دهد


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط