افسرت از گوهر احسان تهي! | | اي به سرت افسر فرماندهي! |
خالي از آن مايهي دردسرست | | زيور سر افسر از آن گوهرست |
مهره و مار آمده با يکدگر | | کرده ميان تو مرصع کمر |
نفع رساند به تو ز آسيب مار | | ليک نه آن مهره که روز شمار |
هست درخشنده چو اخگر در او | | تخت زرت آتش و، گوهر در او |
ليک ز بس بيخودي آيد خوشت | | شعله به جان در زده آن آتشت |
آورد آن سوختگي بر تو زور | | چون به خودآيي ز شراب غرور |
از بن هر موي تراود برون | | هر دمت از درد دو صد قطره خون |
شمسهي آن گشته معارض به مهر | | سود سر، ايوان تو را بر سپهر |
حادثه را قاصر از آنجا کمند | | قصر تو چون کاخ فلک سربلند |
بسته پي حفظ تو راه خيال | | حارس ابواب تو بر بدسگال |
بستن آن رخنه که آرد اجل | | ليک نيارند به مکر و حيل |
شيشهي عمر تو زند بر زمين | | زود بود کيد اجل از کمين |
خصم تو را بخت، بشارت برد | | نقد حيات تو به غارت برد |
تاق بلندت به مغاک افکند | | کنگر کاخ تو به خاک افکند |
پايهي تخت تو بلغزد ز جاي | | افسرت از فرق فتد زير پاي |
قاعدهي دادگري پيشه کن! | | روزي ازين واقعه انديشه کن! |
ظلم تو ظلم همه عالم شود | | ظلم تو را بيخ چو محکم شود |
اهل سرايش همه کوبند پاي | | خواجه به خانه چو بود دفسراي |
تات يکي خانه عمارت شود | | شهري از آسيب تو غارت شود |
تا نکشد کار، به غارتگري | | کاش کني ترک عمارتگري |
تات در آيد ته سيبي به کف | | باغي از آسيب تو گردد تلف |
از حرم بيوه و باغ يتيم | | ميوه و مرغ سرخوانت مقيم |
ميکشد از پشته هر گوژپشت | | مطبخيات هيمه ز خوي درشت |
طعمه ده از جوزهي هر پيرزن | | باز تو را ميرشکاران به فن |
کاه و جو از تو برهي خوشهچين | | بارگي خاص تو را هر پسين |
از زر دريوزه، گدايان شهر | | گوش کنيزان تو را داده بهر |
همچو سگ زرد شود يار گرگ | | واي شباني که کند کار گرگ |