اي درين کارگه هوش‌رباي

اي درين کارگه هوش‌رباي شاعر : جامي روز و شب چشم نه و گوش‌گشاي! اي درين کارگه هوش‌رباي نه به گوش‌ات ز شنيدن خبري، نه به چشم تو ز ديدن اثري ترک همراهي بيراهان گير! چند گاهي ره آگاهان گير! بنگر پيش و پس و شيب و فراز! پرده از چشم جهان بين کن باز! دور او گرد تو جاويدان چيست! بين که اين دايره‌ي گردان چيست! بر وي اين نقش ملمع که نگاشت! بر سرت چتر مرصع که فراشت! ماه را شمع شب‌افروز که کرد! مهر را نورده روز که کرد! کفه سازنده‌ي آن از...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اي درين کارگه هوش‌رباي
اي درين کارگه هوش‌رباي
اي درين کارگه هوش‌رباي

شاعر : جامي

روز و شب چشم نه و گوش‌گشاي!اي درين کارگه هوش‌رباي
نه به گوش‌ات ز شنيدن خبري،نه به چشم تو ز ديدن اثري
ترک همراهي بيراهان گير!چند گاهي ره آگاهان گير!
بنگر پيش و پس و شيب و فراز!پرده از چشم جهان بين کن باز!
دور او گرد تو جاويدان چيست!بين که اين دايره‌ي گردان چيست!
بر وي اين نقش ملمع که نگاشت!بر سرت چتر مرصع که فراشت!
ماه را شمع شب‌افروز که کرد!مهر را نورده روز که کرد!
کفه سازنده‌ي آن از مه و مهر!کيست ميزان نه دکان سپهر!
نتواند که شود هست به خودعين ممکن به براهين خرد
چون به هستي رسد از وي دگري؟چون ز هستي‌ش نباشد اثري،
چون تواند که بود هستي‌بخش؟ذات نايافته از هستي، بخش
نغمه، بي‌زخمه‌ي مطرب که شنيد؟نقش، بي‌خامه‌ي نقاش که ديد؟
حاجت افتاد به واجب ناچارنايد از ممکن تنها چون کار
نيست دان هر چه نپيوست بدو!او به خود هست و جهان هست بدو
روي در وي بود اين قافله راجنبش از وي رسد اين سلسله را
همه را دانه ازو دام ازوستهمه را جنبش و آرام ازوست
او دهد شادي مستان، نه شراباو برد تشنگي تشنه، نه آب
ميوه بر شاخ نبندد بي اوغنچه در باغ نخندد بي او
وز همه پاک بشو سينه‌ي خويش!از همه ساده کن آيينه‌ي خويش!
غرق نور ازل آيينه‌ي توتا شود گنج بقا سينه‌ي تو
تو بماني و دل دوست‌شناسطي شو وادي برهان و قياس
حجت عقل بود تفرقه‌زايدوست آنجا که بود جلوه‌نماي
رو در آن آر و، به کس هيچ مگوي!چون نمايد به تو اين دولت روي،
به بود کيسه‌ي استدلاليزآنکه از گوهر عرفان خالي


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط